بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بازگشت | طاقچه
تصویر جلد کتاب بازگشت

بریده‌هایی از کتاب بازگشت

نویسنده:هشام مطر
امتیاز:
۴.۰از ۱۵ رأی
۴٫۰
(۱۵)
طوری ببخش که انگار داری می‌گیری.»
einlam
آنچه پشت سر گذاشته‌ای، از بین رفته است و اگر بازگردی با فقدان یا نابودی آنچه برایت عزیز بوده است، روبه‌رو خواهی شد
einlam
طوری ببخش که انگار داری می‌گیری.»
einlam
اضطراب، مشغولیتی شرم‌آور است
einlam
نیاز و بلاتکلیفی می‌توانند آموزگاران بی‌نظیری باشند.
محسن
یک بار پدر وقتی مرا دید که دارم پول خردهایم را قبل از اینکه به یک گدا بدهم، می‌شمارم، گفت: «دفعهٔ دیگر، لازم نیست پول‌هایت را نمایش دهی. طوری ببخش که انگار داری می‌گیری.»
محسن
کاری نبود که با من نکرده باشند. هیچ‌چیز نمی‌تواند بدتر از آنچه در آن دوران به سرم آمد، الان برایم اتفاق بیفتد، و همیشه از پس آن برآمدم. همیشه جایی در ذهنم داشتم که هنوز می‌توانستم همه را دوست بدارم و ببخشم.» و بعد با چشمانی آرام و لب‌هایی خندان گفت: «آن‌ها هرگز نتوانستند آن را از من بگیرند!
وحید
بازگشت به آن زندگی سابق مثل گیر انداختن سایه‌ات در مکانی عمومی است
وحید
وقتی پدرش دستگیر شده او یک پسربچه بوده است. با تو شرط می‌بندم که اینجا آمده است تا پدرش را پیدا کند، پدری که او را نمی‌شناسد، پس او چگونه می‌تواند پدرش را بجا آورَد؟‘ مرد گفت: ’بی‌معنی است. چطور کسی نمی‌تواند پدرش را بشناسد؟‘ برای پسر نوجوان دست تکان دادم تا نزد ما بیاید. از او پرسیدم: ’برای دیدن چه کسی اینجا آمده‌ای؟‘ پسر گفت آمده است تا پدرش را ببیند. گفتم: ’بسیار خوب، پدرت چه کسی است؟ اسمش چیست؟‘ نوجوان پاسخ داد: ’اسمش حماد خانفور است.‘ با این حرف مرد کناردستی‌ام بیهوش شد.»
وحید
شما یک نفر را ناپدید می‌کنید تا نه‌تنها او را ساکت کنید، بلکه ذهن و خیالات بازماندگانِ او را هم محدود کرده و روحشان را تباه کنید. وقتی قذافی پدرم را دستگیر کرد، مرا در فضایی قرار داد که چندان بزرگ‌تر از سلول پدر نبود
وحید
اما انگار چیزی در بدن، در دانش فیزیکی ابدیت هر لحظه، در طبیعت گستردهٔ زمان و فضا وجود دارد که می‌گوید جمله‌های خبری، از قبیل جملهٔ «او مرده است»، صحت ندارند. پدرم، هم مرده است و هم زنده. هیچ دستورزبانی برای او ندارم. او در گذشته، حال و آینده است؛ حتی اگر دستش را گرفته بودم و احساس می‌کردم که آهسته‌آهسته شل می‌شود، انگار که دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد.
وحید
وقتی کتابی را با قلبت بفهمی، مثل این است که خانه‌ای را درون سینه‌ات حمل می‌کنی.
محسن
همان تغییری باش که دوست داری در جهان ببینی! مهاتما گاندی
محسن
اگر بروی، همهٔ پیوندهایت با کشورت دچار مشکل خواهد شد، آنگاه تو همچون تنهٔ یک درخت مُرده خواهی بود؛ سخت و توخالی. وقتی نه قادر به ترک باشی و نه بتوانی بازگردی، چه می‌کنی؟
علیرضا
تاریخ، موسولینی را به‌عنوان مضحک‌ترین فاشیست به خاطر می‌آورد؛ مردی احمق و بی‌عرضه از ایتالیا که در جنگ جهانی دوم، رهبری ارتشی بی‌عرضه را بر عهده داشت، اما در لیبی جنگی را مدیریت کرد که به نسل‌کشی منجر شد.
وحید
آنچه لرزه بر تنم افکند، این حقیقت بود که در آن روز، ۱۲۷۰ نفر در زندانی اعدام شده بودند که پدرم در آنجا نگهداری می‌شد و درست در همان روز، من طبق سنتی که تا آن‌موقع شش سال بود ادامه‌اش داده بودم (تماشای یک تابلو برای مدتی طولانی)، تماشای یک تابلوی نقاشی را شروع کردم که نامش اعدام ماکسیمیلیان، اثر ادوار مانه بود. تابلو تصویری از یک اعدام سیاسی را نشان می‌داد.
وحید
لحظه‌ای هست که می‌فهمی تو، پدر یا مادرت دیگر همان آدم‌های سابق نیستید و معمولاً این اتفاق زمانی می‌افتد که احساسی مشترک، هر دو نفر شما را رنج می‌دهد.
محسن
پرسیدم: «افراط‌گراهای اسلامی چطور؟» گفت: «آن‌ها هرگز موفق نخواهند شد.» و بعد دربارهٔ یک خوانندهٔ رپ تونسی برایم صحبت کرد که از طرف یک گروه افراط‌گرای اسلامی تهدید شده و به همین دلیل مجبور شده بود کنسرتش را کنسل کند: «این افراد، کشوری بدون هنر، بدون کنفرانس و بدون سینما می‌خواهند - یک حفرهٔ خالی.»
محسن
کشمکش‌های مشابهی در دیگر جبهه‌های مختلف در جریان بود. هرگز قبل از این در جایی نبوده‌ام که بیم و امید، همزمان در چنین اوجی قرار بگیرند. هر چیزی ممکن به‌نظر می‌رسید و تقریباً با هر کسی که ملاقات می‌کردم توأمان از امیدواری و دلواپسی حرف می‌زد.
فاطمه :)
و بعد، با غرور ادامه داد: «هیچ‌چیز اینجا اتفاق نمی‌افتد، اما وقتی هم که اتفاق بیفتد، به‌سرعت نور اتفاق می‌افتد. تو می‌توانی جهان را در یک روز تغییر دهی. ممکن است چهل‌ودو سال طول بکشد تا آن روز بیاید، اما وقتی هم که بیاید...»
sadaf_sp
با خودم فکر می‌کنم، همهٔ ما از بچگی ماسک‌های مرگمان را با خودمان حمل می‌کنیم.
یگانه
لحظه‌ای هست که می‌فهمی تو، پدر یا مادرت دیگر همان آدم‌های سابق نیستید و معمولاً این اتفاق زمانی می‌افتد که احساسی مشترک، هر دو نفر شما را رنج می‌دهد
armdamani
اگر بروی، همهٔ پیوندهایت با کشورت دچار مشکل خواهد شد، آنگاه تو همچون تنهٔ یک درخت مُرده خواهی بود؛ سخت و توخالی. وقتی نه قادر به ترک باشی و نه بتوانی بازگردی، چه می‌کنی؟
محسن
پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» «از پنجره‌ام آن‌ها را تماشا کردم. با بولدوزر آمدند و قبرها را کندند؛ یکی پس از دیگری. جسدها را سوزاندند و حالا، همه می‌ترسند که به جسدها دست بزنند.» بعد گفت: «اما خدا را شکر، پسرم اینجاست.» پرسیدم: «صحیح و سالم است؟» «بله، در اتاقش است. کولر تمام مدت روشن بوده است.» بعد، پس از مکثی کوتاه به حرفش ادامه داد: «اما الان سه روز گذشته است. تمام تلاشم را کرده‌ام، ولی دارد بو می‌گیرد. باید راهی پیدا کنم که هرچه زودتر دفنش کنم.»
محسن
دیگر بخشی از هیچ‌چیز نیستم. دیگر واقعاً به هیچ‌کجا تعلق ندارم و این را می‌دانم. زندگی‌ام همیشه بر این روال خواهد بود؛ تلاش برای تعلق داشتن به جایی و شکست در این راه.
محسن
«وقتی کتابی را با قلبت بفهمی، مثل این است که خانه‌ای را درون سینه‌ات حمل می‌کنی.»
فاطمه :)
در مرگ، نشانه‌ها به‌تدریج محو می‌شوند و هیچ‌کدام از یادبودهای دنیا نمی‌تواند جلوی موج فراموشی را بگیرد، اما در زندگی، فرد ناپدیدشده در خلال روندی زنده و برخوردار از جزئیات تغییر می‌کند.
مجید
رسوایی به‌وجودآمده توسط هانیبال، پسر قذافی در سوئیس، صورت گرفت. هانیبال خدمتکارانش را در هتلی در ژنو چنان مورد ضرب‌وشتم قرار داده بود که آن‌ها را بلافاصله به بیمارستان برده بودند. مقامات او را دستگیر کردند و در تلافی این اقدام، پدرش دو تاجر سوئیسی را که آن زمان در لیبی بودند، بازداشت کرد. سوئیس از متهم کردن هانیبال صرف‌نظر کرد و به او اجازه داد از کشور خارج شود؛ اما قذافی نپذیرفت که دو تاجر سوئیسی را آزاد کند و تا الان آن‌ها را در زندانی در طرابلس نگاه داشته‌اند.
مجید
اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم محمد اسماعیل چه شکلی است. یک آدم چاق و کوتاه‌قد از یکی از آسانسورها قدم بیرون گذاشت و به سمت ما آمد. با هم دست دادیم. دوستم را معرفی نکردم. یک‌جورهایی فکر کردم هر چه او برای محمد اسماعیل مرموزتر باشد، بهتر است. محمد اسماعیل دو گوشی تلفن همراهش را روی میز گذاشت و حرف‌هایش را با صحبت دربارهٔ خانواده‌اش شروع کرد. همسر و فرزندش در لندن زندگی می‌کردند. اسم پسرش را هانیبال گذاشته بود. او گفت: «اسمش را از روی اسم برادر سیف انتخاب کردم. هانیبال را خیلی دوست دارم. اوه، هانیبال عالی است.» و بعد دربارهٔ پدرزن مرحومش به من گفت: «او پدر شما را می‌شناخت. آن‌ها با هم در ارتش بودند. بعد از انقلاب، پدرزنم دستگیر شد، اما تا هجده سال بعد آزاد نشد.» به مردی فکر کردم که باید آخرین روزهای عمرش را با نوه‌اش می‌گذراند؛ نوه‌ای که اسمش را از روی اسم پسر مردی گرفته بودند که پدربزرگ را به زندان انداخته بود. یاد حرف سارا حمود افتادم که قبلاً کرسی لیبی را در سازمان عفو بین‌الملل اداره می‌کرد و یک بار به من گفت: «در هیچ کشوری مثل لیبی، ستمگر و ستمدیده، آن‌قدر در هم تنیده نشده‌اند.»
مجید
بعد از چند ثانیه، مادر دوباره پرسید: «پیژامه نمی‌خواهی؟» زیاد گفت: «زمان خیلی بدی برای رسیدن به مقصد است؛ نه صبح به حساب می‌آید و نه شب. این همان چیزی است که انگلیسی‌ها به آن می‌گویند ساعت قبر.»
مجید

حجم

۳۳۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

حجم

۳۳۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
۳۴,۶۵۰
۳۰%
تومان