- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب زنده باد کمیل
- بریدهها
بریدههایی از کتاب زنده باد کمیل
۴٫۵
(۱۵)
نسیمی خوشبو فضا را مینوردید؛ گویا از سمت کربلا میآمد.
نگهبانی نیمه شب هم عالمی داشت؛ خصوصاً که نگهبانی به جهت آسایش خاطر شبزندهداران باشد. سرِ پُست، با یک نگاه میتوانستی تا کربلا سیر کنی؛ چرا که کربلا در قلب تکتک بچهها جا داشت. مگر نه اینکه فرمودهاند: «مدفن ما در دل شیعیان ما است.» در آن بیابان و در تاریکی مطلق، هیچ گاه احساس وحشت و یا دلتنگی نمیکردی، چرا که همنفس بسیجیان عاشق بودی؛ همانهایی که ره صد ساله را یکشبه طی کردند.
Nazanin :)
این همه نوجوان و جوان که همسن و سالشان توی شهر، از پدر و مادرشان پول توجیبی میگیرند اینجا شیران روز و زاهدان شباند.
رعنا
نگهبانی نیمه شب هم عالمی داشت؛ خصوصاً که نگهبانی به جهت آسایش خاطر شبزندهداران باشد. سرِ پُست، با یک نگاه میتوانستی تا کربلا سیر کنی؛ چرا که کربلا در قلب تکتک بچهها جا داشت. مگر نه اینکه فرمودهاند: «مدفن ما در دل شیعیان ما است.» در آن بیابان و در تاریکی مطلق، هیچ گاه احساس وحشت و یا دلتنگی نمیکردی، چرا که همنفس بسیجیان عاشق بودی؛ همانهایی که ره صد ساله را یکشبه طی کردند.
رعنا
بالاخره شب از راه رسید. هر سنگر محرابی بود برای عبادت و بهراستی که در داخل آن سنگرهای کوچک، دریایی از معرفت موج میزد و فانوس سنگر گویا تنها همدرد یاران بود. حالا دیگر بایستی از هر لحظه به خوبی استفاده میکردیم. دعا و مناجات توی خط با هر جای دیگر فرق میکرد. هر کسی زانویش را در آغوش کشیده و به تنها فانوس سنگر خیره شده بود؛ هم سوسو زدن فانوس دیدنی بود و هم سوسو زدن ستارهها.
Nazanin :)
جواد همان شب عملیات، با موشک آرپیجی که به پایش خورده بود، جام وصل سر کشیده بود. وقتی ساک جواد را دادم تا برادر کوچکش به خانه ببرد، وارد خانه که شد، صدای شیون و ناله به آسمان رفت. من هم آرام از آنجا دور شدم. آخرین صحبت جواد در ذهنم طنینانداز شد که: «مادر تو میگویی نرو ولی کس دیگری میگوید بیا.»
Nazanin :)
نام گردان کمیل و کمیلیها برای همیشه در آسمان شهادت و شهامت خواهد درخشید؛ لیکن هیچ گاه بیان و کلام نمیتواند ذرهای از خلوص و صفای آن مدرسه عشق را توصیف کند.
Nazanin :)
وقتی که ما میهمانی داشتیم چند نفر را جلوتر به شهر میفرستادیم تا مُخلفات ناهار را خریداری کنند؛ بیچاره شهردارهایی که آن روز شهردار بودند؛ به قول بچهها باید مثل خانمها مینشستند و سبزی پاک میکردند و یا سفره را تزئین. خدا میداند که در این میهمانیها چه دلهای پاکی در هم گره میخورد و چه شور و هیجانی بین بچهها میافتاد. شاید این همه شور و اشتیاق، به خاطر سفر خونین و پروازهای خاطرهانگیزی که در پیش داشتیم بود. غذای این میهمانیها نه غذای جسم که غذای روح بود. اگر این غذای روح نبود، چرا مهدی صابری هنگام خوردن غذا، اشک میریخت. طوری که قطرات اشکش درون ظرف غذایش میافتاد؟
محمد علی شفیعی
خورشید که غروب کرد، آخرین صحنهها را از رزمآوران گرفت و رفت تا فردا با طلوع خود، نظارهگر شهادت غریبانه شهدا باشد؛ شهادتی بهروشنی روز، تا نسلهای آینده از آنچه بر ما گذشت، آگاه شوند و بر حال ما غبطه بخورند.
رعنا
بعد از مقاومت بچهها، آب یخ در خط شده بود کیمیا؛ داخل کلمنهای آب جز گرد و خاک، چیز دیگری یافت نمیشد. خط در عطش میسوخت و به علت تاریکی هوا هم، عقب رفتن کاری دشوار و ناممکن بود. بالاخره با اصرار زیاد، از برادر سلسهپور اجازه گرفتم که بروم عقب و برای بچهها آب بیاورم.
رعنا
داخل و اطراف حسینیه از شبزندهداران پر میشد؛ گویا نماز جماعت برپا کرده بودند! بوی خوش جانمازها که عموماً به عطر گل محمدی معطر شده و جزئی از تجهیزات انفرادی هر دریادل بود، فضا را عطرآگین میکرد. هر گوشه حسینیه، شاهد اعمال بچهها بود؛ در گوشهای، دستها به قنوت رفته، گوشهای سری به سجده افتاده، گوشهای صورت نوجوانی به روی خاک و... ما هم باید ممنون خدا باشیم که در این محیط نفس کشیدیم.
رعنا
دم غروب که میشد هر کسی توی خودش بود. هر چه خورشید پایینتر میرفت، دل آدم بیشتر میگرفت و بیشتر در یاد رفیقهای هجرتکرده غرق میشد. آفتاب که غروب میکرد دیگر دل میخواست از جا کنده شود؛ و اگر صدای اذان که روحی دوباره به انسان میبخشد به فریاد نمیرسید، چشمهها راه خود را از چشمها باز میکردند.
وحید
بر سَردَر پادگان، روی پارچهای نوشته بودند:
«مقدم دلیرمردان گردان کمیل را گرامی میداریم» و صابری که بهترین دوستش مهرایی را از دست داده بود با حسرت گفت: «دلیرمرد آنهایی بودند که از این سفر برنگشتند.»
وحید
آن روزها از دست پاپینژاد شب و روز نداشتیم؛ چقدر این بشر شوخطبع و خوشاخلاق بود. کارهای خارقالعادهاش هم نظیر نداشت. یادم هست، یک شب برق اردوگاه را به میلههای چادر وصل کرده بود؛ هر کس وارد چادر میشد و اتفاقی دستش به میلههای چادر میخورد، دچار برقگرفتگی میشد و متعجب میماند که این چه سرّی است. یکی از تکیه کلامهایش این بود: «خاکی باش برادر».
وحید
همه نماز آخرینشان را خواندند و آماده سفر شدند؛ سفری بهنهایت سعادت و عشق. کمتر کسی دیده میشد که در رکعت آخر و سجده آخرین، اشک نریزد و برای دست یافتن به گنجینه شهادت دعا نکند.
وحید
بردن پیکر پاک شهدا بیایند. این موضوع را از قرارگاه لشکر توسط بیسیم خبر داده بودند. ما هم منتظر آمدن آنها بودیم. سعی کردیم که شهدا را در یک جا جمع کنیم. شهدا چهار نفر بودند؛ سید طباطبایی و رجبیانی از گردان ما و دو تن از گردانهای دیگر. در همین
hadis
حجم
۳۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۳۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۴۴,۰۰۰
۲۲,۰۰۰۵۰%
تومان