بریدههایی از کتاب یکی از این روزها به بلوغ رسیدم
۴٫۰
(۴)
به شهری رسیدیم که نامش اندیمشک بود. از دور، صدای انفجار توپ میآمد؛ اما شهر چهرهای جنگی نداشت. جای انفجار و تخریبی هم به چشم نیامد. فاصلۀ جبهه تا شهر را پرسیدم. محمد میگفت که «دزفول که شش کیلومتر دورتر از اندیمشک است، زیر باران توپ و موشک عراقیهاست».
نماز صبح را در اندیمشک خواندیم. هوا که روشن شد گشتی در شهر زدیم. همراهان، وسایل مورد نیازشان را خریدند و سپس در میدان اصلی سوار اتوبوسهای نظامی شدیم تا به شوش برویم. در راه، محمد در بارۀ ارتفاعاتی که در دست عراقیها بود برایم توضیح میداد. گاهگاهی دود سیاه انفجاری از دور دیده میشد. رفتیم و رفتیم تا به دروازۀ شهر شوش رسیدیم. آنجا بر تابلوی بزرگی با خط زیبا نوشته شده بود: «به شوش، شهر شهیدان گمنام، خوش آمدید.» در شهر، رفتوآمدی نبود. شهر، خالی از سکنه بود. من برای اولین بار پا به شهری در منطقۀ جنگی گذاشته بودم. جابهجا، رد پای انفجار دیده میشد. در سکوت آن شهر خالی از زنوبچه، صدای زیبای بلبلها و گنجشکها به گوش میرسید. این صدا هم گاهی با انفجاری ساکت میشد.
S
روزی با یکی از دوستان همسنوسالم تصمیم گرفتم که با هم قدری پول جمع کنیم و با اتوبوس تا اهواز برویم و از آنجا به جبهه برویم؛ اما چون راهها را بلد نبودیم و تا آن موقع تنها سفر نکرده بودیم، طرحمان عملی نشد.
روزهای کشدار مثل برق از جلوی چشممان رد میشد. رزمندگان تا آن موقع سه عملیات در مناطق دشت آزادگان، دارخوین و آبادان انجام داده بودند. در همین سه عملیات، چهار نفر از کسانی که در محل اعزام نیرو با آنها آشنا شده بودم، به شهادت رسیدند.
S
سنام کم بود، زبانم گیر میکرد و نمیتوانستم درست صحبت کنم؛ شبها هم با فریادهای بلند و گریه از خواب میپریدم؛ اما نمیتوانستم فکر رفتن به جبهه را از سرم بیرون کنم.
پدر و مادر و برادرانم که از پیله کردنم کلافه شده بودند، مسخرهام میکردند. برادر بزرگترم علیآقا که خودش پاسدار سپاه شده بود، برایم شرط گذاشته بود که «اگر یک شب تنها به قبرستان محله رفتی و یادداشتی روی درِ مردهشوخانه نوشتی و برگشتی، خودم تو را برای آموزش و بعد به جبهه معرفی میکنم».
این بدترین آزمایش برای من بود که از مرده و قبرستان میترسیدم. یک روز هم کتک مفصلی از پدر و برادرم برای این همه اصرار نوش جان کردم.
برای مدت کوتاهی چنین وانمود کردم که هوای جبهه از سرم بیرون رفته؛ ولی باز دزدکی به مراکز اعزام میرفتم. آنجا با دیدن بچههای بسیجی که با شوق و عشق و در صفهای طولانی به پادگان آموزشی اعزام میشدند، حالم دگرگون میشد و آنها را با اشک و آه همراهی میکردم.
S
بعد از شام، حاجی که خودش هم مدت زیادی را در جبهه گذرانده بود از من پرسید:
ـ خوب، چه خبر؟ چه کار میکنی؟ مدرسه میروی؟...
سه چهار سؤال دیگر هم پرسید. همه سکوت کرده بودند تا جواب مرا که غریبهای کوچک در جمعشان بودم، بشنوند. به خودم فشار آوردم تا پنج کلمه بدون اینکه زبانم گیر کند، جواب بدهم؛ ولی نشد. تا گفتم «م م م می خ خ خوام به ج ج جبهه بیام»، گریهام گرفت و سکوت کردم. یکیشان پرسید:
ـ تو در جبهه میخواهی چه کار بکنی؟
با گریه و گیر جواب دادم که «هر کاری به من بگویید، انجام میدهم. برای رزمندهها آب میبرم، ظرفهایشان را میشویم، سنگرها را نظافت میکنم، نگهبانی میدهم...»
S
روزی در حیاط مقر ایستاده بودم که سوت و انفجار مهیبی، زمین را لرزاند. بدنم مثل بیدی در باد به لرزه افتاد. پرسان پرسان که چه بود و چه شد، خود را به ساختمان رساندم و گوشهای پنهان شدم تا کسی مرا در این حال غریب نبیند. نگران از اینکه اگر مرا در این حال ببینند، برم میگردانند، خود را به خواب زدم؛ اما کو خواب؟ تا دو روز و دو شب بعد، نه خواب داشتم، نه خوراک. آب هم نمیخوردم تا مجبور نشوم به دستشویی هم بروم.
سه روز پس از انفجار محمد از خط برگشت. بعد از احوالپرسی، بیسروصدا ماجرای انفجار را به او گفتم و رفتیم تا با هم جای آن را ببینیم. در و دیوار خانۀ کناری ما، زخمی و پر از ترکش بود. با دیدن در و دیوارهای ترکشخورده و آش و لاش، بیشتر وحشت کردم؛ ولی به روی خود نیاوردم. به خود گفتم: چطور بقیه نمیترسند؛ تو هم باید مثل آنها باشی.
S
هنوز نمیتوانستم باور کنم که یک ماه در بین بهترین آدمها زندگی کردهام؛ پاسداران سبزپوش و بسیجیان خاکیپوش بیریایی که برخوردهای مناسب، دلیری، نماز و دعا و گریههای مخلصانهشان مرا به این فکر انداخت که پاسدار بشوم؛ البته نه پاسداری که با لباس شناخته میشود؛ پاسداری مثل آنها. پاسدارانی که من در جبهۀ شوش میدیدم، گویا از این دنیا نبودند. همهچیزشان با آدمهای عادی فرق میکرد؛ حتی صحبت کردنشان و راه رفتنشان. انگار فرشتههای روی زمین بودند. بیشتر وقتها که کاری نداشتم، گوشهای مینشستم و به چهرۀ بعضی از آنها خیره میشدم، آه میکشیدم و میگفتم: خدایا، میشود من هم مثل اینها بشوم؟
S
با لکنت میان حرفش دویدم و گفتم که «شما را به خدا قسم، این توفیق را از من نگیرید. من همه فکر و ذکرم شده جبهه و میخواهم در میان آدمهایی مثل شما باشم».
دیگری پرسید:
ـ پدر و مادرت رضایت دارند؟
بلند شدم و گفتم که «الان رضایتشان را برایتان میآورم».
از خانه بیرون آمدم. مدتی معطل کردم و بعد با خودکار روی کاغذی به خط بزرگترها نوشتم که «بنده، فلانی، پدر محمود، رضایت دارم که پسرم به جبهه اعزام شود.» بعد آن را امضا کردم و مثلاً به جای مادرم انگشت هم زدم و به آنجا برگشتم.
برگه را دست به دست چرخاندند تا رسید به یکیشان و او آرام درِ گوشم پرسید:
ـ این را خودت نوشته و امضا کردهای؛ بله؟
بدون مکث و سرافکنده گفتم: «بله.»
S
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
۴۵,۰۰۰۵۰%
تومان