این زن هنوز خیلی جوان بود، سرورویی زیبا و لباسی آراسته داشت، با این حال کلمهای شکوهآمیز هم نمیگفت. ایستاده بود، و با چشمهای آتشین دختر را میپایید که زیر کامیون رفته بود و از آنجا به بیرون چشم میکشید. چهار یا پنجساله میزد، چرک و لاغر و تکیده. اما او هم لباسهای خوب به تن داشت، یک جلیقهٔ کوچک کرکی، شلوار تودوزیشده، جوراب کلفت و گالش لاستیکی. وقتی طناب را به گردن زن انداختند، با صدایی پرطراوت، مثل کسی که قلقلکش داده باشند، زیر کامیون خنده سر داد.
سه دقیقه بعد پزشک در رسیدن مرگ را اعلام کرد. باد سردی بلند شد و تن زن را به لنگر انداخت. دخترک از زیر کامیون بیرون آمد.
masome
که فشردهترین زندگی است، زیراکه پرحضورترین مرگ است،
که هر دمِ آن احتمال واپسین بودن آن را در خود دارد، و برای این است که وقتت بهیکباره ارزان و پر بهاست،
که فقط صبح دارد و صبح آن فقط صبح امروز است، زیرا هرگز پی آن نباش که ظهر، عصر، شب، فردا، و بالاتر از همه پسفردایی هم خواهد داشت، چون فقط همین دقیقه، همین پنج دقیقه، همین یک ربع است که میخواهی بهسر آوری،
که وقتی از تشنگی آب مینوشی، وقتی از گرسنگی لقمه میگیری، وقتی دست یخزدهات را بهسوی آتش میبری، وقتی درمانده و خسته در ذرتزار به پشت میخوابی، در این خیالی که خوشبختتر از تو در این خاک خدا نیست،
masome