بریدههایی از کتاب مرگ
۳٫۳
(۳۵)
به نحوی عمل میکنيم که انگار هرگز نخواهيم مرد.
Mohammad
چگونه وقتی میبينيم باقی آدمها میميرند، به فکر نيفتيم که اين اتفاق ممکن است برای ما هم بيفتد.
دهقان غذاخوار
آنجا که ميل و تمنّا راهنماست، فرد رنج میکشد و ديگران را هم به رنج و عذاب میاندازد.
Mohammad
برای کسانی که میميرند، لحظه لحظه هستی منحصربهفرد است. اما برای ناميرايان بهعکس فقط تکرار وجود دارد
big of big
اغلب نيمهشبها درحالیکه عرق سردی روی تنم نشسته بود از خواب بيدار میشدم و به پايان زندگیام فکر میکردم.
Mohammad
هميشه احتمال مرگ وجود دارد. به قول معروف همين که به دنيا آمديم آنقدر پير هستيم که بميريم.
big of big
همينطور به زندگی ادامه میداديم، به نحوی که انگار تا ابد زنده خواهيم بود
دهقان غذاخوار
حتی شادیهای کوچک، مثل برنده شدن تيم مورد علاقهمان را دستگاه ثبّات عاطفی بسيار حسّاسمان ثبت میکند.
دهقان غذاخوار
بيشترِ ما دوست داريم زندگیمان معنا و مفهوم و اهميتی داشته باشد. دوست داريم مقصودی در آن باشد. کافی نيست بگوييم که زندگیمان مايه سرگرمی بود، يا تا وقتی که ادامه داشت از آن لذت برديم. منظورم اين نيست که سرگرمی و لذت نقشی در زندگی ندارد. زندگی بدون شادی چيزی نيست که کسی احتمالاً بخواهد ادامهاش دهد. ولی انگار چيزی بيشتر از اينها لازم است.
محمد
تعجبی ندارد که بسياری از ما از رويارويی با مرگ طفره میرويم. مرگ مثل يک بيماری است که شفايش، تازه اگر وجود داشته باشد، بدتر از خود بيماری است. البته سادهترين و معمولترين راه خلاص شدن از کابوس مرگ فکر نکردن به آن است. شبيه آن غژغژ ضعيفی است که گاهی از ماشينمان میشنويم. شايد اگر به آن توجه نکنيم برود پی کارش. هرچند شيوه معکوس هم بهتر از اين نيست. انديشيدن دائم به مرگ هم راهی بهتر از ناديده گرفتنش نيست. چراکه انديشيدن دائمی درباره مرگ معمولاً کوششی است برای علاج يا کنترل آن. اما مرگ را نه میتوان علاج کرد و نه کنترل. خيره شدن به پرده نمايش در آن بالا مانع از افتادنش نمیشود. فکر کردن مداوم به مرگ به اميد دفع خطر آن، مثل کار آدمهای وسواسی است که دائما دستهايشان را میشويند، آنها هميشه احساس میکنند کثيف و ناپاکند و اميدوارند که شستن و آب کشيدن کافی تهديد آلودگی را برطرف کند. اما ميکروب هم مانند مرگ هميشه با ماست. هيچ مناسک و آدابی نيست که تهديد آنها را رفع کند، يا حتی چيزی که به ما اطمينان بدهد فاصلهای ميان ما و آنها وجود دارد.
Ahmad
ما انسانها موجوداتی هستيم که موجوديتمان را نخست و پيش از هر چيز اين واقعيت مشخص میکند که میميريم
ali73
ما ترجيح میدهيم با مرگ و دلهره ناشی از آن رويارو نشويم. بنابراين شيوههايی از زندگی را برمیگزينيم که ما را از تصديق مرگ دور نگه دارد. هرچند ما انسانها موجوداتی هستيم که از فانی بودنمان آگاه هستيم خودمان را به نحوی تسلی میدهيم که انگار از اين واقعيت آگاه نيستيم. ما چنان زندگی میکنيم که انگار مرگ و تهديد بیمعنايی آن اصلاً دغدغه ما نيست.
Ahmad
مرگ مهمترين واقعه زندگی ماست
big of big
مرگ ما را تمام و کمال احاطه میکند. و نه تنها ما را احاطه میکند و هر چيزی را که در ماست در گردابش فرو میبرد، بلکه پس از آن موجوديت هر چيزی را که احاطه کرده است، نفی میکند. يک عشق بزرگ میتواند موجب شود ما وجوه مختلف جهانمان را از دريچه آن عشق ببينيم. جهان آنجا در برابر ماست، اما از همه جنبهها متفاوت به نظر میرسد؛ و اگر عشق نبود چنين به نظر نمیرسيد. در مرگ، جهان آنجا نيست. متفاوت به نظر نمیرسد، ناپديد میشود.
ali73
اپيکور، فيلسوف يونان باستان، مینويسد: «مرگ برای ما هيچ است. زيرا آنچه از ميان رفته چيزی را حس نمیکند و آنچه چيزی را حس نمیکند برای ما هيچ است.» («آموزههای اساسی»، ۲)
ali73
اگر ما اين آگاهی نسبت به فناپذيریمان را از دست بدهيم، وجه مهمی از انسانيتمان را از دست خواهيم داد
big of big
ما مشخصا بايد چهار مضمون را بررسی کنيم. نخست، مرگ پايان ما و پايان تجربه ماست. دوم، اين پايان نوعی دستاورد يا هدف نيست؛ فقط متوقف شدن است و بس. سوم، مرگ هم امری است محتوم و هم نامعلوم. ما مطمئنيم که خواهيم مرد، ولی نمیدانيم کی. بنابراين مرگ نه تنها نقطه پايان زندگی ماست، بلکه بر سراسر آن سايه انداخته است. و در نهايت اين سه خصوصيت باعث میشود تا به ترديد بيفتيم که آيا زندگی ما اصلاً معنايی دارد يا نه.
Ahmad
پايان يک رمان، دستکم پايان اغلب رمانها، صفحات قبل را به نوعی سرانجام میرساند. اين پايان اجازه میدهد که خواننده بخشهای قبلی رمان را در پرتو تازهای ببيند و به اين بخشها جلوه يا جهت خاصی میبخشد. پايان رمان حداقل نقشی در ساختار و معنای آن بازی میکند. پايان يک رمان شبيه موجی است که سطح آبگيری را میپيمايد و به کل آن جلوهای خاص میدهد. اما مرگ اينطور نيست. مرگ زندگی را به هيچ سرانجام يا تماميتی نمیرساند، هيچ معنايی به زندگی اضافه نمیکند. صرفا مانع از ادامه يافتن زندگی انسان میشود.
ناميرايی را هم میتوان به شيوهای متفاوت با پايان رمان مقايسه کرد. در شرايط ناميرايی رمان هرگز به پايان نمیرسد. فقط ادامه پيدا میکند. نمیتوان رمان را ختم کرد، چون رمان خاتمهای ندارد. اما درست مثل مرگ، اين خاتمه نداشتن هم به نوعی معناباختگی میانجامد. اگر زندگی فانی را بشود با يک رمان ناتمام مقايسه کرد، رمانی که نويسندهاش آن را نيمهکاره رها کرده، ناميرايی را هم بايد با رمانی مقايسه کرد که مدام بايد به خواندنش ادامه دهيم. فکرش را بکنيد. رمانی را تصور کنيد که به معنی دقيق کلمه نمیتوانيد زمينش بگذاريد، اما نه به اين دليل که خيلی جذاب است. شايد چند هزار صفحه اولش جذاب باشد. اما دليل اينکه نمیتوانيد کتاب را زمين بگذاريد اين است که مجبوريد به خواندنش ادامه بدهيد
Ahmad
اين دقيقا ميرايی است که به کارهای ما معنا میبخشد و آنها را بااهميت میکند.
big of big
مرگ دستاورد نيست، هدف نيست. مرگ چيزی نيست جز توقف زندگی ما. هايدگر برای نشان دادن اينکه اين توقف چيست، چند مقايسه انجام میدهد. مرگ نه رسيدن است و نه به کليّت و تماميت رساندن زندگی. مرگ رسيدن نيست، مثلاً مانند رسيدن يک ميوه. وقتی ميوه میرسد میتوان گفت به چيزی تبديل شده که به سويش در حرکت بوده. ميوه رسيده به تمام و کمال آن ميوهای شده است که میبايست. مثلاً يک سيب رسيده سيبی است که آماده است تا چيده شود و بذرش را بپراکند. اين حرف به اين معنی نيست که سيب هدفی برای خودش دارد، يا محصول نوعی طرح و برنامه است. فقط به اين معنی است که سيب وقتی به بار مینشيند که رسيده باشد.
اما مرگ اينطور نيست. مرگ کاملترين نمود زندگی نيست. مرگ زندگی را به حداکثرِ ظرفيتش نمیرساند. برعکس، مرگ به جای ظهور و بروز زندگی، همه آثار آن را محو میکند. به جای اينکه مسير زندگی را تحقق بخشد، آن را از بين میبرد. مرگ را نمیتوان نقطه اوج زندگانی دانست، لحظهای که زندگی به سويش در حرکت است تا به پربارترين نقطهاش برسد. پس مرگ را نمیتوان نوعی رسيدن تلقی کرد، آنطور که ميوهها میرسند.
درست به همين دليل است که مرگ به زندگی کليّت و تماميت هم نمیبخشد.
Ahmad
ناميرايی دلمشغولیهای ما را هم به صورت بيرونی و هم به صورت درونی تهديد میکند: بيرونی، با امتداد دادنشان برای هميشه، ورای ظرفيتی که انسان میتواند به چيزی علاقهمند بماند. درونی، از طريق نوعی تضعيف روانی. ناميرايی باعث میشود احساس اضطراری که نسبت به اشتغالاتمان داريم، اضطرار ناشی از اين حقيقت که دير يا زود فرصت تکميل آنها يا لااقل مشارکت در آنها به پايان میرسد، از بين برود.
Ahmad
هم تراژدی و هم زيبايی زندگی انسان ريشه در مرگ دارد. بهعلاوه تراژدی مرگ منشاء زيبايی زندگی انسان است و بالعکس. اگرچه همان بهتر که ما ميرا هستيم، با اينهمه مايه تأسف است که بايد بميريم. مردن، نقطه پايانی بیمعناست بر همه آن دلمشغولیهايی که زندگی ما را شکل میدهد. و با اينهمه بدون اين نقطه پايان بیمعنا، آن دلمشغولیها هيچ معنايی نمیداشت. در اين صورت آنها تنها بخشی از يک نمايش گذرای بیپايان میبودند و نمیتوانستند ما را تحت تأثير قرار دهند. به عبارتی بدون زيبايی لحظههايی که در اين زندگی نصيب ما شده است، مرگ ما تراژدی نمیبود؛ و بدون تراژدی مرگ، اين لحظهها هيچ زيبايی نمیداشت.
محمد
ما مثل ديگر حيواناتی رفتار میکنيم که آگاهیشان از مرگ تنها هنگام مواجهه با تهديدی قريبالوقوع بروز میيابد.
big of big
هر وقت با مرگی مواجه میشويم شوکه میشويم آن را نه چون محتملترين واقعيت زندگی انسانی که همچون ضايعهای بيرونی میبينيم
big of big
واژه رضايتبخش تا حدی دوپهلوست. زيرا در رمان يا نمايشنامه رضايتبخش لزوما به معنی دلپذير نيست. پايان رمان به ما اجازه میدهد که برگرديم و در معنای آن تعمق کنيم. پايان هر اثر هنری (يا لااقل هر اثر هنری که روايتی زمانمند دارد) مهم است. در پرتو اين پايان است که ما آنچه را که اتفاق افتاده میسنجيم. در اين معنا پايان يک رمان، نمايشنامه، فيلم يا شعر به آن انسجام و کليّت میبخشد. فقط آن را تمام نمیکند بلکه آن را تبديل به کلّی تمام و تکميل میکند. (البته برخی آثار هنری، بهخصوص آثار هنری متأخر دقيقا در برابر چنين تکميلشدنی مقاومت میکنند. اما اين آثار هم عملاً با شنا در خلاف جهت روال مرسوم آثار هنری سنتی، خودشان را مطرح کردهاند.)
Ahmad
چيزی که ما دنبالش هستيم بيشتر نوعی تکميل شدن رضايتبخش است مثل آن چيزی که در يک رمان يا نمايشنامه اتفاق میافتد. اينجا هم بايد منظورمان را روشنتر کنيم. واژه رضايتبخش تا حدی دوپهلوست. زيرا در رمان يا نمايشنامه رضايتبخش لزوما به معنی دلپذير نيست. پايان رمان به ما اجازه میدهد که برگرديم و در معنای آن تعمق کنيم. پايان هر اثر هنری (يا لااقل هر اثر هنری که روايتی زمانمند دارد) مهم است. در پرتو اين پايان است که ما آنچه را که اتفاق افتاده میسنجيم. در اين معنا پايان يک رمان، نمايشنامه، فيلم يا شعر به آن انسجام و کليّت میبخشد. فقط آن را تمام نمیکند بلکه آن را تبديل به کلّی تمام و تکميل میکند. (البته برخی آثار هنری، بهخصوص آثار هنری متأخر دقيقا در برابر چنين تکميلشدنی مقاومت میکنند. اما اين آثار هم عملاً با شنا در خلاف جهت روال مرسوم آثار هنری سنتی، خودشان را مطرح کردهاند.)
Ahmad
جاناتان سويفت در سفرهای گاليور قومی از ناميرايان را به اسم استرالدبراگها به تصوير میکشد. استرالدبراگها نمیميرند، اما پير میشوند. آنها تا حدود سی سالگی از زندگی کاملاً عادی بشری برخوردارند و از آن زمان کمکم زوال جسمانیشان شروع میشود. اين زوال ادامه پيدا میکند سرانجام به کوری و ديگر بيماریهای ناشی از کهولت میانجامد. اما استرالدبراگها زنده میمانند. بهعلاوه، ناميرايی آنها برای آدمهای دوروبرشان تهديد محسوب میشود، آدمهايی که نگرانیشان از اين است که استرالدبراگها با داشتن زمان کافی و از روی حرص و طمع دوران پيری تمام منابع اجتماعی را به مالکيت انحصاری خودشان درآورند. بنابراين مايملک آنان در هشتاد سالگی خودبهخود به وارثانشان منتقل میشود و ديگر از نظر حقوقی مرده محسوب میشوند.
Ahmad
در نوشتههای فيلسوف تائوئيست چين باستان، چوانگ تسو، يکی از شخصيتها به استقبال مرگ قريبالوقوعش میرود و آن را فرصتی برای ماجراهای آينده میبيند. در انديشه است که آنکه خالق میخواندش قسمتهای مختلف بدنش را در آينده به چه چيزی تبديل خواهد کرد:
شايد پس از مدتی... دست چپم را به يک خروس... يا شايد دست راستم را به تيرِ کمان تبديل کند تا من جغدی را با آن برای بريان کردن شکار کنم. يا شايد پس از مدتی با سرينم چرخ ارابه بسازد. آنگاه با روحم که به اسبی داده شده است بالا میآيم و به سواری میروم. (۱۹۶۴:۸۰ـ ۸۱)
در اين تفسير فرد هرچند به معنايی نامعمول، پس از مرگش باقی میماند. مطمئنا تجزيه شده و به جهان هستی بازمیگردد، اما هنوز امکان تجربه وجود دارد. اين تجربه ممکن است در جاهای مختلف و به صورتهای متنوعی رخ دهد، ولی چيزی هست که میشود چشمانتظارش بود. اين ديدگاه امکان نوعی زندگی پس از مرگ را فراهم میآورد اگرچه به شکلی بسيار متفاوت از تصويری که مسيحيت و آيين بودا ارائه میدهند.
Ahmad
زندگی انسان در برابر مرگ آسيبپذير است. مرگ هر لحظه میتواند آن را درهم بشکند. به همين دليل زندگی نه تنها در پايان آن، بلکه در سرتاسر آن شکننده و آسيبپذير است. درعينحال اين شکنندگی به نوعی زندگی را ارزشمند میکند که اگر شکننده نبود اينچنين ارزشمند نمیبود. ما مراقب زندگیمان هستيم، از آن مواظبت میکنيم، به نحوی دلمشغول آن هستيم که اگر شکننده نبود اينگونه دلمشغولش نبوديم.
شيئی مثل يک ساعت عتيقه را تصور کنيد. فرض کنيد يکی از اين ساعتها را داريد که نسل اندر نسل به شما رسيده. میتوانيد آن را در جای امنی در يک کشو بگذاريد، يا داخل يک ويترين شيشهای به نمايش بگذاريد. با اين کار ساعتتان محفوظ خواهد ماند، اما اين محفوظ ماندن بهايی دارد. به عبارتی اين ساعت ديگر يک ساعت نخواهد بود. تبديل به شيئی موزهای خواهد شد، و اين واقعيت که کار آن نشان دادن وقت است، بیربط به نظر خواهد رسيد. ديگر مهم نيست که اصلاً کار میکند يا نه، مگر اينکه بخواهيد فخر بفروشيد ساعت هنوز دقيق کار میکند، يا شايد با احتياط بازش کنيد تا نحوه کار کردنش را نشان دهيد و بعد دوباره در ويترين بگذاريد. در اين صورت اين ديگر يک ساعت نخواهد بود؛ اثری هنری خواهد بود، در همان معنای سترون و بیحاصلی که اغلب اين اصطلاح را به کار میبريم.
Ahmad
پايان رمان به ما اجازه میدهد که برگرديم و در معنای آن تعمق کنيم.
محمد
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان