بریدههایی از کتاب پاندای محجوب بامبو به دست با چشمهایی دور سیاه، در اندیشهی انقراض
۳٫۹
(۲۹)
بچههای همسایهی طبقهبالایی چهارنعل گذاشتهاند دنبال همدیگر. همسایهی بالایی یک دختر دارد، احتمالاً سهساله و یک پسرِ احتمالاً پنجساله. تقریباً تمام ساعتهایی که بیدارند میدوند دنبالِ هم. نمیدانم چرا. این را هم نمیدانم کدامشان پیِ آن یکی میدود. ولی چیزی که مسلم است هر کدامشان بیشتر از یک جفت پا دارند. یعنی اگر اینها چند جفت پای اضافه نداشته باشند، حتماً همسایهی بالایی بهجای بچههایش از یک گله گورخر نگهداری میکند. یک جفت شیر ماده هم توی کمدِ اتاقخواب قایم کردهاند که هر وقت من میخوابم، نیمساعت بعدش از توی کمد میپرند بیرون و میافتند دنبال گورخرها.
آرام
همین را کم داشتیم. از هر کسی یک جملهی طلایی دارد که گمانم جایی نوشته و چند روز یکبار مرورشان میکند تا از یادش نروند. ناپلئون گفته کسی که میترسد شکست بخورد، حتماً شکست خواهد خورد. فلانی گفته میم را از مشکلات بردارید تا تبدیل شود به شکلات. علیرضا گفته بعد از ساعت ششِ غروب کربوهیدرات نخور. یک نفر از افریقا گفته ببخش ولی فراموش نکن. و حالا اردلان از یک نیمکرهی دیگر تخم دوزردهای صادر کرده که تا میتوانی خوش بگذران
سپیده
«همهچیز پوچه. حامد، سنگینیِ این پوچی داره لهم میکنه.»
«زرتوپرت نکن جانِ من. چایی بزن.»
Hana
«خانوم بلوچزاده... یه حالتیام... اینجا نشستهام ولی انگار نیستم اینجا... هیچ جا نیستم. انگار قبلِ اینکه تَشتک رو روی سرم پِرِس کنن، ترکیدهم... من دیگه وجود ندارم... ما هیچکدوم وجود نداریم. نبودیم از اول...»
Hana
میگفت وقتی بتوانی خودت را در حال انجام آن کاری که آرزویش را داری تصور کنی یا بتوانی تصور کنی همان جایی هستی که همیشه میخواستی باشی، حتماً به آن چیزها خواهی رسید. فقط نباید به خودت بگویی من «میخواهم» اینطور شود یا آنطور شود، باید دقیقاً با تمام جزئیات خودت را در همان حالت یا همان جا تصور کنی. وقتی بهش گفتم نمیتوانم با تمام جزئیات تصور کنم تبدیل شدهام به یک درخت در جنگلهای جزیرهی جنوبی نیوزیلند و پرندهها روی شاخههایم لانه ساختهاند، خندید
Hana
قرمهسبزیها همیشه دیر یخشان باز میشود. اعتمادبهنفسِ روبهرو شدن با دنیای جدید را ندارند.
miss_yalda
اساساً وقتی زبان آدمیزاد حالیات نمیشود، من که نمیتوانم بروم برایت یک کارشناس امور حشرات بیاورم مشکل نفهمیات را حل کند. کافی است فقط چند لحظه فکر کنم به اینکه تعدادتان چندصد یا چند هزار برابر انسانهاست. پاندای چینی یا یوز ایرانی هم که نیستید آدم بیاید نازتان را بکشد.
سپیده
مغزِ پارانوئید دستبهسینه آنجا ایستاده و با کف پای راستش تکیه داده به دیوار و پوزخند میزند. سرش را انداخته پایین و نگاهم نمیکند.
Hana
میزان آرامش تابعی است از محیط احاطهکنندهی آدمیزاد که احتمالاً بالای یکی از قلههای کوههای سویس به حداکثر میرسد و در قلب ساختمانی پُر از تولیدیِ لباس در بنگلادش، به حداقل.
golnaz
کلا این جماعت را هیچوقت درک نکردهام که برمیدارند حیوانات را با صفت و معیارهای انسانی میسنجند. انگار بگویی خرگوش نخری ها، تمامشان خسیساند. چرا از این طوطیهای کلاهبردار آوردهای خانهات؟ بهجایش پلاتیپوس بخر، از هر انگشتش یک هنر میریزد.
کلوچه کتابخوان
اسم چندتا از خیابانهای پاتوقِ دوردور را باید رسماً عوض میکردند میگذاشتند خیابان تستوسترون.
Azar
چیزِ خطرناکی است این ژِن. تمام کثافتکاریها را در نهایتِ امانتداری منتقل میکند به آینده.
Azar
آن موهای مشکی سیر که اتو کرده بود و از دو طرف صورتش ریخته بودشان پایین، شده بود مثل این دخترهای ژاپنی که جنی، شیطانی چیزی رفته توی جلدشان. گفتم الان است آهسته صورتش را بچرخاند طرفم و ببینم با چشمهای کاملاً سفید و لبخندی شیطانی زل زده بهم. آدم نمیداند کِی ممکن است یکی از این صحنههای وحشتآوری که توی فیلمها دیده به واقعیت تبدیل شود. یک وقت دیدی طرف سرش را میچرخانَد و با صورت یک پیرزنِ جنزده اهل آسیای شرقی مواجه میشوی. حتماً یک کوفتی، یک وقتی، جایی اتفاق افتاده که چهل پنجاه سال است دارند از رویش فیلم ترسناک میسازند. یکهو میبینی طرف دستهاش را مثل صلیب از دو طرف باز میکند و چند سانتیمتر از زمین بلند میشود. تازه اگر لطف کند نرود روی سقف بنشیند و همانطور که موهایش آویزان مانده در هوا، صدای جکوجانور دربیاورد و دندانهای چندشآورش را نشانت بدهد. همهشان هم نمیدانم چه مرگشان میشود که بعدش اصرار عجیبی دارند بیا مشغول شو! حتماً! صاحبتشریف باشید.
🍁
اگر طرز فکر یک آدم تحتتأثیر داروهایی باشد که مصرف میکند، پس مسائلی هم که کلاً به آنها فکر نمیکند میتواند به خاطر داروهایی باشد که هیچوقت مصرف نکرده.
کلوچه کتابخوان
آدم نمیداند کِی ممکن است یکی از این صحنههای وحشتآوری که توی فیلمها دیده به واقعیت تبدیل شود. یک وقت دیدی طرف سرش را میچرخانَد و با صورت یک پیرزنِ جنزده اهل آسیای شرقی مواجه میشوی. حتماً یک کوفتی، یک وقتی، جایی اتفاق افتاده که چهل پنجاه سال است دارند از رویش فیلم ترسناک میسازند.
miss_yalda
اینهایی که جای سلام میگویند سلم، موجودات خطرناکیاند. باید دستوپایشان را بست و سرشان را فرو کرد توی وانِ پُر از محلولِ ریتالین.
فرسا
«اینکه فاصلهی مُهرههات کم شده، یا مال ضربهای بوده که از پایین بهت وارد شده یا از بالا. احتمال ضربه از بالا بیشتره. فکر کنم اِنقدر توی زندگیت تحقیر شدهی و زدهن توی سرت فاصلهی مُهرههات کم شده.»
کلوچه کتابخوان
حتماً مریضم من که هنوز وقتی سارا اینجوری صدایم میکند داغ میشوم. یکی دوتا از آن هورمونهای بیپدرومادر بهاتفاق میریزند توی خون و خون میبردشان کَتبسته تحویل مغز میدهد و آن به این پیغام میدهد و این به آن واکنش نشان میدهد و خاک میریزند توی سر خودشان و این وسط قلب هم خبردار میشود و پمپاژ را زیادتر میکند و...
Azar
اعتقاد محکم و عجیبی داشت که یک چیزی دوروبر ما و بالای سرمان هست که منتظر است ببیند ما چی را از ته دل میخواهیم تا بتواند تمام امور و اتفاقات جاری در دنیا را هدایت کند به سمت اینکه ما به آرزویمان برسیم: کائنات. آن وقت این چیز بزرگِ قدرتمندِ خاکبرسر اینهمه مدت ندیده بود من چه چیزهایی میخواهم. هیچ احمقی هم پیدا نشده بود توی این سی سال من و این غول چراغ قدرتمند را بههم معرفی کند.
Azar
پایبند متد خاصی است در آشپزی که دو اصلِ اساسی اروپایی دارد: بیمزه بودن غذا و کثیف کردن ظرفهای فراوان.
miss_yalda
هنوز شروع نکرده بودم روی مغزش کار کنم که دستگیرم شد طرف از آن خواستگارهای متخصصِ قلب دارد که از اروپا میآیند زیباییهای طبیعی مملکت را تاراج میکنند و میبرند.
miss_yalda
اینبار یک زنبور قهوهای درشت از پنجره آمده توی خانهیتیمی و طبق معمول شعورش نمیرسد از همان راهی که آمده گورش را گم کند برود. مدام خودش را میزند به شیشه و باورش نمیشود از توش نمیتواند رد بشود. تق... تتق...
میخواهم با مگسکش هدایتش کنم برود بیرون و باز نمیفهمد. معلوم نیست دنیا را چهجوری میبینند اینها. اساساً منطق فکریشان را نمیفهمم. انگار من وقتی میخواهم از اتاقی یا خانهای بروم بیرون بردارم یک ساعت تمام خودم را بکوبم به دیوار. خوب ببین از کجا آمدهای داخل، از همان جا برو بیرون. شعورت نمیرسد؟
مریم
صفتِ بیچشمورو را از خیلیها شنیدهام در مورد گربه. آخرین نفر هم مدیر ساختمان بود. صدایش را آورده بود پایین و گفته بود که «مهندس، چرا سگ نخریدی؟ سگ خیلی باوفا و بامرامه.» کلا این جماعت را هیچوقت درک نکردهام که برمیدارند حیوانات را با صفت و معیارهای انسانی میسنجند. انگار بگویی خرگوش نخری ها، تمامشان خسیساند. چرا از این طوطیهای کلاهبردار آوردهای خانهات؟ بهجایش پلاتیپوس بخر، از هر انگشتش یک هنر میریزد.
sahar
توی یک خانهی سیمتری که مطمئناً سه چهار مترش هم توالت و حمام است که نمیشود رفت و غذا خورد. حداکثر میشود ماند و چیزی کوفت کرد.
فئودور میخائیلوویچ داستایفسکی
حضرت آقا با آن بینی کج و گردن دراز اصرار میکرد «جیم» صدایش کنیم. اگر به من بود غاز صدایش میکردم. یعنی آنقدر که این بشر به غاز شبیه بود، غاز به خودش شبیه نبود.
Azar
اعتقاد محکم و عجیبی داشت که یک چیزی دوروبر ما و بالای سرمان هست که منتظر است ببیند ما چی را از ته دل میخواهیم تا بتواند تمام امور و اتفاقات جاری در دنیا را هدایت کند به سمت اینکه ما به آرزویمان برسیم: کائنات. آن وقت این چیز بزرگِ قدرتمندِ خاکبرسر اینهمه مدت ندیده بود من چه چیزهایی میخواهم. هیچ احمقی هم پیدا نشده بود توی این سی سال من و این غول چراغ قدرتمند را بههم معرفی کند.
miss_yalda
ولی چیزی که مسلم است هر کدامشان بیشتر از یک جفت پا دارند. یعنی اگر اینها چند جفت پای اضافه نداشته باشند، حتماً همسایهی بالایی بهجای بچههایش از یک گله گورخر نگهداری میکند. یک جفت شیر ماده هم توی کمدِ اتاقخواب قایم کردهاند که هر وقت من میخوابم، نیمساعت بعدش از توی کمد میپرند بیرون و میافتند دنبال گورخرها.
seyed ali mirferdos
مطمئنم این هم زمان بچگی یک گله گورخر بوده برای خودش. وجناتش را دارد. حتماً میخواسته برایم از فتوحات امروز غروبش تعریف کند. اینها از گورخری شروع میکنند که در این سن میرسند به یوزپلنگی. مثل من نیستند که در وحشیانهترین حالت، میشوم پاندای محجوبِ بامبوبهدست با چشمهایی دورسیاه، در اندیشهی انقراض
seyed ali mirferdos
قرمهسبزی دونفره را میگذارم روی پیشخان آشپزخانه تا یخش باز بشود. قرمهسبزیها همیشه دیر یخشان باز میشود. اعتمادبهنفسِ روبهرو شدن با دنیای جدید را ندارند. از توی فریزر بیرونتان بیاورند و کمکم چشمتان را باز کنید ببینید یک جای جدید هستید با چهل درجه اختلاف دما. حتا نمیدانید چند سال یا چند قرن یخزده بودهاید. ممکن است واحد پول مملکت هم عوض شده باشد. تنها ابزار دفاعیتان این خواهد بود که جریانِ باز شدن یختان را قدری کُندتر کنید. توی خانه مایکرووِیو ندارم و قرمهسبزی از این موضوع خوشحال است.
Hana
اینبار یک زنبور قهوهای درشت از پنجره آمده توی خانهیتیمی و طبق معمول شعورش نمیرسد از همان راهی که آمده گورش را گم کند برود. مدام خودش را میزند به شیشه و باورش نمیشود از توش نمیتواند رد بشود. تق... تتق...
میخواهم با مگسکش هدایتش کنم برود بیرون و باز نمیفهمد. معلوم نیست دنیا را چهجوری میبینند اینها. اساساً منطق فکریشان را نمیفهمم. انگار من وقتی میخواهم از اتاقی یا خانهای بروم بیرون بردارم یک ساعت تمام خودم را بکوبم به دیوار. خوب ببین از کجا آمدهای داخل، از همان جا برو بیرون. شعورت نمیرسد؟ من کمکت میکنم. ولی وقتی لبهی مگسکش را آرام میآورم طرفت و هلت میدهم سمت پنجره، نباید توهم بزنی و ویراژ بدهی اینطرفی و از جلوِ بینیام رد بشوی و بروی آن بالا بنشینی روی پرده. آن وقت ممکن است خودم را متقاعد کنم به اندازهی کافی تلاش کردهام و بیایم بکشمت.
Hana
حجم
۱۱۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۹ صفحه
حجم
۱۱۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۹ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰۵۰%
تومان