- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب خداحافظ کرخه
- بریدهها
بریدههایی از کتاب خداحافظ کرخه
۴٫۳
(۱۵)
بچههای ادوات هم آمدند و بغل دست ما در سنگر نشستند. در بین آنها یکی بود که گفت: «تا خدا نخواد تیر و ترکش به آدم اصابت نمیکنه. اون ترکشی که بخواد اصابت کنه، حتماً نام اون شخص با قلم الهی روش نوشته شده و...» هنوز حرفش تمام نشده بود که ترکشی دستش را پاره کرد و خون فواره زد. دستش را گرفت و با خنده گفت: «مثلاً همین ترکش که اسم من روش نوشته شده بود!»
یا فاطمه زهرا (س)
به خدا اگر پشت به آرمان و اهداف شهدا بکنیم اونها تو اون دنیا با صورت خونین و بدن مجروح از ما بازخواست میکنن. اون وقت چی میخوایم بگیم؟
فریده
هنگام خداحافظی، مسئول پذیرش نگاهی تردیدآمیز به شناسنامهام کرد و گفت: «برادر امیریان! فتوکپی شناسنامهت یه مقدار بدخط نیست؟»
بدون هیچ جوابی از ترس، زود بیرون زدم. پشت سرم صدای خنده عدهای از داخل اتاق به گوش میرسید.
احمد اسدی
«روح منی خمینی، بتشکنی خمینی
سید و سالار منی خمینی
خمینی، خمینی جانم فدایت
خمینی جان، خمینی جان خمینی
سرور و مولای منی خمینی
خمینی، خمینی جانم فدایت»
یا فاطمه زهرا (س)
حاجی در حالی که بغض کرده بود گفت: «برادرا! ما اومدیم اینجا تا پاک بشیم. اومدیم که گناه نکنیم. حالا کسانی که گناهکارن، از چادر خارج بشن و بچههایی که اطمینان دارن بیگناهن، بمونن.» آه و ناله بچهها بلند شد. خیلیها بلند شدند و بیرون رفتند. آنها خودشان را گنهکار میدانستند. چند نفری هم داخل چادر ماندند. ما بیرون ایستادیم و به حال آنها که ماندند غبطه خوردیم. حاج آقا بایگان تکتک بچههای داخل چادر را میبوسید و به صورت آنها دست میکشید و میگفت: «قربون چهرههای نورانیتون برم. من رو هم تو اون دنیا شفاعت کنید.» پس از مدتی، عزاداری تمام شد و ما داخل چادر شدیم. همین که چراغ روشن شد، نتونستیم از خندهمان جلوگیری کنیم. صورت تمام کسانی که داخل چادر مانده بودند، سیاه بود؛ و سیاهتر از صورت آنان دستهای حاجی. حاجی در حالی که میخندید گفت: «من رو ببخشید که این کار رو کردم. میخواستم به کسانی که خودشون رو بیگناه میدونن، درسی داده باشم.
م.ح
«کربلا کربلا، بیب! بیب، ما داریم میآییم
کربلا کربلا، بیب بیب، بزن بغل ما داریم میآییم»
Hossein
برادرا! قدر این لحظات و فرصتها رو بدانید. اینجا که شما نشستین در آینده زیارتگاه عاشقان میشه. چه بچههایی اینجا بودن که پریدن! تو اینجا نماز شب خوندن. مناجات کردن. سوختن و به وصال رسیدن. وای به حال ما اگر راه اونها رو ادامه ندیم. بدا به حال ما اگه به اونها خیانت کنیم.
فریده
بچهها به کلاس اطلاعات «کلاس گفتن نگید» میگفتند.
Hossein
«با نوای بلبلی... میرویم خونه گلی... میخوریم استانبولی... استانبولی شوره، ننه صدام کوره...»
گمنام
آن روز، بچهها خودشان را سپرده بودند به آب بهمنشیر. مرا داخل آب هل دادند. خودم را به غرق شدن زدم. کسی که مرا هل داده بود هول شد و دستش را برای نجات من دراز کرد. دستش را گرفته و به طرف آب کشیدم. او هم افتاد. مشغول آببازی بودیم که یکی صدا زد: «کوسه! کوسه!، داره میآد این طرف...» قلبم ایستاد. نمیدانم با چه سرعتی خود را از آب بیرون انداختم. یکی نشسته بود و قاه قاه میخندید. به طرفش دویدیم و او را کنار آب بردیم. یک، دو، سه... شالاپ... حالا ما به او میخندیدیم.
م.ح
یکی از بچهها به نام حمید عسگری با خودش یک جوجه آورده بود که حالا تبدیل به مرغ شده بود؛ اما چه مرغی! حیوان مادرمرده از بس صدای شلیک گلوله و آرپیجی شنیده بود، پرهایش ریخته بود و به قول بچهها موجی شده بود. هر چه اصرار کردیم که نمیشود در خط دوم این مرغ را نگه داشت، راضی نشد و بالاخره هم آن را با خود آورد.
***
، با قدی بلند و هیکلی نحیف و به قول بچهها هیکل عقیدتی.
آر-طاقچه
از کنار دستیام پرسیدم: «چی شده؟»
ـ گفتن نگید!
ـ مارو سر کار نذار، بگو چی شده؟
ـ از پر صندلی (منظورش پرسنلی بود) لشکر اومدن! دارن تقسیمبندی میکنن.
گمنام
چند نفری زیر لب زمزمه میکردند:
«رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بر من آید
رفیقان رفتهاند جا ماندهام من
ز کاروان عشق واماندهام من»
Mina
وقتی به اتاق رسیدیم، بچهها از خوشحالی تصمیم به اجرای جشن پتو برای اولین نفری که وارد اتاق میشد، گرفتند. خودمان را به خواب زدیم و یکی از بچهها پتو در دست، کنار در اتاق کمین کرد. لحظاتی که گذشت...
ـ یا الله... هیچ کس نیست؟ من...
تا داخل اتاق شد، پتو روی سرش افتاد. همه حمله کردیم. باران مشت باریدن گرفت. بندۀ خدا همین طور دراز کشید و هیچ نگفت. اصلاً برای نجات خودش تقلایی نکرد. بعد از اینکه خوب حالش را جا آوردیم، رفتیم گوشهای نشستیم. پتو که کنار رفت، رنگ همه پرید. حاج حسین طاهری بود! حاج حسین در حالی که میخندید، گفت: «بابا ایوالله، این طوری از مهمون پذیرایی میکنید؟
یا فاطمه زهرا (س)
«کجایید ای شهیدان خدایی
پرندهتر ز مرغان هوایی
همه رفتند و تنها ماندهام من
ز کاروان عشق جا ماندهام من
اگر بار گران بودیم و رفتیم
اگر نامهربان بودیم و رفتیم
شما با خانمان خود بمانید
که ما بیخانمان بودیم و رفتیم
نداشتیم توشه راه غریبی
توکل بر خدا کردیم و رفتیم»
مسافری از بینهایت
خلاصه هر گردان برای خودش یک سرود ملّی داشت
آر-طاقچه
نوبت به من رسید. ابتدا چند سؤال در مورد رضایت پدر و مادر و چیزهایی از این قبیل پرسید. بعد نوبت سؤالات احکام شد و بعد از آن سیاسی و... فقط یک سؤال را خراب کردم. از من پرسید: «شیخ حلبی کیست؟» نمیدانستم چه جوابی باید بدهم تا اینکه به ذهنم رسید:
ـ حتماً رهبر افغانستانه!
طرف، اول جا خورد. نگاهی به من کرد و یکمرتبه زد زیر خنده. کسانی هم که داخل اتاق بودند کلی خندیدند،
یا فاطمه زهرا (س)
بچههای گردان انصار این طور میخواندند:
«با عشق و ایثار گردان انصار
به کربلایت آییم مظلوم حسین جان
ما در ره دین حق از جان گذشتیم
قدم به خاک پاک جبهه گذاشتیم»
یا فاطمه زهرا (س)
بچههای گردان مقداد میخواندند:
«گردان مقداد در ره قرآن
بگذشته از سر، بگذشته از جان
ای امام امت جان را به راهت
میکنیم قربان
هر مشکلی را به جان خریدیم
تا انتقام زهرا بگیریم
گوییم یا زیارت یا که شهادت
مظلوم حسین جان»
یا فاطمه زهرا (س)
حجم
۱۳۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۱۳۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان