نمیدانستم زندگیام چه معنایی میدهد و هرچه سنم بالا میرفت، این فکر مبهم قوت میگرفت. از زندگی چه میخواستم؟ هیچی به ذهنم نمیرسید!
Mohammad
یاد گرفتن یک شگرد نیست. این دقیقاً استعداد مادرزادی است. یا داریش، یا نداری.
Mohammad
« مردم هر آرزویی که بکنند و هرچه دامنهی تخیل را وسعت بدهند، چیزی جز خودشان نمیشوند. همین و بس. »
امیررضا
آغازها همیشه همینطورند. لحظهای همه چیز هست و لحظهای دیگر نیست.
mj94
« هزارجور اختلال عصبی هست. حتی اگر یک علت داشته باشند، یک میلیون علائم مختلف هست. مثل زلزله است ــ انرژی نهفته یکی است، اما بسته به اینکه کجا اتفاق بیفتد نتایج فرق دارند. در یک مورد جزیرهای ممکن است غرق شود، در مورد دیگر جزیرهای پیدا شود. »
liliyoooom
« خانواده چیز عجیبی است. خانواده باید طبق اصول خود زندگی کند، وگرنه نظم به هم میخورد. از این لحاظ، پاهای بیخاصیت من یکجور پرچم است که خانوادهام دورش دفیله میروند. پاهای بیجانم محوری است که همه چیز دورش میچرخد. »
liliyoooom
« چاقوی تیزی به نرمهی سرم فرو رفته، همان جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمیآید، یا رویم سنگینی نمیکند ــ فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستادهام و چنان به این صحنه نگاه میکنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. میخواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمیداند چاقو توی کلهام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیارم، اما دستم بهش نمیرسد. چیز عجیبی است. میتوانم به خودم چاقو بزنم، اما نمیتوانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا میکند به محو شدن. من هم شروع میکنم به محو شدن. فقط چاقو سر جایش هست ـ تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل. رؤیای من اینجوری است. »
liliyoooom
این فکر همیشه به ذهنم میرسد که ترسناکترین چیز جهان خودمانیم.
مهسا نوری