بریدههایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
۳٫۵
(۷۰)
سربالایی هم یهجور سرازیریه. سرازیر هم یهجور سربالاییه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی.
اِیْ اِچْ|
گاهی فکر میکنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است.
Gisoo
میگوید وقتی خداوند چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد.
ــسیّدحجّتـــ
کسی که روزی یهبار گریه نکنه با زندگی مشکل داره.
ــسیّدحجّتـــ
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتا دلی حبس کرد. حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ــ بس که بزرگاند ــ باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، بهشدت ترسیدهام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهٔ من باقی خواهد ماند.
اِیْ اِچْ|
سالها است به این نتیجه رسیدهام که خوشبختترین آدمها ــ اگر اصلاً توی این خرابشده آدم خوشبختی وجود داشته باشد ــ کودکان هستند و پیرزنهای بیسواد.
ــسیّدحجّتـــ
اگر در کلمات درمانده و بیپناه و ازنَفَسافتادهای این کتاب کوچک اندک حرمتی هست، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش میکنم به زنها. به همهٔ زنها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.
.
گاهی فکر میکنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است.
melodious_78
الیاس دربارهٔ ترس از آدمها عقیدهٔ جالبی داشت. یکبار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت بهنظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یکبار هم گریه نکردهاند.
Baran
بعضی سؤالهای یکخطی را با صد جلد کتاب هم نمیشود پاسخ داد.
زهرا۵۸
دنیا به این دلیل عوضی است چون آدمهاش میتوانند عین آدامس جویدن آدم بکشند.
Mithrandir
فکر میکنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است.
زهرا۵۸
موج نیرومندی بود که میآمد و من دیگر خستهتر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتا به جایی یا به کسی پناه ببرم. و اینهمه، و شدت این موج ویرانگر، به خاطر آن بود که او میدانست. یعنی میفهمید. و هیچچیز و هیچچیز و قسم میخورم هیچچیز، نه؛ هیچچیز مثل فهمیدن مرا درهم نمیکوبد. وقتی کسی ادراک نمیکند، یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتیاش کیف کنم. اما او میفهمید. او بهشدت و با سادگی اعجازآوری همهچیز را میفهمید. آنقدر که گاهی روح مرا کنار دیوار میگذاشت و بعد با یک حرف ساده یا یک پرسش، یا یک کلمه ــ که از آن پیدا بود عمق همهٔ تقلاهای روح مرا فهمیده است ــ به آن شلیک میکرد.
khorasani
مدتها است خودم را قانع کردهام که عقلم قد نمیدهد این دنیای عوضی را بفهمم
ــسیّدحجّتـــ
خوب میدانست چهطور جادوی مرا با یک کلمه باطل کند.
.
اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم. دیشب یکی از اونهایی رو که میتونی باشی توی خواب دیدم
کاربر ۵۴۷۸۹۴۳
من حتا اسم گلها را نمیدانم. نمیدانم وقتی ساقهٔ گیاهی میشکند چه غلطی باید بکنم
khorasani
نمیخواستم سوار سرسرهای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم.
.
داشتم میگفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهٔ عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند.
Moongirl
داشت شروع میشد که خفهاش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمیخواستم کلام تمام شود. نمیخواستم جمله معنا پیدا کند. نیمهشب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت میآمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمیدانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبهٔ دندانهٔ سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که میترسیدم. دستهام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب میلرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دستهام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه میشد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذرهذره بمیرد. دستهام را آنقدر آنجا نگه داشتم تا چشمهام خیس شدند. تا انگشتانم سست شدند.
زهرا۵۸
نمیخواستم آن قصهٔ اهورایی باز تکرار شود. نمیخواستم سوار سرسرهای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم. یکبار دچارش شده بودم. نمیخواستم باز مرثیه تکرار شود.
موج نیرومندی بود که میآمد و من دیگر خستهتر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتا به جایی یا به کسی پناه ببرم. و اینهمه، و شدت این موج ویرانگر، به خاطر آن بود که او میدانست. یعنی میفهمید. و هیچچیز و هیچچیز و قسم میخورم هیچچیز، نه؛ هیچچیز مثل فهمیدن مرا درهم نمیکوبد. وقتی کسی ادراک نمیکند، یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتیاش کیف کنم. اما او میفهمید. او بهشدت و با سادگی اعجازآوری همهچیز را میفهمید. آنقدر که گاهی روح مرا کنار دیوار میگذاشت و بعد با یک حرف ساده یا یک پرسش، یا یک کلمه ــ که از آن پیدا بود عمق همهٔ تقلاهای روح مرا فهمیده است ــ به آن شلیک میکرد.
زهرا۵۸
«خدا چه شکلیه؟ میخوام نقاشیش رو بکشم.»
بچه که بودم همیشه خداوند برای من شبیه نرگسخانم بود. پیرزن همسایهٔ دیواربهدیوارمان. صورتش گرد بود و خال سیاهی بالای لب داشت.
«خانم کوهی میگه خدا از همهچیز بزرگتره. میگه همهجا هست.»
میگویم: «خانم کوهی درست میگه، عزیزم.
زهرا۵۸
در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند.
Nino
الیاس دربارهٔ ترس از آدمها عقیدهٔ جالبی داشت. یکبار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت بهنظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یکبار هم گریه نکردهاند.
Nino
همان جا بود که با بیرحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمهتمام. یا سیبی کال. یا عشقی بیقاف. بیشین. بینقطه.
حالا من دور خواهم شد. تا آنجا که از افق مکالمهٔ نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم. من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همهٔ زیباییهای فهمیدنهایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذرهای درنخواهند یافت. و خوب میدانم جز من، جز این منِ ازنَفَسافتاده، هیچ روحی نمیتواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پُرمعناترین و بزرگترین و غمبارترین و غریبترین و تلخترین و عمیقترین تراژدی روح انسانی است.
مینا ملاجان
نمیخواستم آن قصهٔ اهورایی باز تکرار شود. نمیخواستم سوار سرسرهای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم. یکبار دچارش شده بودم. نمیخواستم باز مرثیه تکرار شود.
موج نیرومندی بود که میآمد و من دیگر خستهتر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتا به جایی یا به کسی پناه ببرم
farzane
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. انگار در او شنا میکردم. نه آنچنان که در استخری حقیر که دایم سرتان بخورد به دیوارهای چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کمعمقش. دریا بود انگار. میگفت بیا و من فرو میرفتم در او.
farzane
همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دستکم برای من نداشت
farzane
اگر در کلمات درمانده و بیپناه و ازنَفَسافتادهای این کتاب کوچک اندک حرمتی هست، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش میکنم به زنها. به همهٔ زنها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.
sosoke
Mehraveh: تو چهطور به کسی که تا حالا حتا ندیدیش میگی «دوستت دارم»؟
Hasti: شاید یکی از دلایلش این باشه که من نمیدونم اونطرف این کلمات کی هست. نمیدونم چه شکلی هستی. اینطوری هر شکلی که دوست داشته باشم میسازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم. دیشب یکی از اونهایی رو که میتونی باشی توی خواب دیدم
parnian
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان