بریدههایی از کتاب اصیل آباد
۴٫۴
(۵۳)
چند سالی به همین منوال گذشت. کمکم مردم به وضع موجود عادت میکردند. به تدریج باورشان میشد که سرنوشتشان همان است؛ و باید با آن بسازند و تحمل کنند. فراموش میکردند که چه گذشتۀ خوبی داشتهاند و قبل از آمدن پیلهور، چقدر خوشبخت و بانشاط بودهاند.
ع.ف
مردم! به خلاف آنچه فکر میکنید، در شهر خبری نیست. درست است که شهریها وسایل راحتی بیشتری دارند؛ درست است که خیلی از ما پیشرفتهترند؛ اما این دلیل نمیشود که آنها از ما خوشبختتر باشند و هرکاری هم که میکنند، درست باشد. آنها در صنعت از ما جلو افتادهاند، اما اشتباهات زیادی هم کردهاند. همین اشتباهات، باعث شده که با وجود آنهمه پیشرفت، در بدبختی و فساد غوطهور باشند. آنها فقط به صنعت چسبیدهاند، و دین و اخلاق را فراموش کردهاند. ما به جای آنکه به تقلید از همۀ کارهای آنها بپردازیم، باید فکر کنیم، ببینیم چه چیز باعث شده که ما اینقدر عقب ماندهایم و آنها آن اندازه پیشرفت کردهاند. بعد که علت را فهمیدیم، چارهای پیدا کنیم. آنوقت است که میتوانیم خودمان را به آنها برسانیم؛ بیآنکه دچار سقوط و فسادی که آنها دارند بشویم؛ بیآنکه بدبختیای که گریبان آنها را گرفته، یقۀ ما را هم بگیرد.
fetemh zhra
«ببینید! روز اولی که این مرد شهری به اصیلآباد آمد، هیچچیز نداشت، ولی ما همه چیز داشتیم. حالا او همه چیز دارد و ما هیچ! فکرش را بکنید! آخر به چه علت؟!»
khorasani
با وجود آنهمه پیشرفت، در بدبختی و فساد غوطهور باشند. آنها فقط به صنعت چسبیدهاند، و دین و اخلاق را فراموش کردهاند.
آر-طاقچه
اصیلآبادی ها میدانستند سیگار چیست، اما هیچکدام سیگار نمیکشیدند. از سیگار بدشان میآمد. میگفتند: «فایدهاش چیست؟ جز نفستنگی و هزار جور مریضی دیگر، چه خاصیتی دارد؟ تازه؛ زمینی را که میشود در آن هزار جور میوه و سبزی و غلّه کاشت، مگه دیوانه شدهایم توتون بکاریم؟! چیزی که نه به درد دنیایمان میخورد، نه به درد آخرتمان!»
khorasani
«اصلا این شهریها کیاند که صاحب همه چیز ما شدهاند! اصیلآباد مال ماست. چرا باید آنها همهکارهاش باشند!»
khorasani
آن روز و آن شب، بچهها همهاش در فکر بودند. آن شب، بیشتر بچهها، خواب اصیلآباد خوشبخت و آباد را دیدند؛ و صبح، خوابهای شیرینشان را برای یکدیگر، تعریف کردند.
روز بعد، هیچیک از بچهها، حوصلۀ بازی نداشت. دو نفر دو نفر، چند نفر چند نفر، گوشه و کنار مدرسه نشسته بودند و فکر میکردند. حسین هم با آقاجان و علیجان، روی پلۀ جلو ایوان نشسته بودند، که یکدفعه، آقاجان از جا پرید و گفت: «بچهها! یادتان هست دیروز آقا چی گفت؟»
بعد، مثل اینکه با خودش حرف میزند، زمزمه کرد: «آقا میگفت تا قبل از آمدن پیلهور، ده ما، آباد و ثروتمند بوده. بعد از آمدن او، زندگی مردم اینطور شده. خوب، به نظر شما، علت بدبختی مردم اصیلآباد چیست؟»
چشمهای حسین برقی زد و گفت: «معلوم است دیگر... پیلهور!»
پ. و.
همهشان غرق فساد شدند. شروع کردند به تقلید بیمایه از شهریها. آن هم نه تقلید از چیزهای خوبشان، بلکه دنبالهروی از کارهایی که جز بدبختی و بدهکاری، برایشان فایدهای نداشت.
Sobhan Naghizadeh
تازه؛ زمینی را که میشود در آن هزار جور میوه و سبزی و غلّه کاشت، مگه دیوانه شدهایم توتون بکاریم؟! چیزی که نه به درد دنیایمان میخورد، نه به درد آخرتمان!»
آر-طاقچه
با وجود آنهمه پیشرفت، در بدبختی و فساد غوطهور باشند. آنها فقط به صنعت چسبیدهاند، و دین و اخلاق را فراموش کردهاند. ما به جای آنکه به تقلید از همۀ کارهای آنها بپردازیم، باید فکر کنیم، ببینیم چه چیز باعث شده که ما اینقدر عقب ماندهایم و آنها آن اندازه پیشرفت کردهاند. بعد که علت را فهمیدیم، چارهای پیدا کنیم. آنوقت است که میتوانیم خودمان را به آنها برسانیم؛ بیآنکه دچار سقوط و فسادی که آنها دارند بشویم؛
آر-طاقچه
پیلهور که دید بچهها دست از بازی کشیدند، صدای فریادش را بلندتر کرد:
ـ آهای! شهر، شهر فرنگ است. هفتاد و دو رنگ است. از همه رنگ است... آهای...!
و بچهها را تشویق میکرد که به تماشای شهر فرنگش بروند.
کاربر۸۶۵۶۹۰
پیلهور، با عوض کردنِ هر عکس، با آب و تاب، دربارۀ آن توضیح میداد:
... اینجا شهر است. اینها را که میبینی، خیابانهای شهر است. خوب تماشا کن! اینها که توی خیابانها حرکت میکنند، ماشین هستند... به مردم نگاه کن. چه لباسهای قشنگ و راحتی دارند!... خانههای شهر را نگاه کن! چه زیبا و مرتباند!...
پیلهور، تندتند عکس عوض میکرد و از زیبایی و خوبی شهر میگفت. بچهها از آنچه میدیدند، غرقِ حیرت میشدند. تا آن موقع، رنگ شهر را هم ندیده بودند.
کاربر۸۶۵۶۹۰
علی آقا و ملای ده، هر دو، مدتها در شهر زندگی کرده بودند. میدانستند اوضاع از چه قرار است. این دو، از همان روز اولی که پیلهور وارد ده شده بود، خطر را احساس کرده بودند. فهمیده بودند کاسهای زیر نیمکاسه هست.
کاربر۸۶۵۶۹۰
اصیلآبادی که چند سال پیش، با خورشید به خواب میرفت و قبل از طلوع خورشید از خواب بلند میشد، حالا شبزندهدار شده بود. مردم تا پاسی از شب، پای گرامافون مینشستند و صفحه گوش میدادند. دلشان پُرِ درد بود، اما نمیدانستند چرا. میخواستند به وسیلۀ اینچیزها، خودشان را تسکین بدهند.
پ. و.
مردم، کمکم مسجد رفتن را ترک کردند. بچههایشان را از مدرسه درآوردند و به کارگاههای پیلهور فرستادند. همهشان غرق فساد شدند. شروع کردند به تقلید بیمایه از شهریها. آن هم نه تقلید از چیزهای خوبشان، بلکه دنبالهروی از کارهایی که جز بدبختی و بدهکاری، برایشان فایدهای نداشت. پیلهور، نقشهاش را خوب اجرا کرد! اول مردم را به فساد کشاند و بعد سوارشان شد و هر بلایی که خواست، سرشان آورد. این هم نتیجهاش.»
پ. و.
سرگذشت مردمانی را تعریف میکرد که دچار ظلم و ستم بودند و بعد دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که آنها را از آن وضع نجات دهد. اما خداوند در جوابشان فرمود: «ما سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نمیدهیم جز اینکه آنها خودشان را عوض کنند.»
علی آقا، در مدرسه، برای بچهها از گذشتههای اصیلآباد میگفت. از آن زمانی که پیلهور هنوز به ده نیامده بود. از آنوقتها که ده، آباد و ثروتمند بود و مردمش سالم و قوی و کاری بودند. بعد جریانِ آمدن پیلهور را برای بچهها تعریف کرد و بدبختیهایی که پس از آمدن او، به ده رو آورد.
بچهها به فکر فرو رفتند. حسین ـ زرنگترین شاگرد کلاس ـ پرسید: «چه کار میشود کرد تا دوباره خوشبختی و شادی به ده ما برگردد؟»
علی آقا گفت: «بنشینید همهتان با هم فکر کنید؛ ببینید علت بدبختیها چیست؟ وقتی این را فهمیدید، علاج کار آسان است. فکر کنید
پ. و.
حجم
۳۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۳۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۱۹,۰۰۰
۹,۵۰۰۵۰%
تومان