بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنگ بود | طاقچه
تصویر جلد کتاب جنگ بود

بریده‌هایی از کتاب جنگ بود

نویسنده:احسان محمدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۳۵ رأی
۴٫۵
(۳۵)
همیشه فکر می‌کردم چرا روی پیت‌های حلبی روغن می‌نویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن می‌گویند «ژن»! از طرف دیگر می‌دانستم حیدر را با این «ه» نمی‌نویسند. ولی نمی‌فهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند؟
مادربزرگ علی💝
منتظر بودم که سرباز عراقی شلیک کند و تیرش از شلوار کُردی گشادی که مادرم از شلوار کهنه بابا برایم درست کرده بود، رد شود و پوستم را بشکافد.
min
اختر هم شروع کرد به مشق نوشتن. بعضی حرف‌ها را باید با مداد قرمز می‌نوشت. برای این‌که خوش‌رنگ‌تر دربیاید، نوک مداد را می‌زد روی زبانش و می‌نوشت. دفتر کمی خیس می‌شد، ولی آن حرف پررنگ و پهن درمی‌آمد.
S
شب که می‌خواستیم بخوابیم، دوست داشتم نزدیک بابا می‌خوابیدم، سرم را روی بازویش می‌گذاشتم و مثل وقت‌هایی که دلش می‌گرفت و توی حیاط جا می‌انداختیم و دراز می‌کشیدیم و برایمان «آساره» می‌خواند، باز هم بخواند. صدایش همیشه غم داشت. به ستاره‌هایی که توی آسمان چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردیم و بابا با صدایی آرام که دل آدم را می‌لرزاند، می‌خواند: - آساره تو بلونی و مال وات دیاره راس بگو درو نگو احسان د چه کاره؟
S
- بابا! یعنی ما پیروز شدیم یا عراق؟ - روله! جنگ پیروز ندارد!
مرتضی ش.
اسم صدام که می‌آمد، به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگ‌های علی حسین که لباس نظامی داشت با تفنگ‌های بزرگ. هیچ‌وقت عکسش را ندیده بودم، فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگ‌ترها از او داشتند، شنیده بودم.
3741
اعتراضی در کار نبود، فایده‌ای هم نداشت. جنگ بود و عادت کرده بودیم که نخواهیم، قناعت کنیم و خوشحال باشیم که هنوز زنده‌ایم و هواپیماهای عراقی که از بالای سرمان رد می‌شدند، روستا را بمباران نکرده‌اند و گوش‌بُرها که می‌گفتند شب‌ها می‌آیند و جاده‌ها را می‌بندند و گوش مسافرها را می‌برند، سراغ ما نیامده‌اند. عدسی در آن حال‌وهوا می‌توانست خوش‌مزه‌ترین غذای دنیا باشد.
maria
ابوذر یواش و جوری که انگار عراقی‌ها ممکن است صدایمان را بشنوند، گفت: - تو می‌گویی باید فرار کنیم؟ گفتم: - همه دارند فرار می‌کنند. بهروز این‌ها هم رفته‌اند پهله! ما که تفنگ نداریم با عراقی‌ها بجنگیم!
3741
هر چه کلاس‌ها بالاتر می‌رفت، تعداد بچه‌ها کمتر می‌شد. بعضی‌ها ترک تحصیل می‌کردند، یا به خاطر این‌که عشایر بودند، حتی نصف سال درس را ول می‌کردند و همراه گله می‌رفتند به ییلاق و قشلاق و دیگر هیچ‌وقت به مدرسه برنمی‌گشتند، حتی برای امتحان‌های نهایی.
shariaty
به جز یکی دو نفر، بقیه با همان لباس‌هایی که توی خانه می‌پوشیدند، به مدرسه می‌آمدند؛ لباس‌هایی که چروک، کهنه و پاره بود.
shariaty
از لابه‌لای جملاتی که عمو می‌گفت، این‌ها را شنیدم: - عملیات والفجر هشت... فاو... خمپاره زدند، همان شب اول، من زخمی شدم... زانویم، رانم، بازویم... آوردنم عقب خط!
shariaty
حالا صدای آهنگران را می‌شنیدیم. خش‌دار بود، اما برای ما شنیدن آن صدا پر از شوق و لذت بود: - جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم! کربلا منتظر ماست بیا تا برویم!
3741
بعد خسته و خاک‌آلود اما خوشحال، می‌رفتیم خانه. دوباره روستا در سکوت فرومی‌رفت. دوباره یک شب تازه شروع می‌شد. دوباره فانوس‌ها علم می‌شدند و ما سربازهایی که آرنج‌ها و زانوهایمان هنوز درد می‌کرد، مشق‌های فردا را می‌نوشتیم. شب‌هایی که مادر حوصله داشت، چرخ خیاطی‌اش را می‌آورد و شروع می‌کرد به خیاطی! چرخ خیاطی سیاه بود و با دست آن را می‌چرخاند. جعبه‌ای چوبی و نارنجی داشت و رویش نوشته بود: مارشال.
3741
حالا ما دو چیز داشتیم که به آن افتخار کنیم؛ یکی این‌که عمو جوانمیر در جنگ با عراقی‌ها زخمی شده بود و دوم این‌که سوار هواپیمای راستکی شده بود!
shariaty
مادر می‌گفت وقتی بابا می‌آید، بگذارید چای بخورد، شام بخورد و هی آویزانش نشوید! ولی گوش نمی‌دادیم. دوست داشتیم برایمان حرف بزند.
shariaty
شیخ حسن قنددان را تکان می‌داد. قندها ریز شکسته شده بودند. چند وقتی بود قند گیر نمی‌آمد، مادرم ریز شکسته بود. از توی قنددان دو قند ریز را با هم برداشت و توی چای زد و گذاشت توی دهانش.
shariaty
بیژن درس‌خوان بود و ساکت! آن‌قدر ساکت که شاید در طول یک سال تحصیلی ده جمله نمی‌گفت. درسش اما حرف نداشت. کاردستی‌هایش آن‌قدر خوب بود که آقای زحمتکش آن‌ها را نگه می‌داشت.
مرتضی ش.
درسش خیلی خوب بود. یک بار توی مسابقات علمی اول شد. اسمش را فرستادند برای اداره آموزش و پرورش دهلران! البته فقط اسمش رفت، وگرنه خودش مثل ما توی روستا ماند و جایی نرفت.
مرتضی ش.
- به من می‌گوید بچه‌ات را ببر به من چه! به چه حقی این حرف را می‌زنی؟ تو از کشور من حقوق می‌گیری، بلد نیستی کاری بکنی، برگرد به کشورت!
مرتضی ش.
تقصیر عراقی‌هاست. باید آن‌ها را شکست می‌دادیم!
مرتضی ش.
همیشه فکر می‌کردم چرا روی پیت‌های حلبی روغن می‌نویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن می‌گویند «ژن»! از طرف دیگر می‌دانستم حیدر را با این «ه» نمی‌نویسند. ولی نمی‌فهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند؟
mkt182
جنگ هنوز زنده است!
z.gh
می‌گفت: - شما که درستان را بخوانید، عراق ناامید می‌شود و شکست می‌خورد. همیشه فکر می‌کردم چطور می‌شود با درس خواندن من عراق شکست بخورد؟
shariaty
توی روستا به غیر از این دو نفر و جعفر فلاح‌زحمتکش معلم کلاس دوم و پنجمی‌ها و رادیوهایی که داشتیم، هیچ‌کس فارسی حرف نمی‌زد.
shariaty
هر وقت می‌آمدند مرخصی، ابوذر می‌رفت عمو جوانمیر را بغل می‌کرد و از گردنش آویزان می‌شد و همیشه می‌گفت: - چند تا عراقی کُشتی عمو؟ علی سلیمانی چند تا کُشت؟
shariaty
دوست داشتم یک نفر زودتر برسد و بگوید: - دروغ است! علی سالم است، علی زخمی است... اما جنگ دروغ نمی‌گفت. بی‌رحم حرفش را می‌زد.
shariaty
بابا می‌گفت: - این بنده خدا خیلی تعارف می‌کند و فکر می‌کند ما مثل شهری‌ها تعارفی هستیم، کُرد تعارف نمی‌کند، هر چی رو زبانش است، همان است که تو دلش است!
shariaty
زمستان مثل همیشه برای ما بدون برف بود. برف ندیده بودیم
مرتضی ش.
می‌گفت: - شما که درستان را بخوانید، عراق ناامید می‌شود و شکست می‌خورد. همیشه فکر می‌کردم چطور می‌شود با درس خواندن من عراق شکست بخورد؟
مرتضی ش.
اسم صدام که می‌آمد، به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگ‌های علی حسین که لباس نظامی داشت با تفنگ‌های بزرگ. هیچ‌وقت عکسش را ندیده بودم، فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگ‌ترها از او داشتند، شنیده بودم.
مرتضی ش.

حجم

۱۰۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۹ صفحه

حجم

۱۰۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۹ صفحه

قیمت:
۷,۵۰۰
تومان