
بریدههایی از کتاب چاقوی شکاری
۴٫۰
(۱۲)
نمیدانستم زندگیام چه معنایی میدهد و هرچه سنم بالا میرفت، این فکر مبهم قوت میگرفت. از زندگی چه میخواستم؟ هیچی به ذهنم نمیرسید!
Mohammad
یاد گرفتن یک شگرد نیست. این دقیقاً استعداد مادرزادی است. یا داریش، یا نداری.
Mohammad
« مردم هر آرزویی که بکنند و هرچه دامنهی تخیل را وسعت بدهند، چیزی جز خودشان نمیشوند. همین و بس. »
امیررضا
آغازها همیشه همینطورند. لحظهای همه چیز هست و لحظهای دیگر نیست.
mj94
برای آنکه توضیح بدهم چرا میخواهم داستانی دربارهی عمهی فقیر بنویسم، باید داستان را بنویسم، اما تمام که شد، دیگر دلیلی برای توضیح باقی نمیماند ــ یا شاید هم بماند؟ »
samas62
کمکم این احساس به من دست میداد که شدهام مثل صندلی دندانپزشکی ــ هیچ کس از آن نفرت ندارد، اما همه ازش پرهیز میکنند.
samas62
« هزارجور اختلال عصبی هست. حتی اگر یک علت داشته باشند، یک میلیون علائم مختلف هست. مثل زلزله است ــ انرژی نهفته یکی است، اما بسته به اینکه کجا اتفاق بیفتد نتایج فرق دارند. در یک مورد جزیرهای ممکن است غرق شود، در مورد دیگر جزیرهای پیدا شود. »
liliyoooom
« خانواده چیز عجیبی است. خانواده باید طبق اصول خود زندگی کند، وگرنه نظم به هم میخورد. از این لحاظ، پاهای بیخاصیت من یکجور پرچم است که خانوادهام دورش دفیله میروند. پاهای بیجانم محوری است که همه چیز دورش میچرخد. »
liliyoooom
« چاقوی تیزی به نرمهی سرم فرو رفته، همان جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمیآید، یا رویم سنگینی نمیکند ــ فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستادهام و چنان به این صحنه نگاه میکنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. میخواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمیداند چاقو توی کلهام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیارم، اما دستم بهش نمیرسد. چیز عجیبی است. میتوانم به خودم چاقو بزنم، اما نمیتوانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا میکند به محو شدن. من هم شروع میکنم به محو شدن. فقط چاقو سر جایش هست ـ تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل. رؤیای من اینجوری است. »
liliyoooom
این فکر همیشه به ذهنم میرسد که ترسناکترین چیز جهان خودمانیم.
مهسا نوری
« گاهی همین رؤیا را دارم. » صدایش پژواک غریبی به خود گرفته بود، انگار از ته گودال غارمانندی میآمد. « چاقوی تیزی به نرمهی سرم فرو رفته، همان جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمیآید، یا رویم سنگینی نمیکند ــ فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستادهام و چنان به این صحنه نگاه میکنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. میخواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمیداند چاقو توی کلهام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیارم، اما دستم بهش نمیرسد
samas62
ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم. عکس توی آینه از من نبود. از لحاظ ظاهری شبیه من بود، اما بیشک من نبودم. نه، اینطور نبود. البته که من بودم، اما من دیگر. من دیگر که هرگز نباید بوده باشد. نمیدانم چطور بگویم. مشکل است بگویم چه احساسی به من دست داد.
samas62
آنچه دیده بودم شبح نبود. خیلی ساده: خودم بود. هرگز یادم نمیرود که آن شب چقدر ترسیده بودم و هر وقت یادم میافتد، این فکر همیشه به ذهنم میرسد که ترسناکترین چیز جهان خودمانیم. نظر شما چیست؟
samas62
« هر وقت پای ’اهداف شریف‘ به میان بیاید، مردم دو طرف جنگ از خشم و نفرت میمیرند. اما طبیعت هیچ ’طرفی‘ ندارد.
samas62
« فقط سه راه است که بشود با دختری کنار آمد: یک، دهنت را ببند و هرچه گفت گوش بده؛ دو، بهش بگو از لباسش خوشت آمده؛ و سه، به غذای خیلی خوبی مهمانش کن. آسان است، نه؟ اگر هر سه کار را کردی و نتیجه نگرفتی، بهتر است ولش کنی. »
samas62
حجم
۱۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
حجم
۱۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان