بریدههایی از کتاب سوء قصد به ذات همایونی
۳٫۴
(۳۰)
با کشتن خودت باعث میشوی آنها فکر کنند که حق داشتهاند. هیچکس دلش برایت نمیسوزد. باید زنده بمانی و از خودت دفاع کنی.
روژینا
تا مردم تغییر نکنند هیچچیز تغییر نخواهد کرد.
مها
معدن نزدیک شهر بود. یک تپهٔ سنگی بلند. رضا گفت قبلاً سنگها را با دینامیت از کوه جدا میکردند. اما تازگیها شاه از ترسش استفاده از دینامیت را منع کرده. دوباره زور و بازو قیمت پیدا کرده. باید دعا به جان شاه کنیم!
حسین احمدی
زور عین نجاست است. هم از خودش بوی گند بلند میشد هم از کسانی که آن را در دست میگیرند.
روژینا
اعتقاد نداشت بشود دنیا را آباد کرد. اما یقین داشت میشود آن را خراب کرد.
روژینا
من عاشق سواریام. هر نوع سواری. فکر میکنم این اخلاق را از پدر و عمویم به ارث بردهام. عمویم که استادی است بینظیر در سواری گرفتن از مردم...»
مها
فقط او بود که فوتوفن پرواز را خوب میدانست. خوب میدانست وقتی به قدرت برسد چگونه با این ملت کنار بیاید. بهموقع باید سرشان را گرم نگاه میداشت: انواع سگدو زدنها. یک لقمه نان هم جلوشان میگذاشت تا نیمهسیر بمانند و هوا برشان ندارد تا بشود تسمه از گردهشان کشید. تا نباشد چوب تر...
حسین احمدی
معلوم نبود کار این ملت چگونه میچرخید. شاید هم کار ملت احتیاجی به چرخیدن نداشت.
روژینا
خوب میدانست وقتی به قدرت برسد چگونه با این ملت کنار بیاید. بهموقع باید سرشان را گرم نگاه میداشت: انواع سگدو زدنها. یک لقمه نان هم جلوشان میگذاشت تا نیمهسیر بمانند و هوا برشان ندارد تا بشود تسمه از گردهشان کشید.
روژینا
«انسان؟ گرگ و کفتار بر اینها ارجحند.»
«چه کسی این ارجحیت را تعیین میکند؟»
«این ملت، پدر. همانها که هر روز وسط سبزهمیدان شقه میشوند. همانها که در باغشاه، زنجان، تبریز هر روز بالای دار میروند. ناموسشان میان میرآخورها حراج میشود. پدر به گمانم کتاب مقدستان را درست نمیخوانید. خدا امر میکند به کشتن درندگان.»
«با کشتن او فرصت توبه و آمرزش روح را از او میگیرید.»
«خیالتان را راحت کنم. او روح ندارد پدر. اما با زنده ماندنش فرصت آرامش از یک ملت گرفته میشود.»
پدرژوزف اندکی معطل ماند «مبنا برای من همیشه عشق به خداوند است و...»
«آری، اما عدالت او را هم نباید فراموش کرد.»
روژینا
قضیه فقط این نبود که مشتی دزد و دغل در صدد تأمین منافع خود باشند. از آنطرف هم یک ملتی در خواب فرو رفته بود و تمایلی به بیداری نداشت. حالا هم همینطور است. تعمق بفرمایید، در بطون این ملت کار جایی ندارد. حقوحقوق معنایی ندارد. فرهنگ و اندیشه، تعارف و تجمل است. یک لقمه نانی گیر بیاید. شکم سیر شود باقی جیفهٔ دنیوی است
روژینا
«بدبختی آدم را فیلسوف میکند و الا باید بترکد.
حسین احمدی
مادربزرگ میگفت پیمانهای که شکست به درد بند زدن نمیخورد. باید آن را فراموش کرد.
روژینا
زور عین نجاست است. هم از خودش بوی گند بلند میشد هم از کسانی که آن را در دست میگیرند.
حسین احمدی
پدرژوزف به طرف او آمد و شانههایش را گرفت «سرحال و قوی پسرعمو، مثل همیشه.»
«از نداشتن ایمان است پدر.»
«نه، بیایمانی انسان را هلاک میکند. تو را هم نوع دیگری از ایمان سرِپا نگاه داشته.»
«بله پدر ایمان به آرمانهای گُندهگُنده. از جوانها یاد گرفتهام.»
«میترسم هاضمهٔ دنیا طاقت این آرمانها را نیاورد. فکر کردهای اگر آنها را بالا بیاورد چه خواهد شد؟
حسین احمدی
زینال سعی میکرد راه عاقلانهای پیدا کند. ماندن خطرناک بود. رفتن هم خطرناک. تصمیم نگرفتن از همهٔ اینها خطرناکتر
Sina Iravanian
وقتی جوانتر بود فکر میکرد یکشبه میشود دیوارها را ویران کرد. بهتدریج متوجه شده بود جامعه، مردم و کل جهان پیچیدهتر از آن است که بتوان تصور کرد.
baran
«دولت و شاه که نالایق باشند ملت هیچ جا حقوقی ندارد. روسها از اوضاع آشفتهٔ ما ماهی میگیرند.»
روژینا
مرد مشکوک به او نگاه کرد. چاییش را تمام کرد از جا بلند شد و رفت. طرف لابد بازاری بود، تا صحبت از حکومت و شاه میشد پا به فرار میگذاشتند. حکومت وقتی بد بود که درآمد آنها کم میشد.
روژینا
پرسید «مگر فرق میکند نوکر شازده باشند یا نباشند.» نایب گفت «ارواح عمهات اصلاً فرق نمیکنه. میخوای از کسی که نظرکردهٔ شاه و وزیر است شکایت کنی؟» حسین معترض پرسید «مگر عدالت شازده و غیرشازده دارد؟ تازه اینها نوکرهاش هستند.»
روژینا
اما تازگیها شاه از ترسش استفاده از دینامیت را منع کرده. دوباره زور و بازو قیمت پیدا کرده. باید دعا به جان شاه کنیم!
روژینا
اما دیگر صبور نبود. به باعثوبانی فلاکت آنها فحش میداد. با خود آنها تند بود. میگفت مثل گوسفند هستید در دست قصاب، هزارتایتان را هم سر ببرند بقیه سرشان به چرا مشغول است.
روژینا
در اصل شاید حقی برای شما وجود ندارد. دلتان را الکی خوش کردهاید. هر کس که کار کرد حق دارد؟ ابداً. هر کس که زور دارد حق دارد.
روژینا
محکمتر میکوبید. میخواست عجز او را ببیند. فریاد زد «برای چه... بگو برای چه باید اعتراض کنید؟» آن وقت زندانی رو برگردانید. چشمهایش پر از اشک و درد بود. داد زد «برای آنکه ما هم آدمیم.»
روژینا
«معجزه پدر؟... آیا معجزه وجود دارد؟»
«من به آن ایمان دارم. بنابراین وجود دارد. دوست دارم دیگران هم وجود آن را باور کنند.»
«چرا؟»
«برای آرامش خود آنها. ایمان تو را از خلأ میرهاند.»
روژینا
«وقتی مرگ را از نزدیک و در شکلهای گوناگون دیدم افتخار و شهرت از سرم بیرون رفت. معنای پیچیدهتری در حیات بود که از درک آن عاجز بودم
محمدرضا
«هر تصمیمی که انسان برای آیندهٔ خود میگیرد قابلاحترام است، به شرط آنکه مسئولیت کامل آن را برای همیشه بپذیرد.»
baran
خوب میدانست وقتی به قدرت برسد چگونه با این ملت کنار بیاید. بهموقع باید سرشان را گرم نگاه میداشت: انواع سگدو زدنها. یک لقمه نان هم جلوشان میگذاشت تا نیمهسیر بمانند و هوا برشان ندارد تا بشود تسمه از گردهشان کشید.
baran
جهان خطی مستقیم بود که باید بیهیچگونه تفسیر بر روی آن راه میرفت. بدون توجه به آنچه در اطراف میگذشت.
baran
«چهطور شد یک مرتبه تغییر عقیده دادند؟»
«فکر کنم تصادفی بود. درشکه زودتر از همه رسید. البته عقب ایستاده بود اما اسبها بیقرار بودند و یواشیواش جلو آمدند. همان جا میخکوب شدند. سورچی هم زورش آمد آنها را عقب بکشد، کسی هم چیزی نگفت. ملاحظه میفرمایید. اسبها تعیین تکلیف میکنند. اسبها معین میکنند شاه سوار کالسکه شود یا اتول. امیربهادر هم میشود مشاور شاه در ادارهٔ مملکت. من هم میشوم سرهنگ این مملکت. نباید به حالش گریست مسیو؟»
روژینا
حجم
۲۷۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
حجم
۲۷۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
۳۰,۵۰۰۵۰%
تومان