بریدههایی از کتاب خانهام همین جاست؛ خاطرات افسانه قاضی زاده
۴٫۳
(۱۵)
مستقیم آمد بیمارستان. بچه اولش بود. خیلی ذوق داشت. وقتی که باردار بودم، میگفت: «آقا روحالله حالش چطوره؟»
میگفتم: «از کجا معلوم پسر باشه؟»
میگفت: «من مطمئنم پسره.»
بچه را که دید، گفت: «افسانه من توی زندگیم هرچی دارم از امام خمینی (ره) دارم. فکرم، شخصیتم، تو را. اسمش را میگذاریم روحالله.»
maryhzd
دخترم زینب میگوید: «مامان تو چطور دلت نخواست لباس عروس بپوشی؟»
حتی بعدها این را پروانه چندبار گفت. اما من نه آن موقع دلم میخواست لباس عروس بپوشم، نه حالا از این کار پشیمانم، ما آنقدر شهید دیده بودیم، آنقدر درد کشیدن مجروحها را لحظه به لحظه شاهد بودیم که این مراسمها به نظرمان مال زندگی راحت و بیدردسر بود.
maryhzd
شهلا طالبزاده که عروسی کرد، به جای حلقه ازدواج، یکی از این سیمهای مسی برق بسته بود دور انگشتش. ما میگفتیم: «این را کجا سفارش دادی؟ زشته شهلا.»
میگفت: «بیخیال، بالاخره یک چیزی باشه، نشون بده من ازدواج کردم بسه دیگه.»
همه ساده زندگی میکردند و همهچیز را ساده میدیدند.
shariaty
یک روز سید آمد خانه. دیدم کچل کچل شده. گفتم: «خدایا! چرا این شکلی شدی؟ چرا بیاجازه من موهایت را زدی؟ من شوهر کچل نمیخواهم.»
گفت: «توی منطقه شپش آمده. همه سرشان را تراشیدند. گفتند باید داماد هم اصلاح کند. نگران نباش زود در میآید.»
شهلا طالبزاده که عروسی کرد، به جای حلقه ازدواج، یکی از این سیمهای مسی برق بسته بود دور انگشتش. ما میگفتیم: «این را کجا سفارش دادی؟ زشته شهلا.»
میگفت: «بیخیال، بالاخره یک چیزی باشه، نشون بده من ازدواج کردم بسه دیگه.»
همه ساده زندگی میکردند و همهچیز را ساده میدیدند. شاید به خاطر همین بود که با وجود جنگ یک آرامش درونی و روحی داشتند و این در رفتارشان با یکدیگر کاملاً مشخص بود.
maryhzd
من اصلاً نمیتوانستم حتی بدون چنگال غذا بخورم، اما خرمشهر که در محاصره بود رفتیم مسجد جامع، دیدم خورشت قیمه را میریزند توی یک سینی بزرگ و همه با دست از یک ظرف غذا میخورند. چند روزی با یک تکه نان خودم را سیر کردم. اما دیدم اینطوری نمیشود و روز به روز دارم ضعیفتر میشوم و این توی کارم تأثیر میگذارد. آخر من هم قاطیشان شدم و پنج انگشتی رفتم توی سینی!
shariaty
تا یک خمپاره میزدند، با دستهای خونی مجروح را رها میکرد، پنس را میانداخت و میدوید توی راهرو و شروع میکرد به بد و بیراه گفتن: «پدرسوختهها مرا آوردهاند خط مقدم جبهه. اینجا کجاست؟»
من میگفتم: «آقای دکتر اینجا که خط مقدم نیست، خط مقدم جبهه را ندیدهاید؟»
گفت: «خیر خانم، خط مقدم جبهه همینجاست. وحشتناکه.»
𝓐𝓻𝔃𝓮𝓼𝓱𝓲💚
من، شهناز، فاطمه و فریده جهانآرا از دبیرستان با هم صمیمی شده بودیم (دوران قبل از انقلاب) آن سالها سیزده یا چهارده سال داشتم. همه با هم میرفتیم عصمتیه خرمشهر و کتابهای شریعتی و مطهری را به هم میدادیم میخواندیم. من با آنها که دوست شدم چادر سرکردم.
یک روز پدرم چند تا از کتابها را توی کمد من پیدا کرد. دو دستی زد توی سرش و گفت: «خدایا دخترم از دستم رفت، چادری که شدی، از این کتابها که میخوانی، همین روزهاست که ساواک دستگیرت کند.»
maryhzd
گفت: «خواهر ببخشید! دوست من با این اسم و فامیل و مشخصات، مجروح بود. بردنش اتاق عمل. نمیدانید نتیجه عملش چه شد؟»
گفتم: «چرا عملش کردند.»
گفت: «خوب!»
گفتم: «پاش قطع شده. این هم پاشه که دارم میبرم سردخونه.»
من تجربه چندانی در این کارها نداشتم
shariaty
حجم
۳۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
حجم
۳۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
قیمت:
۳۴,۰۰۰
۱۷,۰۰۰۵۰%
تومان