بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حماسه یاسین | طاقچه
تصویر جلد کتاب حماسه یاسین

بریده‌هایی از کتاب حماسه یاسین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۴۵ رأی
۴٫۴
(۴۵)
بعد از چند روز، لباس‌های غواصی را با یک کیسۀ انفرادی تحویل دادند و دورۀ پیش‌آموزش شروع شد. لباس‌ها کهنه و پاره بود و معلوم بود هر لباس حداقل در دو سه عملیات شرکت کرده است! کار به چند مرحله تقسیم شده بود که قرار بود سه مرحلۀ آن در این دوره طی شود. غواصی با سرِ بیرون از آب و به پشت، به بغل و به شکم،‌ مراحلی بود که در پیش‌آموزش تدریس می‌شد و قرار بود غواصی با ماسک و «اشنوگل» و غواصی زیر آب و قوس‌ها و غواصی با تجهیزات و... بعداً در گردان یاسین آموزش داده شود.
قافله
اواسط مهرماه سال ۱۳۶۵ بود. در مشهد مرخصی بودم. در مسجد سجاد، علیه‌السلام، مجلسی برای گرامیداشت شهدای واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا، علیه‌السلام، برپا بود. فریاد «حسین جان» بچه‌ها که اوج گرفت، اهالی محل هم به میان بچه‌ها آمده، بر سروسینه زدند. بعد از مراسم، وقتی چای و میوه پخش می‌کردند، مجلس را از نظر گذراندم. مطمئن بودم بار دیگر که به مسجد سجاد می‌آیم، خیلی از این بچه‌ها در بین ما نیستند. در همین گیرودار،‌ خبری تکان‌دهنده از طرف مسئولان لشکر و تخریب در مسجد پیچید: «مرخصی‌ها همه لغو شده، پس‌فردا صبح همه باید در راه‌آهن تجمع کنیم و به منطقه بریم. کار خیلی جدّی و فوریه و هیچ عذری هم پذیرفته نیست.» پچ‌پچ بین بچه‌ها آغاز شد که حتماً حمله است.
قافله
آب را در دیگ جوش می‌آوردیم، سه چهار مشت چای خشک اعلا می‌ریختیم توی چفیه و آن را گره می‌زدیم و می‌انداختیم داخل دیگ؛ می‌شد یک چای لیپتون بزرگ!
رعنا
کمی جلوتر، یک هیکل آشنا دیدم که با حالت سجده روی زمین افتاده بود. دقت کردم؛ سید هادی مشتاقیان بود! خودش رفته بود سلامش را به داداشش برساند!‌ کمرم خم شد. بالای سر هادی نشستم. سعی کردم او را در یکی از سنگرها بگذارم؛ اما زورم نرسید. گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو! خندید و رفت!
Husain Gh
یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود،‌ کورمال‌کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن‌های تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود هم‌نوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می‌خواند و اشک می‌ریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
315
تقدیم به همۀ شهـدای غواص و تقدیم به خانوادۀ شهدای گردان یاسین و تقدیم به تمام هم‌سنگران عزیزشان
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
شب هم وقتی برای خداحافظی با امام رضا (ع) رفتیم حرم، همه جمع بودند و با چشمی گریان و سینه‌ای سوزان، به پنجره‌های ضریح چنگ انداخته،‌ از امام رضا (ع) طلب حاجت می‌کردند؛‌ طلب غفران، طلب سعادت، طلب آخرت و در یک کلمه طلب شهادت! میان‌بری به سوی خدا!‌
رعنا
گفتم مرو! خندید و رفت!
Baran :)
آخر شب ناخودآگاه به سمت خاکریزهای پشت گردان کشیده شدم. خیال می‌کردم که الان سیفی مرا به آنجا می‌برد. به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت. یکی‌یکی قبرها را بوییدم و بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم. همین‌جا بود که تشکری با خدایش خلوت می‌کرد. همین‌جا بود که عامری نماز شبش را می‌خواند. همین‌جا بود که رنجبر برای خودش روضۀ حضرت زهرا (س) می‌خواند و اشک می‌ریخت و...
میرزا ابراهیم
دکتر! دکتر مشکوک وراندازم کرد و گفت:‌ «خب، شما چی می‌گی؟» درحالی‌که سعی می‌کردم جلوی لرزش صدا و دست و پایم را بگیرم،‌ گفتم: «ببینید آقای دکتر،‌ من دیشب تا صبح توی آب بودم و از دیروز ظهر تا حالا هم هیچی نخوردم، برای همین اعصابم خرد شده. خیلی گرسنه هستم. این‌ها هم من رو جای موجی گرفتن، آوردن اینجا. شما هر سؤالی می‌خواید، بپرسید.» بعد هم شروع کردم برایش مسائل درسی را گفتن که قانون دوم نیوتن می‌گوید هر عملی عکس‌العملی دارد، فرمول‌های لگاریتم این‌هاست، برای حساب کردن گشتاور باید فلان کنیم... دکتر، خندان، گفت: «خیلی خُب. قبول کردم.» پرستار را صدا زد تا برایم غذا بیاورد. سلاحم را از حراست بیمارستان گرفتند و تحویل دادند و برگۀ خروج
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
حماسه یاسین اواسط مهرماه سال ۱۳۶۵ بود. در مشهد مرخصی بودم. در مسجد سجاد، علیه‌السلام، مجلسی برای گرامیداشت شهدای واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا، علیه‌السلام، برپا بود. فریاد «حسین جان» بچه‌ها که اوج گرفت، اهالی محل هم به میان بچه‌ها آمده، بر سروسینه زدند. بعد از مراسم، وقتی چای و میوه پخش می‌کردند، مجلس را از نظر گذراندم. مطمئن بودم بار دیگر که به مسجد سجاد می‌آیم، خیلی از این بچه‌ها در بین ما نیستند. در همین گیرودار،‌ خبری تکان‌دهنده از طرف مسئولان لشکر و تخریب در مسجد پیچید: «مرخصی‌ها همه لغو شده، پس‌فردا صبح همه باید در راه‌آهن تجمع کنیم و به منطقه بریم. کار خیلی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
هم‌جواری را با کوپه‌های بغلی نقض کرده بودیم! اصلاً نفهمیدیم این یکی دو روز چطور گذشت. به اهواز که رسیدیم، هوا نسبتاً خنک بود و کمی هم شرجی. گل‌ولای و باران هم بود. به تابلوی آشنای قرارگاه شهید «وزین»، مقر خودمان، رسیدیم و حسابی یکه خوردیم. خبری نبود؛ نه آماده‌باشی،‌ نه حمل و نقلی و نه جابه‌جایی افراد و دستگاه‌ها. اصلاً بوی حمله نمی‌آمد. تعجب کردیم؛‌ اما خیلی منتظر نماندیم. گفتند وسایل شخصی را برای یک ماه بردارید،‌ بعدازظهر می‌خواهیم راه بیفتیم. دم‌دمای غروب بود؛ دقیقاً روز ۱۸ مهرماه سال ۱۳۶۵. اتوبوس‌ها، گل‌مالی و استتارشده، آمدند و ما پنجاه نفر سوار شدیم. هیچ‌کس از مقصد خبر نداشت. بازار شایعه داغ بود. عده‌ای می‌گفتند حمله است؛ اما ظواهر، نشانی از
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
نفر زیاد بود. از دوروبر جاده فهمیدیم که به سمت خرمشهر می‌رویم. از دور، آسمان خونین‌رنگ خرمشهر، که رو به تاریکی می‌رفت، نمودار شد. داخل شهر که شدیم، غربت شهر و بوی تازۀ خون شهدا آمیخته با بوی باروت، همه را منقلب کرد. زمزمۀ «کجایید ای شهیدان خدایی» پیچید. به گلزار شهدا رسیدیم. دلم بدجوری گرفته بود. عکس شهدا از جلوی چشم رژه می‌رفتند؛ شهدای کربلای ۳،‌ کربلای ۱، والفجر ۸،‌ میمک، بدر، جزیره و...، حیدری، تناکی، شمس‌آبادی، حسین‌زاده، محمودی، جان‌پناه، سیدی،‌ تبادکانی، هروی، راسخی و... . راه افتادیم و رسیدیم به صدمتری رود کارون. اتوبوس ایستاد. در اینجا بود که برادر امیر نظری، که از معاونان تخریب بود، گفت: «برادرا، اینجا خرمشهره و این مرغدونی هم مقر ماست.» و به یک مرغدانی نیمه‌مخروبۀ فوق‌العاده کثیف اشاره کرد. تکه‌پرانی‌ها شروع شد. یکی گفت: «می‌خوان براشون تخم کنیم!» یکی گفت: «می‌خوان پروارمون کنن و بعد ما
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصف‌ناپذیر، نماز لیله‌الدفن خواندیم. میشانی، پیش‌نماز بود و ما هم آن‌قدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چه‌جوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچ‌کس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرام‌آرام گریه می‌کردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهت‌زده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچه‌ها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچه‌ای بسیار نجیب، کم‌حرف و دوست‌داشتنی بود. در جواب شوخی‌های ما هم فقط می‌خندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود که فهمیدم در گردان خبرهایی هست؛ خبرهایی که تا آن‌وقت برایم سابقه نداشت. یک ساعت به اذان صبح مانده، در تاریکی فضای حسینیۀ گردان، مانند نماز جماعت، جو نورانی نماز شب حاکم و صدای ناله و مناجات بلند بود. هر ساعت از شب که اتفاقی از خواب بیدار می‌شدم،‌ می‌دیدم کسی در اتاق نیست! این برایم معمّا شده بود. کار طاقت‌فرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای کسی باقی نمی‌گذاشت. واقعاً شب‌هایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم، از خستگی بی‌هوش می‌شدم. این امر هر چند شب یک‌بار بیشتر اتفاق نمی‌افتاد؛ ولی بازهم شب‌هایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم،‌ از خستگی بی‌هوش می‌شدم. اما باز هم بچه‌ها این شب‌ها را غنیمت می‌شمردند و به رازونیاز می‌پرداختند.
315
یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود،‌ کورمال‌کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن‌های تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود هم‌نوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می‌خواند و اشک می‌ریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
315
ناگهان آن خط کاملاً خاموش به یک بُمب سراسری تبدیل شد و گلوله‌های دوشکا و چهارلول و تیربار بر سر بچه‌ها ریخت. ما هم می‌خواستیم وارد آب شویم که بعد از یک ربع گفتند عملیات لو رفته،‌ باید برگردیم تا فرصتی دیگر. باورمان نمی‌شد. از بچه‌های گروهان ستّار نمی‌توانستیم دل ببریم. بی‌سیم‌چی گروهان ستّار شهید شده بود و هرچه با او تماس می‌گرفتیم،‌ ارتباط برقرار نمی‌شد. هرکه زنده می‌ماند،‌ خود را می‌رساند به جزیرۀ ماهی و آن وقت با این وضع تکلیفشان مشخص بود! وقتی خواستم برگردم، برای آخرین بار به اروند نگاهی ناامیدانه کردم و زیر لب گفتم: «بچه‌ها خداحافظ. علی من، خداحافظ.»
زینب هاشم‌زاده
مصطفی کاظمی بدون هیچ سابقه‌ای، یک سلمانی صلواتی راه انداخته بود و به قول بچه‌ها داشت روی سر کلِ بچه‌ها استاد می‌شد! به قول خودش برای بعد از جنگ باید فکر یک کاروکاسبی بود!
shariaty
قبل از اعزام به گردان یاسین، فرماندۀ محبوب و مخلص لشکرمان، حاج اسماعیل قاآنی، برایمان صحبت کرد.
shariaty
در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می‌خواند و اشک می‌ریخت.
shariaty
یک روز وقتی حاجی واعظی رسید به تفسیر آیۀ «خذوه فغلّوه، ثم الجحیم صلّوه»، مجلس از دستش خارج شد. هم خودش، هم بچه‌ها چنان داد و فریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچ‌وقت حال خوشی را که بعد از آن روز داشتم، فراموش نمی‌کنم. تا مدت‌ها با خودم زمزمه می‌کردم «خذوه...» و از خوف خدا می‌لرزیدم!
shariaty
یک روز، در نماز جماعت بین صدای ناله و گریۀ بچه‌ها، اتفاقی افتاد که تا مدت‌ها بچه‌ها دست گرفته بودند. یکی از بچه‌ها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت: «اِ...ی...خُ...دا!»
shariaty
تشکری، یک عارف به تمام معنا بود؛ تودار، دل‌سوخته، متواضع، کم‌حرف و بسیار خجول. تعریف می‌کرد که در مشهد وضع خوبی نداشته و در تیپ‌های آن‌چنانی و آرایش و لباس و کارهای مبتذل غرق بوده است. در سال ۱۳۶۲، یک نفر با او صحبت می‌کند و به او می‌گوید یک ماه برو جبهه، اگر خوب نبود، برگرد.
shariaty
امیر نظری نگاه معنی‌داری به ما کرد و گفت: «بچه‌ها بریم. یا علی!» هنوز سر امیر کاملاً از تونل خارج نشده بود که یک تیر قنّاصه درست خورد توی پیشانی‌اش. با یک آخ کوتاه، جلو چشمان ما پر زد به ملکوت.
shariaty
جلو را که نگاه کردم، دیدم یک عراقی به زانو نشسته،‌ با آرپی‌جی به سمت من نشانه رفته و آمادۀ شلیک است.
shariaty
یک کلاه عراقی برای حفاظ بر سرم گذاشته بودم و یادم رفته بود آن را بردارم. یک‌دفعه دیدم حمید رجبی پرید و مرا به رگبار بست! پریدم یک گوشه. او که مرا شناخته بود، با عجله دوید به طرفم و با گریه،‌ داد زد: «محمد! محمد!» داد زدم: «محمدُ مرگ! محمدُ زهرمار! مگه کوری؟!»
shariaty
ناگهان صدای چاشنی نارنجکی که در کانال افتاد، ما را به خود آورد؛ درست بین من و حمزه و دو نفر دیگر از بچه‌ها. حمزه بدون معطلی خودش را انداخت روی نارنجک!‌
shariaty
وقتی داخل کانال فرعی شدم، دیدم دو تا عراقی با یک تیربار افتاده‌اند. بعضی‌شان عجب جربزه‌ای دارند؛ تا اینجا آمده بودند جلو!
shariaty
حماسه یاسین خاطرات سید محمد انجوی نژاد نویسنده: سید محمد انجوی نژاد انتشارات سوره مهر
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
ور می‌رفتند و سیم‌کشی می‌کردند. بچه‌های تبلیغات هم دَر و دیوار مرغدانی را کرده بودند مثل حسینه؛ پر از کتیبه و شعر و حدیث و عکس امام و شهدا! من و تقی خزاعی و یکی دو تا چایی‌خور دیگر هم با هیزم و یک دیگ بزرگ داشتیم ترتیب چایی را می‌دادیم. آب را در دیگ جوش می‌آوردیم، سه چهار مشت چای خشک اعلا می‌ریختیم توی چفیه و آن را گره می‌زدیم و می‌انداختیم داخل دیگ؛ می‌شد یک چای لیپتون بزرگ! کارها تمام شد. بعد از خوردن کنسرو و صرف چای، امیر نظری شروع کرد: «بسم رب الشهداء و الصدیقین. برادرا خسته هستن. من بدون مقدمه لُبّ مطلب رو بگم، توضیحات و تفصیلاتش باشه برای بعد...» فهمیدیم که قرار است لشکر در منطقه‌ای که
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰
۵۰%
تومان