بریدههایی از کتاب فرمانده من؛ دفتر اول
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۳از ۴۶ رأی
۴٫۳
(۴۶)
شرمنده از اینکه فرماندهان ما بیشتر از خود ما رنج می کشیدند.
hassan fatemi
( مانند گل سرخ به دنیا آمدی، همچون گل سرخ زیستی و در خون سرخ غلطیدی... راه سرخت را ادامه خواهیم داد. )
Amir Kasmaei
کلام محمد نفوذ خاصی داشت. برادرانی بودند که گاه، در اثر فشار کار خسته شده و به قول معروف می بریدند، اما بعد از چند دقیقه صحبت با محمد، تمام مشکلاتشان حل می شد و مجدداً با دلی گرم و امیدوار به سراغ کارشان می رفتند.
فریده
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:
- باز هم از کاروان شهدا عقب ماندیم...
niki
بعد درآمد که:( باز هم که از دست عزرائیل در رفتی؟)در اثر هیجان زیاد نفس نفس می زدم. گفتم:( چه کار کنم. بادمجان بم آفت نداره!)
niki
من، اشخاص زیادی را در موقعیتهای مختلف دیده ام. مقاوم ترین افراد، در این گونه لحظات، هیجانی توأم با نگرانی و اضطراب بر وجودشان مستولی می شود. اما انگار علی با بقیه فرق می کرد. لحظات پشت خط، با لحظات پر مخاطره عملیات، که هیجان انگیزترین ساعات برای هر کس دیگر است برای او هیچ تفاوتی نداشت. و یقین دارم که اگر بر قلبش دست می گذاشتی ضربانش طبیعی می زد.
رهگذرِ دنیا
هیچ گاه تظاهر به دوست داشتن شهادت نمی کرد، ولی هر وقت خبر شهادت یکی از یاران و دوستانش را می شنید به حال و هوای دیگری می رفت
Amir Kasmaei
( فُزْتُ وَ رَبَّ الْکعبه).
Amir Kasmaei
گروه با عصبانیت فریاد زد:( پس چرا نیرو نمی فرستید؟)ناگهان از آن سوی بی سیم صدای رسای محمد به گوش رسید که:( مقاومت کنید، ملائکه الله می رسند. )و هم زمان، تلاوت این آیه از سوی او دل های همه ما را تکان داد:( ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا، تتنزل علیهم الملائکه...)
Amir Kasmaei
انفجار شدید است و بلافاصله دود و گاز باروت توی سنگر پخش می شود. هراسان، گوشهایم را تیز می کنم تا صاحب فریاد را بشناسم. چقدر زجرآور است! این فریاد، فریاد مدنی است. فریادی که شاید هیچ وقت به دلیل غرور و متانت او از حنجره اش بیرون نیامده بود. و چه زود معنای حقیقی اش را باز می یابد: ( یا اباالفضل... یا اباالفضل...)قبل از همه خود را بالای سرش می رسانم و او را در میان گرد و غبار تشخیص می دهم. موتور روی پاهایش افتاده و او هنوز فریاد می کشد. دستپاچه شده ام. زیر بغلهایش را می گیرم تا او را از زیر موتور بیرون بکشم ولی... دوباره سرم گیج می رود. پای چپش که فقط به پوست نازکی بند است، زیر موتور جا مانده و از باک سوراخ شده موتور، بنزین مثل ناودان روی زخمهایش می ریزد.
سراسیمه موتور را از روی پای مدنی بر می دارم و در حالی که پای آویزان شده اش هم به دنبال ما روی زمین کشیده می شود، او را کشان کشان تا جلوی سنگر می برم
Vahid.Nouri.p
فردای آن شب، در صبح گاه حاج حسین را دیدیم که مدام عطسه می کند. از برادر دهقان که مسئول دسته بود علت را پرسیدم. خندید و گفت: ( دیشب بر اثر موج انفجار، چادر فرماندهان متلاشی شده و آنها در سرمای بیرون، تا صبح با یک پتو خوابیده اند!)هم خنده ام گرفته بود و هم شرمنده بودم. خنده از بدشانسی آنها و شرمنده از اینکه فرماندهان ما بیشتر از خود ما رنج می کشیدند.
یا فاطمه زهرا (س)
- برادران، این حقیر سراپا تقصیر ( حسین طاهری)هستم
یا فاطمه زهرا (س)
از دیشب تا به امشب، جان به لبم رسیده است. بلندتر از دیگران، در راه کار، گام بر می دارم تا به او برسم.
- آها... آنجاست!
و علیرضا، همچنان سایه وار نشسته است. سرعت می گیرم و سراسیمه تا کنارش می دوم.
- علی آمدیم... علی!
و اما ناگهان می شکنم. دو پای علیرضا، از زانو قطع شده بود و دستانش، چون دو ستون محکم، نشسته اش داشته بودند. و آن انفجار، در کار ملکوتی ساختن او شده بود... آه، چه شبی دارد هور!
یا فاطمه زهرا (س)
خدایا، می دانی که ما هیچ کاره ایم و ذهنمان قاصر است از اینکه بدون کمک تو کاری بکنیم و از اول هم ادعایی نداشتیم. خدایا خودت فرجی حاصل کن!...
رهگذرِ دنیا
حالا ما علاوه بر گلوله و موشک، رمق هم نداشتیم. با کلاش هم که نمی شد جلوی تانک ایستاد!... یا علی (ع).. باز هم مدنی. کلاش را برداشت و خودش را از خاکریز بالا کشید و با لهجه شیرین آذربایجانی اش گفت: بچه ها من رفتم!
کجا؟!... ولی مدنی اهل توضیح و توجیه نبود. هر کس چرایش را می خواست باید می رفت پشت خاکریز. راستش با اینکه رفتن او را با چشمهای خودمان دیده بودیم، باز هم باور نمی کردیم. تا اینکه همگی شوکه شده و مثل برق گرفته ها روی خاکریز پریدیم. مدنی مثل کسی که بعد از مدتها دوست قدیمی خود را پیدا کرده باشد به سراغ تانک می رفت و تانک هم مثل دوستی که آغوش انتظارش را برای رفیق خود باز کرده باشد در جای خود ایستاده بود.
رهگذرِ دنیا
ظاهرش مثل بچه مظلومهاست. به قول بچه ها هیکل عقیدتی دارد. لاغر و نحیف، با چشمهای گودرفته و صورتی استخوانی. پیش آدمهای عادی حکایت فیل و فنجان است تا چه رسد به آدمهای غیرعادی که روزی یک وجب هم گنده تر می شوند. ولی جان کلام اینکه یک تار مویش به تمام هیکل و داروندار دم کلفتهای پر مدعا می ارزد.
رهگذرِ دنیا
خدایا، می دانی که ما هیچ کاره ایم و ذهنمان قاصر است از اینکه بدون کمک تو کاری بکنیم و از اول هم ادعایی نداشتیم. خدایا خودت فرجی حاصل کن!...)
کاربر ۲۹۶۰۶۷۳
حجم
۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد