بریدههایی از کتاب اعترافات هولناک لاک پشت مرده...
۳٫۲
(۱۳۱)
میگفت توی هر شوخی هزارتا حرف جدی قایم است. میگفت «شوخی واسه اینه که آدما اون چیزایی رو که نمیخوان مستقیم بگن یهجوری به طرف فروکنن که دردش نیاد.»
نیتا
مامانبزرگ میگفت «آدم همیشه باید یه سیم بین خودش و خدا نگه داره که اگه یه وقت گیر افتاد، روش بشه بهش بگه سلام، من فلانیام.»
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
بابا میگفت «شِکر خوردن همون گُه خوردنه ضیا. فقط میخوان بگن ما مؤدبیم و حرف بد نمیزنیم. آره، شماها مسترابم میرین نمیرینین، مدفوع میکنید. یا یک دارید یا دو. فقط ماییم که اَن داریم. ماییم که اسهال میشیم. شماها سه دارین. پشتتونم با دستمال پاک میکنین. ما قینمون مو داره، باید آب بگیریم بهش.»
حسین احمدی
مامانبزرگ میگفت «خداوند در قرآن فرموده حتی اخم هم نکن به پدر و مادرت.»
Aysan
نمیدانم چرا، اما بیهوا بغض میکنم. چرا بغض میکنم؟ یاد حرفهای استاد بازیگریام میافتم که میگفت هر کسی توی خودش، هم زنانگی دارد هم مردانگی: آنیما و آنیموس. میگفت موقع بازی کردنِ لحظههای گریهدار، باید زنانگیتان را بیاورید بیرون. آن وقت اشکِ آدم همینطوری میریزد.
mahdiye Msybi
مامانبزرگ میگفت «ازدواجم یهجور معاملهست. دروغ و کلکی تو کار باشه، حکمش میشه غش در معامله. باطل اندر باطل. حرام اندر حرام. تولهها هم حرامزادهٔ از سگ نجستر.»
نیتا
همیشه میگفت توی هر شوخی هزارتا حرف جدی قایم است. میگفت «شوخی واسه اینه که آدما اون چیزایی رو که نمیخوان مستقیم بگن یهجوری به طرف فروکنن که دردش نیاد.»
نیتا
میگویم «خط رو خط شده، نه؟ میفهمم حالتو.»
علیرضا
باید رید وسط این شانس. نمیگذارد دو دقیقه بگذرد. کمی خیره میشوم بهاش. یکهو میخندد. میگوید «آقاممدجونم. چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟ نکنه قصدومصدی داری؟» قصدومصد را با بشکن میگوید و عشوه میآید.
میگویم «خط رو خط شده، نه؟ میفهمم حالتو.»
علیرضا
سارا زنگ میزند. اسمش را فریبرزِ مرادی ذخیره کردهام، مثل بقیهٔ زنها، هر کدام با یک اسم و با فامیلِ مرادی. کانی میگفت «چهقدر تو مرادی میشناسی ضیا.»
گفتم «مرادیا زیادن دیگه. نمیدونی مگه؟»
«نه. اصلاً تا حالا اسم یکیشونم نشنیدهم.»
«واقعاً؟ پس ابنملجم چی بوده؟ اونم مرادی بوده دیگه. از قبل هم بودن. زیادن اینا.»
Atefe Bardal
بابا میگفت «ضیاجان، تو واسه زن گرفتن فقط دوتا چیز داری: یکی شناسنامهت که دست منه، اون یکیو سمورِ آبی هم داره. کار و پول چی؟»
حسین احمدی
یادم رفت که کانی مُرده و تازه گذاشتهایمش توی خاک و آمدهایم اینجا تا مهمانها ناهارِ خاکسپاری را کوفت کنند و روی آروغشان یک فاتحه هم بفرستند.
markar89
بابا میگفت «پسته اگه درش وا شه، همه میخوان بخورن. کاغذ شکلاتو وا کنی، مگس میشینه. پرتقالو پوست کُنی بذاری بیرون، خشک میشه. کانّهو سیمان...» مثالهای بابا همیشه پیچیدهتر از حرفهاش بود. هر کسی نمیفهمید. باید میگفتیم «خب؟» تا خودش معنی کند که زنِ خوب یعنی همین. هیچیش پیدا نیست، نه برجستگیِ بالا، نه پایین. دریغ از یک تار مو. دستوروشسته. ماشاءالله. ماشاءالله
Mary
خودش همیشه میگفت توی هر شوخی هزارتا حرف جدی قایم است. میگفت «شوخی واسه اینه که آدما اون چیزایی رو که نمیخوان مستقیم بگن یهجوری به طرف فروکنن که دردش نیاد.» میگفت «آقای ضیا، اینا تجربهٔ یک عمر زندگی منه ها! آویزهٔ گوشِت کن.»
mt
باید رید وسط این شانس. نمیگذارد دو دقیقه بگذرد. کمی خیره میشوم بهاش. یکهو میخندد. میگوید «آقاممدجونم. چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟ نکنه قصدومصدی داری؟» قصدومصد را با بشکن میگوید و عشوه میآید.
میگویم «خط رو خط شده، نه؟ میفهمم حالتو.»
علیرضا
همیشه وقتی زنی کُشته میشود، اولین مظنون شوهرش است و همین نشان میدهد که بقیهٔ آدمها چه دیدی به ازدواج دارند.
نیتا
بابا متخصص حرفهای اینطوری بود. یک چیزی که میگفت هزارتا معنی داشت. مثلاً اگر توی مهمانی میگفت بفرمایید بخورید، باید میگفتیم نه، میل نداریم. اما اگر میگفت بفرمایید میل کنید، باید یکی از میوهها را که کوچکتر بود برمیداشتیم و تشکر میکردیم.
Maryam Shahriari
«تِ» ی سینا از بچگی گیر دارد؛ وقتی دقت میکند بیشتر. یک توت میخواست بگوید، پدرمان را درمیآورد. چهار پنجبار چشمهایش را به هم فشار میداد و دستهایش را توی هوا میچرخاند. بابا میگفت «نرینی حالا.» نرینی حالا یعنی قربونت برم که اینطوری حرف میزنی.
Maryam Shahriari
یادم رفت که کانی مُرده و تازه گذاشتهایمش توی خاک و آمدهایم اینجا تا مهمانها ناهارِ خاکسپاری را کوفت کنند و روی آروغشان یک فاتحه هم بفرستند.
markar89
مامانبزرگ میگفت «همهٔ مردا همینن.» بعد یک جای کبودی بزرگ را نشان داد و گفت سی سال است موقعی که شوهرش میآید خانه، خودش همان جا
را لخت میکند و میگوید «بزن تا آروم شی.» آقاجون هم میزند و سیاه و کبود میکند. مامانبزرگ میگفت «خوبه بره یه زن تو خیابون پیدا کنه، معلوم نباشه باباش کیه ننهش کی، اونو بزنه، زنه هم کیف کنه؟»
markar89
بابا میگفت «چه تنفری؟ من فقط بهش گفتم موش بخورتت!»
گفتم «نگفتی موش بخورتت. گفتی موش کور بخورتت.»
گفت «با کورا مشکل دارین شماها؟»
موش کور بخورتت یعنی اینکه نفهمد دارد چه گُهی را میخورد.
محسن سفیدگر
بابا میگفت «چه تنفری؟ من فقط بهش گفتم موش بخورتت!»
گفتم «نگفتی موش بخورتت. گفتی موش کور بخورتت.»
گفت «با کورا مشکل دارین شماها؟»
موش کور بخورتت یعنی اینکه نفهمد دارد چه گُهی را میخورد.
Maryam Shahriari
تا میخواهم در جوابش بنویسم خدا سایهٔ شما را از سر ما کم نکند، سارا زنگ میزند. اسمش را فریبرزِ مرادی ذخیره کردهام، مثل بقیهٔ زنها، هر کدام با یک اسم و با فامیلِ مرادی. کانی میگفت «چهقدر تو مرادی میشناسی ضیا.»
گفتم «مرادیا زیادن دیگه. نمیدونی مگه؟»
«نه. اصلاً تا حالا اسم یکیشونم نشنیدهم.»
«واقعاً؟ پس ابنملجم چی بوده؟ اونم مرادی بوده دیگه. از قبل هم بودن. زیادن اینا.»
حسین احمدی
گفت «هر چی. اگه یه وقت من افتادم و اون مُرد، اول کاری که میکنی بیا خونه و روی همهچی برین. کم آوردی برو کارگر ساختمونی بیار برات برینه. زنگ بزن پیتزا بیارن برات به پیتزاییه هم بگو برینه. یه کاری کن که نتونن دست به هیچی بزنن.» حسابی دلخور شدم و حرفی نزدم.
حسین احمدی
یاد بهزاد میافتم که همیشه میگفت وقتی کسی میمیرد، روحش میرود توی چاکرای آدمهای دیگر و قایم میشود؛ یعنی نمیخواهد وارد مسیر آخرت شود و این حرفها. اگر راست گفته باشد، میتوانم قسم بخورم که روح کانی صاف افتاده وسط چاکرای سرگرد. کمی سرم را جلوتر میآورم تا از لای یقهٔ بازش، سینهاش را ببینم، اما پشموپیلش نمیگذارد. سریع یقهٔ لباس را میکشد روی هم و میگوید «کجا رو نگاه میکنی برادر من؟ تو عالم مایی یا هپروت؟ چیزی که مصرف نکردی؟ آبکی، تلخی، زیرزبونی، زیرجلدی؟»
میگویم «نه.»
Mary
نمیدانم مُرده یا نه، اما میخواهم به مُردنش فکر کنم
محسن سفیدگر
آدمها از هر چیزی که از بدنشان بیرون بیاید متنفرند، الّا بچه.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
یاد بهزاد میافتم که همیشه میگفت وقتی کسی میمیرد، روحش میرود توی چاکرای آدمهای دیگر و قایم میشود؛ یعنی نمیخواهد وارد مسیر آخرت شود و این حرفها. اگر راست گفته باشد، میتوانم قسم بخورم که روح کانی صاف افتاده وسط چاکرای سرگرد. کمی سرم را جلوتر میآورم تا از لای یقهٔ بازش، سینهاش را ببینم، اما پشموپیلش نمیگذارد. سریع یقهٔ لباس را میکشد روی هم و میگوید «کجا رو نگاه میکنی برادر من؟ تو عالم مایی یا هپروت؟ چیزی که مصرف نکردی؟ آبکی، تلخی، زیرزبونی، زیرجلدی؟»
میگویم «نه.»
محسن سفیدگر
اگر همین یکذره مهربانی را هم نداشت، مطمئن میشدم ارمنی نیست و یکی از خود ماست.
محسن سفیدگر
بعد تعریف میکرد که زنِ یکی از فامیلها فهمیده شوهرش با سوسنشَله رابطه دارد. کشیکشان را میکشد تا جایی که با هم خلوت میکنند. باغ هم بوده انگار. از سوراخ توی دیوارِ کاهگلی همهچیز را میبیند. میآید خانه و یکعالمه غذای خوشمزه میپزد و کلی قربانصدقهٔ شوهرش و خستگیاش میرود و شام حسابی بهاش میدهد بخورد و میگذارد خوابش سنگین شود. بعد نیمههای شب، یک شیشهنوشابهٔ خانواده اسید خالی میکند میان پاهای مرد. به اینجاها که میرسید بلندبلند میخندید و میگفت «فکر کن! شوهره تو خواب خوش! موقع خوابیدن اکبر بوده، نصفهشب بلند شده دیده کبراست!»
محسن سفیدگر
حجم
۲۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
۳۰,۵۰۰۵۰%
تومان