بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خورشید خانواده اسکورتا | طاقچه
تصویر جلد کتاب خورشید خانواده اسکورتا

بریده‌هایی از کتاب خورشید خانواده اسکورتا

۴٫۱
(۹)
حرف بزنیم تا آدم‌های ساده‌لوح نادانی مانند حیوان‌ها نباشیم که زیر این خورشید، ساکت به دنیا می‌آیند، زندگی می‌کنند و بعد هم می‌میرند.
mahyart256
رنگ از چهرۀ دن جورجو پریده بود. سخت خشمگین شد؛ دوید به‌طرف میدان دهکده و شروع کرد به فریادزدن: «شما قوم بی‌دینی هستید. اگر فکری چنین زشت و بدخواهانه به ذهن‌تان راه یافته، دلیل بر این است که شیطان توی جلدتان رفته. پسر ایماکولاتا ءموجودی است آفریدۀ خداوند و مقرب‌تر از همۀ ما. آفریدۀ خداوند؛ می‌فهمید چه می‌گویم؟ اگر یک تار مو از سرش کم شود، برای ابد لعن و نفرین شده‌اید! اسم خودتان را مسیحی گذاشته‌اید، ولی حیوان‌هایی وحشی بیش نیستید!
Z.SH
الیا به خودش گفت: «افرادی را که این‌جا می‌شناسم، تعدادشان خیلی بیش‌تر از اهالی زندۀ دهکده است. امروز صبح بچه‌ها حق داشتند؛ پیرمرد خشکیده‌ای شده‌ام. اعضای خانواده‌ام کم‌وبیش همگی این‌جا هستند. انگار با دیدن این‌هاست که آدم پی می‌برد چه‌قدر پیر شده است.» این فکر، آرامش عجیبی به او داد. وقتی به همۀ این‌ها که در گذشته می‌شناخت و حالا این راه را پیموده بودند فکر می‌کرد کم‌تر از مرگ می‌ترسید. مانند کودکی شده بود که در برابر گودالی که باید از آن بپرد، می‌ترسد ولی با دیدن رفقایش که پریده‌اند، جرئت پیدا می‌کند و زیرلب می‌گوید: «اگر آن‌ها توانستند بپرند، پس من هم می‌توانم!» این درست همان چیزی بود که الیا هم‌اکنون به خودش می‌گفت. اگر همۀ این‌ها مرده‌اند؛ این‌هایی که نه جسورتر و نه جنگجوتر از او بوده‌اند، پس او هم به سهم خود می‌تواند بمیرد.
مهسا حامدیان
ــ در جواب مردی که می‌گوید شادمانه‌ترین روز عمرش، روزی بوده که یک شکم سیر غذا خورده است چه باید گفت؟! آیا در زندگی یک آدم شادی‌ای بالاتر از این وجود ندارد؟! نباید از این حرفم شرمنده باشم؟!
Z.SH
خاطره‌ها محو خواهند شد. خوب است. این همان طرز ناپدیدشدنی است که آرزویش را دارم. زندگی خودم را از یاد خواهم برد. بدون ترس و بدون پا پس‌کشیدن به سوی مرگ خواهم رفت. دیگر هیچ‌چیز برایم نخواهد ماند که به‌خاطرش گریه کنم. چه دلپذیر خواهد بود. فراموشی مرا از شر درد و رنج‌هایم خلاص خواهد کرد
Z.SH
این بچه تخم و ترکۀ آدمی بی‌سروپاست. مادرش مرده. این مجازاتی بود که خدا برای این بارداری نامشروع تعیین کرد. همان بهتر که بچه هم که از راه نادرستی قدم به این دنیا گذاشته سربه‌نیست شود. به‌همین‌خاطر هم همۀ اهالی دهکده فکر کردند این کار باید به دست شما انجام شود
Z.SH
همۀ ساکنان دهکده، با دیدن تابوت که از کوچه‌ها می‌گذشت، احساس کردند دورانی به پایان رسیده است. این رافائل نبود که به خاک می‌سپردندش، همۀ خانوادۀ اسکورتا ماسکالزونه بود؛ دنیای کهنه را دفن می‌کردند. دنیایی که بیماری مالاریا و دو جنگ جهانی را به خود دیده بود؛ دنیای مهاجرت و تهی‌دستی. خاطرات قدیمی را در دل خاک جا می‌دادند. آدم‌ها وزنه‌ای به شمار نمی‌آیند و اثری هم از خود به‌جا نمی‌گذارند. رافائل داشت مونته‌پوچو را ترک می‌کرد. همه کلاه از سر برداشتند و سرها را پایین انداختند؛ خوب می‌دانستند دیر یا زود نوبت آن‌ها هم فرا می‌رسد؛ به‌زودی می‌میرند و درخت‌های زیتون در سوگ‌شان اشک نخواهند ریخت.
مهسا حامدیان
«نسل‌ها درپی هم می‌آیند دن سالواتوره. ولی درنهایت این چه مفهومی دارد؟ آیا آخرسر به چیزی می‌رسیم؟ خانوادۀ مرا در نظر بگیرید؛ اسکورتاها را. هریک به شیوۀ خودش با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کرد و هریک به شیوۀ خودش توانست مشکلات را پشت سر بگذارد و موفق شود؛ که به کجا برسند؟! به چه؟! یعنی من واقعاً کارم بهتر از دایی‌هایم بوده؟ نه! دراین‌صورت تلاش‌هاشان چه فایده‌ای داشته؟ هیچ فایده‌ای دن سالواتوره، هیچ فایده‌ای! وقتی این حرف را می‌زنم گریه‌ام می‌گیرد. دن سالواتوره می‌گفت: بله، نسل‌ها درپی هم می‌آیند و جایگزین هم می‌شوند؛ هرکسی باید سعی خودش را بکند و بعد هم جایش را به نسل بعدی بدهد.
Z.SH
خوشبخت آن‌که چنین روزی را به عمرش دیده است! همگی دورِ هم جمع شده بودیم؛ باهم غذا خوردیم؛ حرف زدیم؛ فریاد کشیدیم؛ خندیدیم و مانند مردان واقعی نوشیدیم؛ کنار هم. لحظه‌های ارزشمندی بودند، پپه. تو حق داری این را بگویی. حاضرم خیلی چیزهایم را بدهم تا مزۀ آن روز فراموش‌نشدنی را یک‌بار دیگر بچشم؛ صدای خنده‌هاتان، خنده‌های بلند شادمانه‌تان را بشنوم، و عطر برگ‌بوی کباب‌شده را در فضا ببویم.
MAA
این همان طرز ناپدیدشدنی است که آرزویش را دارم. زندگی خودم را از یاد خواهم برد. بدون ترس و بدون پا پس‌کشیدن به سوی مرگ خواهم رفت. دیگر هیچ‌چیز برایم نخواهد ماند که به‌خاطرش گریه کنم. چه دلپذیر خواهد بود. فراموشی مرا از شر درد و رنج‌هایم خلاص خواهد کرد.
پریسا
زمین، با این لرزش، حضورش را در ذهن آدم‌ها یادآور شده بود: وجود داشت؛ زیر پای آدم‌ها زنده بود؛ شاید روزی فرا برسد که بر اثر خستگی یا خشم، همگی را ببلعد.
Z.SH
سخت تلاش کرده بود؛ به زندگی چنگ انداخته و حالا که شده بود این پیرمرد کوچک‌اندام نشسته روی صندلی حصیری‌اش؛ حالا موفق شده بود کسب‌وکارش را دوباره رونق ببخشد؛ توانسته بود زندگی راحت و آسوده‌ای به زن و دخترش تقدیم کند. ولی حالا که می‌توانست کاملاً خوشبخت باشد و خطر تهی‌دستی تهدیدش نمی‌کرد، دیگر آن احساس واقعی خوشبخت‌بودن را نداشت. در رفاه و آسودگی خیال زندگی می‌کرد که خودش شانس بزرگی بود؛ پول به اندازۀ کافی داشت ولی این خوشبختی سرکشی که از چنگ زندگی بیرون کشیده بود، دیگر به گذشته تعلق داشت؛ سپری شده بود.
Z.SH
مردی کثیف و سراپا گرد و خاک وارد خانۀ «بیسکوتی‌ها» می‌شد، آن‌هم در ساعتی که مارمولک‌ها در این رؤیا هستند که ماهی بشوند و سنگ‌ها حرفی برای گفتن ندارند.
Mojiii
چه خیال می‌کنند؟ فکر می‌کنند از آن‌ها می‌ترسم؟ یا درصدد هستم فرار کنم؟ حالا دیگر از هیچ‌کس واهمه‌ای ندارم. امروز مرا می‌کشند ولی این کارشان هم برای ترساندنم کافی نیست. از دوردست‌ها برای همین کار آمده‌ام. من دست‌نیافتنی‌ام. آیامی‌توانند این را درک کنند؟ من فراتر از این ضربه‌هایی هستم که آن‌ها می‌توانند به من بزنند. این زن به من لذت بخشیده. لذتی که بهتر است به همین‌جا خاتمه پیدا کند، چون زندگی ازاین‌پس برایم مانند یک بطری، خالی و ملال‌انگیز خواهد بود.
Mojiii
توی دلش خطاب به مردان دهکده گفت: «زمین‌گیر شده‌ام، هیچ مقاومتی نمی‌کنم. بزنید! بزنید! شما هیچ چیزی را که قبلاً در من مرده نمی‌توانید بکشید. بزنید! دیگر نیرویی در من نمانده. خون از همه‌جای بدنم جاری است. آخرین سنگ را کی پرتاب خواهد کرد؟»
Mojiii
همان شب پدر دن جورجو در خلوت شبانه‌اش ضمن رازونیاز با همۀ ایمانش این موضوع را از خداوند سؤال کرد. می‌خواست بداند آیا با نجات‌دادن بچه کار درستی بوده یا نه. در دعاهایش التماس و درخواست کرد، ولی جز سکوت چیزی نشنید.
Mojiii
خیلی لاغر شده بود. انگار مرگ پیش‌ازاین‌که جان آدم‌ها را بگیرد، نیاز دارد بدن‌شان را سبک کند.
Mojiii
نه روز در الیس‌آیلند ماندیم. منتظر بودیم کشتی‌ای برای برگشتن آمادۀ سفر شود. نه روز، دن سالواتوره، به تماشای این سرزمینی که راه‌مان ندادند گذشت؛ نه روز جلو دروازه‌های بهشت.
Mojiii
آدم‌ها این را خوب حس می‌کنند؛ مغازه، کشتزارها یا قایق؛ همیشه انسان‌ها با این‌ها رابطه برقرار می‌کنند؛ رابطه‌ای ساخته‌شده از احترام و تنفر: روز به آن احترام می‌گذارند و از آن مراقبت می‌کنند و شب به آن فحش می‌دهند. ابزار آدم را فرسوده می‌کند؛ پشتش را می‌شکند.
Mojiii
آنتونیو دوباره گفت: «سیگارفروشی صلیب‌مان است که به دوش می‌کشیم؛ اگر تغییر شغل ندهیم، این کار ما را به کجا می‌کشاند؟! تو هر کاری از دستت برمی‌آمده، کرده‌ای؛ بهتر از هرکس دیگری، ولی حالا باید به فکر تحول و گسترش دامنۀ زندگی‌مان باشیم. با فروش سیگار پول به دست می‌آوری، ولی آنچه در زندگی از همه مهم‌تر است، یعنی «قدرت» را کسب نمی‌کنی».
Mojiii
همۀ دلایلی را که شما برای مخالفت با درخواست من می‌توانید ردیف کنید، پیشاپیش می‌دانم؛ همگی درست و منطقی هستند. این را بارها برای خودم تکرار کرده‌ام. ولی فایده‌ای نداشته است، دن گائتانو. دخترتان توی رگ‌هایم جا خوش کرده و با خونم آمیخته است و اگر او را به من ندهید، حادثه‌ای پیش خواهد آمد که هستی خانوادۀ کارمینلا و اسکورتا را به باد خواهد داد. چون من دیوانه‌ام، دن گائتانو. متوجه هستید؟ دیوانه‌ام.
Mojiii
در آخرین روز زندگی‌ست که آدم می‌تواند بگوید خوشبخت بوده یا نه. پیش ازآن تاجایی‌که می‌تواند باید تلاش کند قایقش را خوب براند. راهت را دنبال کن، الیا! همین و بس!
Mojiii
الیا به خودش صلیب کشید. مدال مریم مقدسی را که مادرش به او داده بود و به گردنش آویزان بود، بوسید. جای او این‌جا بود؛ بله؛ هیچ شکی نبود؛ جایش این‌جا بود. جز این نمی‌توانست باشد. جلو مغازۀ سیگارفروشی. به ابدی‌بودن این کارها، این نیایش‌ها و امیدها اندیشید و احساس آرامش عمیقی کرد. فکر کرد برای خودش مردی بوده است؛ یک مرد. و همه‌چیز خوب و درست بود.
Mojiii

حجم

۲۰۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۰۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۱۲۱,۰۰۰
۳۶,۳۰۰
۷۰%
تومان