بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاطرات باب دیلن، وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره | طاقچه
تصویر جلد کتاب خاطرات باب دیلن، وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره

بریده‌هایی از کتاب خاطرات باب دیلن، وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره

نویسنده:باب دیلن
امتیاز:
۳.۹از ۲۳ رأی
۳٫۹
(۲۳)
یه بار بهم گفت که جاده‌ای نیست که به خوشبختی ختم بشه، بلکه خوشبختی خود اون جاده‌ست.
sam b
اما یه جورایی می‌دونستم، که اگه بخوام به کار موسیقی ادامه بدم، باید صاحب بخش بزرگ‌تری از خودم بشم. باید از خیلی چیزها می‌گذشتم -خیلی چیزهایی که اتفاقا به توجه نیاز داشتن- اما اشکالی نداشت، دست خودم نبود. نقشه راه رو بلد بودم و اگه می‌خواستم می‌تونستم همه‌ش رو از حفظ بکشم، اما حالا فهمیده بودم که باید بندازمش دور. نه امروز، نه امشب، اما به زودی.
sam b
انقدر جذب اجراش شده بودم که دیگه حواسم به خودم نبود. چیزهایی که من باید روشون کار می‌کردم رو مایک توی ژن‌هاش داشت. حتی قبل از اینکه به دنیا بیاد، این موسیقی تو خونش بوده. این چیزها یادگرفتنی نبودن، و من به این نتیجه رسیدم که انگار بایستی الگوهای تفکرهای درونیم رو تغییر بدم... که باید به امکان‌هایی باور داشته باشم که تا قبل از این بهشون اجازه بروز نمی‌دادم، که خلاقیتم رو به یه میزان خیلی کم و قابل کنترل محدود کرده بودم... که به تکرار رسیده بودم و باید خودم رو گم می‌کردم.
۱۸۹۶۸۸۶
کلازویتز به نظر منسوخ می‌اومد، ولی کلی چیز هم توش هست که حقیقته، و با خوندش می‌شه خیلی راجع به زندگی مرسوم و فشارهای محیط فهمید. وقتی ادعا می‌کنه که سیاست جای اخلاق رو گرفته و سیاست، قدرت بی‌منطقه، شوخی نمی‌کنه. باید باور کنی. باید دقیقا همون کاری رو بکنی که بهت دیکته می‌شه، حالا هرکی می‌خوای باش. باید سرت رو بندازی پایین و هر کاری می‌گن بکنی وگرنه سر به‌نیست می‌شی. واسه‌م از امید و عدالت هم نگین.
sam b
آمریکا خیلی چیزها داشت عوض می‌شد. جامعه‌شناس‌ها می‌گفتن که تلویزیون داره تاثیرات خیلی بدی می‌ذاره و داره ذهن و تخیلات جوون‌ها رو خراب می‌کنه - که دیگه نمی‌تونن برای یه مدت طولانی به چیزی توجه داشته باشن. شاید اونها راست می‌گفتن
yazdaan
ولی نباهاس از اینکه محکم کسی رو بزنی بترسی.»
yazdaan
حالا دیگه خبری از اون حرف‌ها نبود و من توی نیویورک بودم، چه کمونیست‌ها بودن، چه نبودن. احتمالا اون دور و برها زیاد بودن، فاشیست‌ها هم همین‌طور. یه عالمه آدم که اگه ولشون می‌کردی یا دیکتاتور دست چپی می‌شدن یا دیکتاتور دست راستی. همه‌جور تندرویی پیدا می‌شد. می‌گفتن جنگ جهانی دوم دیگه نسخه عصر روشنگری رو پیچیده، ولی من متوجه‌ش نبودم. من هنوز توش بودم. هنوز نوری که مربوط به اون بود رو یادم می‌اومد و احساسش می‌کردم. راجع بهش می‌خوندم. ولتر، روسو، جان لاک، مونتسکیو، مارتین لوتر - آینده‌نگرها، انقلابی‌ها... انگار این آدم‌ها رو می‌شناختم، انگار توی یه خونه زندگی می‌کردیم.
yazdaan
فقط فکر می‌کردم فرهنگ عامه خیلی مسخره‌ست و به نظرم مثل یه حقه بزرگ می‌اومد. مثل برف دست‌نخورده‌ای بود که باید با کفش‌های عجیب و ناراحت روش راه می‌رفتی. من نه می‌دونستم در کدوم عصر از تاریخ بودیم و نه می‌دونستم که حقیقت چیه. کسی اهمیت نمی‌داد.
yazdaan
«من ولگردم، من قماربازم، از خونه‌م خیلی دورم». این شرح حال من بود.
yazdaan
ری بهم گفته بود که آثار فاکنر رو بخونم. می‌گفت «کاری که فاکنر می‌کنه خیلی سخته، سخته بتونی احساسات عمیق رو به صورت کلمات دربیاری. نوشتن سرمایه راحت‌تره».
yazdaan
دنیای پیچیده و مدرن چیزی نبود که من بهش علاقه داشته باشم. به نظرم بی‌معنی و بی‌خاصیت بود. نتونسته بود من رو اغوا کنه.
Bibliophilia
هرکسی نمی‌تونه این ترانه‌ها رو جوری بخونه که متقاعد بشی. خواننده باید کاری کنه که به چیزی که می‌شنوی اعتقاد پیدا کنی و جون می‌تونست این‌کار رو بکنه. فکر می‌کردم اگه جون عاشق کسی بشه، مادرش طرف رو می‌کشه. بهش باور داشتم. واقعا فکر می‌کردم خانواده‌ش اون‌طوری باشن. باید باور داشته باشی. موسیقی فولک ازت یه معتقد می‌سازه.
آزاد
این ترانه وحشیه. قدرت زیادی تو شعرش هست. اول تا آخرش پر از جنب‌وجوشه. هر عبارتش از ارتفاع سه‌متری می‌افته روت و درمیره و بعدی میاد با مشت می‌زنه زیر چونه‌ت.
آزاد
بهم گفت دوست داره من برای کلمبیا رکوردز ضبط کنم. گفتم آره، باشه، من هم دوست دارم برای کلمبیا ضبط کنم. حس می‌کردم قلبم از سینه‌م اومده بیرون و رفته آسمون، به یه ستاره اون‌طرف کهکشان. درونم تعادل ناپایداری برقرار بود، اما ظاهرم رو حفظ کردم. باورم نمی‌شد. انگار داشت سربه‌سرم می‌ذاشت. قرار بود به‌زودی قطار زندگیم از خط خارج بشه.
آزاد
جاده‌ای نیست که به خوشبختی ختم بشه، بلکه خوشبختی خود اون جاده‌ست.
nooshin
بیلی ازم پرسید که تو هنرمندها خودم رو شبیه کی می‌دونم. منم گفتم هیچ‌کس.
Bibliophilia
به هرحال حوصله سوال جواب‌هاش رو نداشتم، کلا حوصله توضیح دادن نداشتم، حالا هر کسی که می‌خواست باشه.
Bibliophilia
خیلی شبیه من بود، مؤدب بود ولی صمیمی نمی‌شد.
Bibliophilia
نوربرت آدم باحالی بود. پیشبندش همیشه رنگ گوجه‌فرنگی بود، صورت زمخت و گونه‌های برجسته‌ای داشت. روی صورتش جای زخم چنگک بود و فکر می‌کرد میون زن‌ها خیلی محبوبه. داشت پولش رو جمع می‌کرد که یه روزی بره ورونا تو ایتالیا سر قبر رومئو و ژولیت.
Bibliophilia
پراحساس و گزنده بود، مثل یه سرباز می‌خوند و صداش یه جوری بود که انگار تاوان پس داده
Bibliophilia
یه جای عجیب توی خیابون سوم بود که قبلا توش اسب و گاری نگهداری می‌کردن و حالا اسمش شده بود کافه بیزار. مشتری‌هاش معمولا همه کارگر بودن که دور هم می‌نشستن می‌خندیدن، به هم فحش می‌دادن، گوشت قرمز می‌خوردن و راجع به زن‌ها حرف می‌زدن. اون پس و پشت‌ها یه سن کوچیک هم داشت و من یکی دو بار اونجا اجرا کردم. فکر می‌کنم جایی نموند که توش اجرا نکرده باشم. بیشترشون چراغ نفتی داشتن و کفشون خاک اره ریخته بودن و تا صبح باز بودن. یه سری‌هاشون نیمکت‌های چوبی داشتن و یه قلچماق گذاشته بودن دم در.
Bibliophilia
چند باری با یکی از پیشخدمت‌های کافه وا؟ که یه دختر قشنگی هم بود جفت و جور شدم. با هم این‌ور و اون‌ور می‌چرخیدیم، من گیتار می‌زدم و اون پول‌ها رو جمع می‌کرد. یه کلاه بی‌لبه مسخره می‌ذاشت سرش، ریمل مشکی غلیظ، پیراهن یقه‌باز با یه کتی که شبیه شنل بود. بعدش پول‌ها رو با هم نصف می‌کردیم، ولی اینکه همیشه همراهم باشه خیلی سخت بود. با این‌حال، هر وقت با من می‌اومد مردم دست‌ودلبازتر می‌شدن تا مواقعی که تنها بودم.
Bibliophilia
بیشتر نوازنده‌ها و خواننده‌های دیگه به جای آهنگ، خودشون رو عرضه می‌کردن، ولی من نه. واسه من ارائه و رسوندن آهنگ مهم بود.
Bibliophilia

حجم

۶۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۶۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان