بریدههایی از کتاب تراژدی تنهایی
۳٫۸
(۵۰)
«پدرِ ملت» ــ بسیاری حاکمانِ خاورمیانه ادعای این عنوان را برای خودشان داشتهاند. این عنوان از جواب پس دادن به مردم معافشان میکند و مجوزِ هر رفتار ددمنشانهای را بهشان میدهد. دیکتاتور گله میکند که «غصهٔ این را نخورید که من مردمم را زیرِ ضرب میگیرم، چون آدم هرازگاه مجبور میشود برای مهربان بودن بیرحم باشد.» مصدق در سرزمینش از این نظر هم جالبتوجه بود که حس نمیکرد لازم است بیرحم باشد. سرباز نبود که حیثیتش را از سردوشیها و براقیِ کفشهایش بگیرد. هر چه داشت از خودش بود.
AP
یکبار که زمان غذا خوردن داشت نزدیک میشد و مصدق هنوز داشت حرف میزد، نمایندهای پرید وسطِ حرفش و درخواستِ تنفس کرد. مصدق گفت «شکمِ شما به قاروقور افتاده، اما من شکمم را از اعتقاداتم پُر نگه میدارم.»
Call_Me_Mahi
مصدق سالِ ۱۳۳۰ در سرتاسرِ دنیا بدنام شد، زمانی که جرئت کرد عظیمترین داراییِ بریتانیا در آنسوی آبهایش را ملی کند، «شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس» را.
ادریس
یکی از نخستین کارهایش بعدِ رسیدن به قدرت، دستوری بود که به رییسپلیس داد، اینکه هیچ سردبیرِ روزنامهای را به خاطرِ توهین به نخستوزیر پیگرد نکند. «بگذارید هر چه میخواهند بنویسند!» این کارش بیسابقه بود و در پیاش آبشاری از سوءاستفادهها و توهینهای مطبوعاتی روان شد، چنان که تاکنون هیچ رییسِ دولتی قبل یا بعدِ او مواجهش نبوده. بعدتر این خواستهٔ مخالفان را پذیرفت که جلساتِ مجلس از رادیو پخشِ زنده بشود، حتا بهرغمِ اینکه سویهٔ غالبِ این جلسات، حملاتی تُند به خودِ او و دولتش بود. به احمقهای خوشنیتی که پیشنهادِ عَلَم کردنِ مجسمهٔ او را در شهر داده بودند، تُند و تیز پرید و لعنتِ خدا و پیامبر را برای هر کسی خواست که در زمانِ عمرش یا بعدِ مرگش بخواهد چیزی به اسمِ او هوا کند.
melodious_78
وینستن چرچیل مصدق را جوری تلفظ میکرد که به انگلیسی معنای «اردکِ کَروکثیف» میداد و مجنونش میپنداشت. برای میلیونها هموطنش هیچکسِ دیگری بهتر از مصدق کشورشان را صاحبِ شخصیت نکرد. او ــ خیلی ساده ــ خودِ ایران بود.
سیّد جواد
مصدق آدمِ عجیبی بود. کاملاً تاس بود و بینیِ درازِ افتادهٔ کموبیش خمیدهای داشت و لبهایی باریک و پُرشهوت؛ جلوِ همه غش و گریه میکرد. افسردهای بود که رودربایستی نداشت و اغلبِ وقتها آدمها را میترساند که دارد میمیرد. بهنظر همیشه پیر میآمد ــ از حولوحوشِ چهلسالگی که دیگر آخرین تارهای مویش خودشان را از سرِ او خلاص کردند، یک دههای پیرتر از آن سنی که واقعاً بود بهنظر میرسید. ایران را که کشوری بزرگ و پیچیده است، پیژامهبهپا اداره میکرد.
سیّد جواد
ایران هر روز بیش از پیش جامهٔ اروپا را به تن میکرد.
AP
یکی از نخستین کارهایش در مقامِ نخستوزیری، درخواست از پسرِ بزرگش احمد برای استعفا از معاونتِ وزیرِ راه بود. به نوهٔ بزرگش مجید که داشت در ژنو درس میخواند گفتند دیگر مقرریِ کمکهزینهٔ تحصیلِ دانشجویانِ ایرانیِ خارج از کشور به او تعلق نمیگیرد. مصدق حقوق نمیگرفت و وقتهایی هم که نمایندهٔ ایران در خارج از کشور بود، خودش پولِ سفرش و پولِ سفرِ بچههایش را میداد.
Mary gholami
مصدق در سقوطِ خودش نقش داشت. در اوجِ اتفاقات داوریاش کارش را به شکست کِشاند، چون وظیفهٔ ناخداست که کشتیاش را به آبهایی آرامتر هدایت کند و مصدق را ذهنمشغولیهایش پیش بُرد ــ صاف به دلِ توفان.
ادریس
«وزنِ اشخاص در جامعه بهقدرِ شدایدی است که در راهِ مردم تحمل میکنند.»
Mithrandir
گرفتارِ درد و رنج. بهزاری میگفت «زندگیِ آزاد در طویله بهتر است تا محبوس بودن در قصر. آه آزادی!»
Mithrandir
وینستن چرچیل مصدق را جوری تلفظ میکرد که به انگلیسی معنای «اردکِ کَروکثیف» میداد و مجنونش میپنداشت.
ادریس
یکبارش بهیادماندنی بود که مأمورِ راهنمایی و رانندگی، همسرِ نخستوزیر و رانندهٔ همسر را، بعدِ ورود به خیابانی با تابلوِ «ورود ممنوع» متوقف کرد. وقتی به او رساندند چه کسی صندلیِ عقبِ ماشین نشسته، گفت «برایم مهم نیست کیست» و سِفت و محکم ایستاد که جریمه باید پرداخت شود. خُلقِ زهرا تنگ شد و به خانه که رسید، اسمِ مأمور را به مصدق داد. مصدق درجا زنگ زد به رییسِ شهربانی و مقامِ مأمورِ موردِ بحث را به ریاستِ راهنمایی و رانندگی ترفیع داد.
melodious_78
محاکمه روزِ ۱۷ آبانماه آغاز شد. در طولِ جادهای که میرسید به سلطنتآباد، سرباز بهصف شده بود و تالارِ آینه پُر بود از تماشاچیهایی که هو میکردند و جمعی بزرگ از خبرنگاران. مصدق با کُتِ پشمِشترِ چروکش وارد شد و خودش را معرفی کرد؛ «دکتر محمد مصدق، نخستوزیرِ قانونیِ ایران.»
حسین احمدی
دورهٔ نشستنِ مصدق بر مَرکبِ قدرت بهسانِ یک سِیل بود؛ آب سخت و بیامان بالا میآمد، مردم داشتند داروندارشان را میبُردند روی سقفها ــ و بعد که آب پس کشید، آنقدر بهیکباره که مهیب بود، تازه حواسِ جماعت سرِجا آمد و متوجهِ آتوآشغالها و تلخیِ قضیه شدند. ظرفِ چند سال ویترین و نمای مغازهها تعمیر شدند، دیگر حرفی از ماجرا زده نمیشد، و نامِ مصدق هم از تاریخِ رسمیِ ایران پاک میشد. و بعد، چون دردی عظیم و اصیل، خاطرهاش مردم را داغدار میکرد و میفهمیدند چی از دست دادهاند.
melodious_78
خودش یکبار به شاه گفت روزهای خوب و بد میگذرند، آنچه میماند نامِ نیک یا بد است.
🌹Nilou🌹
تجدد را نمیشد پس زد و توفانش دوازدهِ اردیبهشتماهِ ۱۲۷۵ برجوباروی قاجارها را لرزاند. آن روز ناصرالدینشاه حینِ ترکِ حرمی که به شکرانهٔ پنجاهمین سالِ سلطنتش به آنجا رفته بود، کُشته شد. قاتلِ شاه از پیروانِ جمالالدین افغانیِ اسلامگرا بود، اما کارش نظرِ مساعدِ بسیاری جریانها را همراه داشت، سکولار و اسلامگرا، دموکرات و انقلابی.
قاتل به مستنطقش گفت «وقتی یک شاه پنجاه سال حکم میراند و هنوز راپورتهای خلاف میگیرد و حقیقت را نمیپذیرد، و وقتی بعدِ سالهای بسیار حکمرانی ثمرهٔ درختش فقط برای اعیانِ حرامزادهٔ بهدردنخور و قاتلها است که زندگی را برای عامهٔ مسلمانان زهر میکنند، پس چنین درختی باید قطع شود تا دیگر اینگونه ثمراتی به بار ندهد. ماهی از سَر گَنده گردد نِی ز دُم.»
teorian
رضاشاه هنوز آنقدری از عالَم و آدم جدا نیفتاده بود که به مرحلهٔ خطرناک رسیده باشد و فقط مشاورانی بلهقربانگو و متملق بخواهد، و در آن سالهای نخستِ زمامداری نشانههایی از ستایشِ صداقت و آزمودگیِ مصدق هم بروز میداد. بعضی وقتها مصدق را فرا میخواندند برای گفتوگوهایی غیررسمی با رضاشاه و حتا به او پیشنهادِ نخستوزیری دادند ــ قماری که با قصهای پیچیده از خطرش جهید. بهنظر میآید رضاشاه فریفتهٔ این نجیبزادهای شده بود که از جاهوجلالِ سلطنت بیزار بود و به او نصیحت میکرد کاخهایش را خراب کند و برود در اتاقی ساده زیرِ سقفی سوراخ بنشیند و فقط حواسش را متوجهِ این کند که مردم درستوحسابی سیر باشند.
melodious_78
مصدق به جواد میسپرد بیشتر از حدِ لازم نان بخرد و دستور میداد بیشتر غذا درست کند، فقط هم برای اینکه بینِ باقی تقسیمش کنند. اصرار داشت غذای خودش را با نگهبانِ سرِ خدمت قسمت کند و از ذخیرهٔ خودش دارو به این و آن میداد.
melodious_78
وینستن چرچیل مصدق را جوری تلفظ میکرد که به انگلیسی معنای «اردکِ کَروکثیف» میداد و مجنونش میپنداشت.
مروارید ابراهیمیان
«شاید با آنچه میگویی مخالف باشم اما جانم را در دفاع از حقِ تو برای گفتنِ حرفت میدهم.»
Mary gholami
ناصرالدینشاه اسماً قادرِ مطلق بود اما نمیتوانست جلوِ ورودِ آگاهی و دانشی را به کشور بگیرد که برای ثباتِ جایگاهِ او زیانبار بود. شاه از خواندنِ کتابهایی دربارهٔ دیگر فرمانروایانِ جهان لذت میبُرد، بهخصوص فرانسویهایی که خوشترین زندگیها را از سر گذرانده بودند. اما تعدادِ زیردستهای تحصیلکرده که زیاد شد، افتادند به خواندنِ حریصانه و پُرولعِ روزنامهها و هجونامههایی تُندوتیز که خارج از کشور منتشر میشد. افرادِ طبقهای کوچک، تازه و باسواد به خارج سفرها کردند و همین روشنشان کرد که جایگاه و اهمیتِ ایران در دنیا چیست. فقر و سرکوبِ سیاسی در وطن به شکلگیریِ اجتماعاتی تبعیدی در استانبول و جاهای دیگر انجامید که آدمهایشان تحتتأثیرِ ایدئولوژیهای انقلابی بودند.
آنسو در خانه هم انجمنهایی مخفی همینطور مانند قارچ از زمین درمیآمدند. فرقهای منجیباور به نام بهاییها که پاکآیینهای سنتی مرتدشان میخواندند و ازشان متنفر بودند، بهرغمِ قتلعام جان به دربُردند. فرامینِ مخفی و مرموزشان حولِ ضدیت با روحانیت میگشت و جمالالدین افغانی، مسلمانِ معتقد که میان پیروانش اثرگذاریِ بسیار داشت، پرچمِ تجدیدِ حیاتِ اسلام را بلند کرد. شاه از جانش به هراس افتاد و جاسوسهایی برای خبرچینی حتا در حرمِ خودش گذاشت. همزمان معاملات و دادوستد با قزاقهای روس، اقلیتِ آذریِ شمالِ کشور را با دموکراسیِ اجتماعی و بیخدایی آشنا میکرد.
teorian
مصدقیسم.
خطر این بود که مصدقیسم گسترش یابد و دیگرانی را هم آلوده کند. روزنامهٔ دِیلی اکسپرس استدلال میکرد «اگر بریتانیا جلوِ ایرانیها وا بدهد، بعد خیلی نخواهد گذشت که جلوِ مصریها وا میدهیم و کانالِ سوئز را تقدیمشان میکنیم ــ و سودان. اگر جلوِ تهران سر فرود بیاوریم، بعدتر جلوِ بغداد هم سر فرود آوردهایم.»
حسین احمدی
هیچکدامِ نخستوزیرهای قبلی ــ حتا قوام ــ جرئت نکرده بودند در حقِ نانوشتهٔ شاه برای تعیینِ وزیرِ جنگ چونوچرا بیاورند. هر کس این کار را میکرد یعنی داشت خاطرهٔ خودِ رضاشاه را زنده میکرد که مهارِ ارتش را به دست آورده و این را تختهپرشی کرده بود برای رسیدن به قدرت. چنین نخستوزیری فقط امکان داشت در فکرِ پروردنِ توطئههایی خصمانه علیهِ سلطنت باشد. بنابراین شاه خوشش نیامد که مصدق جواب داد «قرار است خدمتگزارِ خاضعتان این مسئولیت را به عهده بگیرد.»
بعد گفتوگوی پریشان و بیسروتهی درگرفت که در خلالش مصدق از وفاداریاش به تاجوتخت گفت و شاه شرایطِ صعودِ رضاشاه از نردبانِ سیاست را یادآوری کرد. مصدق طاقت از کف داد. رُک گفت در حالِ حاضر وزارتِ جنگ مثل دولتی در دولت است و خواستههای من را متحقق نمیکند. در جریانِ انتخابات، این وزارتخانه دستوراتِ من را اجرا نمیکرد. من این قضیه را بهکرات به شما اطلاع دادم و شما هم برای حل شدنِ قضیه دستور صادر کردید، اما به این دستورات عمل نشد.
حسین احمدی
یک کوه استدلال علیه یورشِ مصدق به مجلسِ هفدهم بود. اما یک استدلالِ حتا نیرومندترِ سرنوشتساز به طرفداری از این اقدام هم بود که میتوان با قطعیت از همین چشماندازِ دور و تاریخیِ امروزِ ما اقامهاش کرد. با نگاهی به اسنادِ موجود ــ سوابقِ رسمیِ سیآیاِی از کودتا؛ پروندههای وزارتِ امورخارجهٔ بریتانیا در جنوبغربِ لندن؛ آثارِ ارزشمندِ پژوهشگرانی امریکایی چون مارک گازیوروسکی ــ روشن است این زمان دیگر دولتِ مصدق آماجِ اقداماتِ جنگیِ بیرحمانهای از سوی هر دوِ این قدرتهای متخاصم بود. تحریمِ زمینگیرکننده؛ رگبارِ اخبار و اطلاعاتِ جعلی و گمراهکننده؛ توطئههای بلوا، قتل و آدمربایی؛ برای برپا کردنِ جنگ حتماً نباید ارتش فرستاد، قساوتِ این کارزارِ انگلیسیامریکایی شرح و توضیح نمیخواهد.
حسین احمدی
نامش دیگر روی هیچ خیابانی نیست، تصویرِ چهرهاش هم روی هیچ تمبری نیست، اما خاطرهاش در دلِ ایرانیان دستنخورده مانده، چون آرمانهایش جهانیاند و فنا و زودگذریِ قدرت را به سخره میگیرند. خودش یکبار به شاه گفت روزهای خوب و بد میگذرند، آنچه میماند نامِ نیک یا بد است.
حسین احمدی
بریتانیاییها از گذرِ تجربهٔ تاریخیشان میدانستند هیچ دولتمردِ ایرانیای نمیتواند متحدِ اتحادِ جماهیرِ شوروی بشود و امید داشته باشد جان به درببَرد.
کاربر ۳۷۳۱۹۵۷
یکبارش بهیادماندنی بود که مأمورِ راهنمایی و رانندگی، همسرِ نخستوزیر و رانندهٔ همسر را، بعدِ ورود به خیابانی با تابلوِ «ورود ممنوع» متوقف کرد. وقتی به او رساندند چه کسی صندلیِ عقبِ ماشین نشسته، گفت «برایم مهم نیست کیست» و سِفت و محکم ایستاد که جریمه باید پرداخت شود. خُلقِ زهرا تنگ شد و به خانه که رسید، اسمِ مأمور را به مصدق داد. مصدق درجا زنگ زد به رییسِ شهربانی و مقامِ مأمورِ موردِ بحث را به ریاستِ راهنمایی و رانندگی ترفیع داد.
کاربر ۲۸۱۰۲۹۴
ولیعهد بعدها قرار بود طنزِ وساطتش برای مردی را دریابد که در آینده بزرگترین چالشِ حکومتِ او را پدید میآورد. خودش نوشت «پدرم به اصرارِ من بسیاری آدمها را از زندان آزاد کرد. شاید من پشیمان باشم اما یکی از آنها مصدق بود، مردی که بعدها مملکت را ورشکست کرد و سلسلهای را که پدرم تثبیت کرد، کموبیش به پایان رساند.»
هادی
آن روز ناصرالدینشاه حینِ ترکِ حرمی که به شکرانهٔ پنجاهمین سالِ سلطنتش به آنجا رفته بود، کُشته شد. قاتلِ شاه از پیروانِ جمالالدین افغانیِ اسلامگرا بود، اما کارش نظرِ مساعدِ بسیاری جریانها را همراه داشت، سکولار و اسلامگرا، دموکرات و انقلابی.
قاتل به مستنطقش گفت «وقتی یک شاه پنجاه سال حکم میراند و هنوز راپورتهای خلاف میگیرد و حقیقت را نمیپذیرد، و وقتی بعدِ سالهای بسیار حکمرانی ثمرهٔ درختش فقط برای اعیانِ حرامزادهٔ بهدردنخور و قاتلها است که زندگی را برای عامهٔ مسلمانان زهر میکنند، پس چنین درختی باید قطع شود تا دیگر اینگونه ثمراتی به بار ندهد. ماهی از سَر گَنده گردد نِی ز دُم.»
منکسر
حجم
۴۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۶۳,۰۰۰
۳۱,۵۰۰۵۰%
تومان