لذّت مائدهٔ خوان کریمان اینست
که ز صهبای بقا تازه کنند ایمان را
نعمتی خوشتر از این نیست که بعد از مردن
تو به خاکم بسپاری چو سپارم جان را
چڪاوڪ
انفصال جسم و جان کم درد نیست
گرچه از محنت سرشت آدمیست
چڪاوڪ
حسینی که سلطان کم لشگر است
حسینی که فرزند پیغمبر است
به مهمانی آمد بهسوی شما
به محشر سیه باد روی شما
مجوس ار کسی را شود میزبان
به مهمان نبندد ره، آب و نان
مباح است بر جمله آب فرات
به جز عترت سیّد کاینات
چو بسیار پیران تقوی شعار
چه نیکو جوانان کامل عیار
که صد پاره از خنجر دشمنند
سر بیتنند و تن بیسرند
اگر بابم آن دشمن ذوالجلال
ز جان دشمن مصطفی بود و آل
من اینک به فکر سر افرازیم
برای حسین است جان بازیم
عبدالله
حسینی که سلطان کم لشگر است
حسینی که فرزند پیغمبر است
به مهمانی آمد بهسوی شما
به محشر سیه باد روی شما
مجوس ار کسی را شود میزبان
به مهمان نبندد ره، آب و نان
مباح است بر جمله آب فرات
به جز عترت سیّد کاینات
چو بسیار پیران تقوی شعار
چه نیکو جوانان کامل عیار
که صد پاره از خنجر دشمنند
سر بیتنند و تن بیسرند
اگر بابم آن دشمن ذوالجلال
ز جان دشمن مصطفی بود و آل
من اینک به فکر سر افرازیم
برای حسین است جان بازیم
عبدالله
به یک جا زینب از غم دل فسرده
نواخوان چون زن فرزند مرده
ز یک جا خروشان امّ کلثوم
ز وصل شش برادر مانده محروم
سکینه چون یتیمان از دگر سو
نشسته دست بر سر سر به زانو
رقیّه همچو صید تیر خورده
به حسرت سر به زیر بال برده
عروس قاسم برگشته اقبال
به لب حرف شکایت دیده تب خال
ز یک سو امّ لیلا دیده گریان
چو گیسوی علیاکبر پریشان
در آن حال، بیمار کربلا با جسمی از آتش تب سوزان و چشمی چون ابر بهاران اشکریزان و خیزان، از خیمهگاه بیرون آمد. امکلثوم با سر و پای برهنه بیرون
عبدالله