بریدههایی از کتاب یک مرد یک زندگی
۴٫۴
(۱۳)
راستش آقای نویسنده، قدمت روی چشم! ولی دیر آمدی سراغ ما. من دیگر پیر شدهام و خیلی چیزها از یادم رفته است. دیگر مثل آن موقعها، همه چیز را به یاد نمیآورم. امان از پیری! ببین چهطور دستهایم میلرزد. انگار نه انگار روزگاری توی گود زورخانه، پنجه در پنجهی جوانهای مشهدی میانداختم. باز هم برای این که شرمندهات نشوم، هر چه یادم مانده، برایت میگویم. باقیاش با خودت؛ هر طور دوست داری، جفت و جورش کن!
Mohammad
تا حالا «گور ماست» خوردهای آقای نویسنده؟ خب معلوم است که نه؛ عجب سوالی کردم! توی کولههامان، هر کدام یک کوزه ماست داشتیم. از همین ظرفهای گِلی و سفالی. وقت ناهار، شیر یکی دو تا از گوسفندها را میدوشیدیم و با ماست قاطی میکردیم، میشد گورماست. جایتان خالی، میچسبید.
🍁🍂دخـــــــــترپایـــــــیز🍁🍂 mm
«ببخشید حاج آقا، شما قبلاً ارتشی بودید؟»
بابانظر شانه بابا انداخت.
ـ نکند همراه آقای دکتر چمران در لبنان یا فلسطین، چریک بودید و میجنگیدید؟
ـ نه به خدا!
ـ لابد آموزش نظامی دیدهاید که دارید همراه دکتر چمران میآیید برای تصرف پاسگاه؟
ـ حالا انشاالله اگر فرصت شد، آموزش کامل هم میبینیم!
ـ یعنی حتی به اندازهی همین کلاهسبزها یا تکاوران هم...
ـ نه این قدر، فقط یک دورهی مختصر و مفید!
ـ ببخشید حاجآقا، اصلاً شما میدانید داریم کجا میرویم؟
ـ این را دیگر میدانم. قرار است پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما آزاد کنیم.
ـ میدانید وقتی از هلیکوپتر پیاده شدید، نیروها چه کار کنند؟
ـ منظورتان این است که سریع ببرمشان طرف سر هلیکوپتر دیگر؟
ـ شاید هلیکوپتر حتی نتواند روی زمین بنشیند و مجبور شویم بپریم...
ـ اشکال ندارد. خوبی بچهها در همین است که همهشان رزمیکار هستند؛ جودوکارند!
Mohammad
بابانظر از پشت تخته سنگها بالا رفت تا به چند قدمی آنها رسید. بعد روی زمین نشست و نارنجکی را از ضامن خارج کرد. داشت آماده میشد که آن را پرتاب کند. اما یک دفعه شنید که یکی از آنها به دیگری میگوید: «مواظب مردک بربری باش، خیلی خطرناک است!»
بابانظر تندی سرش را بالا برد و داد زد: «بربری خودتی!»
بعد هم نارنجک را پرت کرد طرفشان. دو نفر ضدانقلاب که جا خورده بودند، تا به خودشان بجنبند، رفتند هوا!
Mohammad
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰۵۰%
تومان