بریدههایی از کتاب مجموعه اشعار عبید زاکانی
۴٫۱
(۷۳)
تا ساخته شخص من و پرداختهاند
در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را
چون شمع برای سوختن ساختهاند
بیسیمچی
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
کلاشینکف
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
LiLy !
گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
|قافیه باران|
از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
Pariya
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگوئی خوش ماجرائی
گوئی بیابم جائی طبیبی
باشد که سازم دل را دوائی
دارد شکایت هرکس ز دشمن
ما را شکایت از آشنائی
ramyar
دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
سودا
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزد
Elahe
مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه
چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید
حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه
به زلف پرشکنت رشتهٔ امید دراز
ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه
کرشمه میکنی و عقل میشود حیران
به راه میروی و خلق میروند از راه
خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب
خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه
به پیش قاضی عشاق در قضیهٔ عشق
عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه
Fereshte
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
Juror #8
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
ادریس
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
Mαԋʂα
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
|قافیه باران|
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
mohadase
ای اقچه گرد روی کانی
ای بی تو حرام زندگانی
ای راحت جان و قوت دل
ای مایهٔ عیش و کامرانی
تا کی باشد عبید بی تو
تن داده به عجز و ناتوانی
fmaotheammmeahd
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
LiLy !
غم میخور و نان منت آلوده مخور
Juror #8
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
ramyar
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
مهدی
زهی لعل لب نازک میانت
مراد دیدهٔ باریک بینان
غم عشقت به هشیاری و مستی
مراد دیدهٔ خلوت نشینان
fmaotheammmeahd
میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
امیدوارم اندکی کمکم تاثیر...
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
ادریس
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
fmaotheammmeahd
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
saber
درویش که می خورد به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد
saber
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی
کار من مستمند بیچاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی
ادریس
ای در سر هر کس از تو سودای دگر
در راه تو هر طایفه را رای دگر
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد
ما جز تو نداریم تمنای دگر
saber
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
کاربر ۳۱۹۷۷۳۷
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
کاربر ۲۲۹۰۹۳۱
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کاربر ۲۲۹۰۹۳۱
حجم
۳۰۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
حجم
۳۰۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
قیمت:
رایگان