بریدههایی از کتاب عزاداران بیل
۴٫۰
(۱۴۵)
خاله گفت: «من میدونستم که آخر سر میآریش تو خونه!»
عباس گفت: «همین حالا شستمش.»
خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.»
عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
Toobakiani
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟»
اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
MrDreamer
مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: «نه، من مشد حسن نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی، من گاو مشد حسنم.»
کدخدا گفت: «لاالهالااللّه! آخه تو چه جور گاوی هستی مشد حسن؟ از گاوی چی داری؟ آخه دمت کو؟»
مشدی جبار گفت: «آها، دمت کو؟ سُمت کو؟»
مشدی حسن یک دفعه خیز برداشت؛ دیوانهوار دور طویله میدوید و شلنگ تخته میانداخت و هر چند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید؛ تا رسید جلو کاهدان و همان جا ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد سرش را برد توی کاهدان و دهنش را پر کرد از علف و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اسلام کاه رویش پاشیده بود؛ و با صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد، گفت: «مگه دم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه سم نداشته باشم، دم نداشته باشم، گاو نیستم؟ مگه بیدم قبولم نمیکنین؟»
پدرام پورقلی
دکتر برگشت و گوشی را روی سینهاش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و...
در انتهای بیابان خاموش شد.
"Shfar"
خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.»
عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
Roz
خاتونآبادی گفت: «اگه خوشت میآد، ورش دار و ببرش بَیل.»
عباس گفت: «ببرم چه کارش بکنم؟»
خاتونآبادی گفت: «ببر نگرش دار.»
عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.»
خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
Afsaneh Habibi
کدخدا گفت: «مشد اسلام، اگه بری دیگه تو بَیل کسی پیدا نمیشه که کاری از دستش بر بیاد. آخه چرا میخوای بری؟»
MrDreamer
خواهر عباس گفت: «فکر میکنی دوباره حالش خوب بشه؟»
اسماعیل گفت: «خدا میدونه، اما من میدونم که مشدی حسن گاوشو خیلی بیشتر از خواهرم دوس داره.»
خواهر عباس گفت: «بَیلیها همهشون این جوریَن.»
Toobakiani
«فکر میکنی چی چی باشه مشدی جبار؟»
عبداللّه گفت: «یه صندوقه دیگه، یه صندوق حلبی.»
مشدی بابا گفت: «معلومه که صندوقه، ولی چی توش هس؟»
عبداللّه بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در که نداره، وقتی در نداشته باشه که نمیشه فهمید چی توش هس!»
اسماعیل گفت: «وقتی در نداره، تو هم نداره که پر باشه یا خالی باشه.»
زهرا۵۸
ننهخانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان میرن که سیبزمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چهکار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟»
مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننهخانوم؟ هر طوری شده باید شکم برو بچهها رو سیر بکنیم.»
ننهخانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمیره بیرون. فردا عزاداری میکنیم، دخیل میبندیم، گریه میکنیم، نوحه میخونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیل دور بکنه.»
ننهفاطمه درخت بید را نشان داد که تکههای کهنه از شاخههایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت: «مگه نمیبینین؟»
و شروع کرد به گریه و جارو را زد به آب تربت و بالا سر مردها تکان داد.
اسلام با صدای بلند گفت: «اغفر لنا یا رب العالمین.»
مردها سرها را انداختند پایین، و زنهایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قایم شدند و صدای گریههاشان بلند شد.
ننهخانوم گفت: «تا عزاداری نشه، آقاها ما رو نمیبخشن.»
اهورا م
فانوس را روشن کرد
Mithrandir
نزدیکیهای ظهر بود که موسرخه را پشت خرمنها و کنار آسیاب پیدا کردند. پوزهاش دراز شده بود مثل پوزهی موش، پشمهای سر و صورتش به هم ریخته بود. دست و پایش ورم کرده و کثیف بود، انگار که سم پیدا کرده بود. خلخالهای پایش گلآلود بود. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
پدرام پورقلی
عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.»
خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
MrDreamer
«مشد حسن، سلام علیکم، اومدیم ببینیم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟»
مشدی حسن، همچنان که نشخوار میکرد، گفت: «من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.»
موسرخه ترسید و خود را عقب کشید.
کدخدا گفت: «این جوری نگو مشدی حسن، تو خود مشدی حسن هستی. نیستی؟»
مشدی حسن پا به زمین کوبید و گفت: «نه، من نیستم، من گاو مشدی حسن هستم!»
زهرا۵۸
اسلام گفت: «اگه یه نفر سید داشتیم که خیلی بهتر بود.»
پسر مشدی صفر گفت: «چطوره بریم یه نفر از سید آباد بیاریم؟»
مشدی زینال گفت: «من مادرم سید بوده. ننهخانوم میدونه.»
ننهخانوم گفت: «آره خدا بیامرز سید فاطمه که میرفت تو محال گدایی میکرد.»
کدخدا گفت: «خدا را شکر که این یکی کار هم درس شد.»
صاد
مشدی حسن، همچنان که نشخوار میکرد، گفت: «من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.»
العبد
ننهخانوم گفت: «این چیه مشد اسلام؟»
اسلام گفت: «این.... این یه امامزادهس، مشدی خانوم.»
ننهفاطمه گفت: «چی؟ امامزاده؟»
اسلام گفت: «آره، این ضریحه، یه آقاس، یه امامزادهس.»
ننهخانوم با عجله رفت و فانوس را گرفت بالا و با تعجب صندوق را نگاه کرد و زد به سینه و گفت: «یا غریب الغربا، یا امام زمان!»
ننهفاطمه گفت: «السلام علیک یا محمد یا حضرت یا فاطمه یا علی.»
اسلام گفت: «السلام علیک یا ثارالله.»
کدخدا گفت: «السلام علیک یا امام الغربا.»
مردها نزدیکتر شدند و دور گاری حلقه زدند. پیرزنها نشستند روبروی گاری. اسلام رفت بالای گاری و صندوق را بوسید و گریه کرد. مردها و زنها گریه کردند.
اسلام با صدای بلند نوحه خواند. مردها بلند شدند و سینه زدند و نوحه خواندند.
زهرا۵۸
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟»
اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
پسر مشدی صفر گفت: «خودم دیدمشان.»
اسلام که با مال بندها ور میرفت، گفت: «بی خود دیدی.»
زهرا۵۸
مشدی حسن برگشت و مردها را که گوش تا گوش جلو تیرک نشسته بودند تماشا کرد. علوفهی له شده از لب و لوچهاش آویزان بود.
اسلام سرفه کرد و در حالی که مواظب حرفهایش بود، گفت: «مشد حسن، سلام علیکم، اومدیم ببینیم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟»
مشدی حسن، همچنان که نشخوار میکرد، گفت: «من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.»
Reza Haghighi
زن مشدی حسن که پشت بام طویله خوابیده بود، از خواب پرید و نشست. مشدی حسن از توی طویله شروع کرد به ناله. بَیلیها چوب به دست حمله کردند. پوروسیها پریدند روی تل خاکهای پشت طویله و از آنجا به پشت بام خانهی مشدی حسن و قبل از آن که بَیلیها برسند، طنابها را انداختند و کاردها را بالا بردند.
اسلام فریاد زد: «نذارین در برن.»
مردها با نعره حمله کردند. زن مشدی حسن از وحشت جیغ کشید. مردها پیش از آن که به پشت بام برسند، پوروسیها خودشان را انداختند توی باغ اربابی و وقتی بیلیها کنار دیوار رسیدند، پوروسیها مثل باد از حاشیهی بَیل در بیراهه گم شدند.
کدخدا با فانوس آمد بیرون و مردها را چوب به دست روی بامها دید. با عجله آمد و تا اسلام را دید تند تند پرسید: «چه خبره، چی شده مشد اسلام؟»
اسلام گفت: «هیچ، هیچ، پوروسیها اومده بودن مشد حسن را بدزدن.»
العبد
اسلام گفت: «موسرخه حیف شد، خیلی حیف شد، چقدر به درد بَیل میخورد. یادتان هس که؟»
اسماعیل گفت: «آره، مثل بزرگترها بود.»
پسر مشدی صفر گفت: «دیگه تمام شده، فکرشو نکنین. مثل این که نبوده یا زمان قحطی مرده و رفته.»
کدخدا گفت: «همه حیف میشن. همه نفله میشن.»
مائده مائده
پسر مشدی صفر یک قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. کلنگ را دو دستی برد بالا و مثل برق آورد پایین و کوبید به کمر خاتونآبادی. اول صدایی بلند شد، انگار که درختی را انداختند. بعد زوزهی درماندهای که ناگهان منفجر شد و تبدیل شد به نعرهی وحشتناک و عجیبی که همهی بیلیها شنیدند.
خاله گیج و مبهوت افتاد پای دیوار. پسر مشدی صفر دوباره کلنگ را برد بالا و آورد پایین و نعره را خاموش کرد.
اسلام که نشسته بود کنار استخر، پرید بالا و بهتزده به انعکاس نالهی خاتونآبادی گوش داد. بَیلیها ریختند بیرون. پسر مشدی صفر کلنگ به دست خود را انداخت توی تاریکی و گم شد.
زهرا۵۸
شبیه هیچ حیوانی نبود. پوزهاش مثل پوزهی موش دراز بود. گوشهایش مثل گوش گاو راست ایستاده بود، اما دست و پایش سم داشت. دم کوتاه و مثلثیاش آویزان بود، دو تا شاخ کوتاه که تازه میخواست از زیر پوست بزند بیرون، پایین گوشها دیده میشد. زور که میزد، پلکهایش باز میشد و چشمهایش که مثل چشمهای قورباغه بالا را نگاه میکرد از زیر شاخها پیدا میشد. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
پدرام پورقلی
کدخدا گفت: «دیدین چه زود تموم شد؟»
مشدی بابا گفت: «به خدا که معجزه بود.»
اسماعیل گفت: «آقاها کمکمان کردن.»
ننهخانوم گفت: «این دیگه کار خداس. اولیا انبیا خودشان کمک کردن.»
صاد
مشدی بابا گفت: «های، مشد اسلام، از مشد حسن چه خبر؟»
اسلام گفت: «مشدی حسن؟ نرسیده به شهر....»
حرفش را خورد و رفت به خانهاش و دراز کشید و از دربچهی پستو خیره شد به بام همسایه.
بز سیاه اسلام از توی پستو آمد بیرون، اسلام را نگاه کرد و از پنجره رفت بیرون.
پاپاخ که نشسته بود زیر بید، بلند شد و همراه بز اسلام از میان جماعت گذشت و رفت به کوچهی اول که خلوت و خاموش بود. تنها صدای گریهی زن مشدی حسن میآمد که تک و تنها با فانوس روشنش نشسته بود پشت بام طویله و صدای دایره و کف زدنها که رفته رفته نزدیکتر و تندتر میشد و نعرهی درماندهی گاو ناشناسی از درون یک طویلهی مخروبه.
العبد
صبح، آفتاب نزده عباس و خاتونآبادی میرفتند طرف صحرا که پسر مشدی صفر سر راهشان سبز شد و به عباس گفت: «میری صحرا؟»
عباس گفت: «آره، میرم صحرا.»
پسر مشدی صفر گفت: «تنهام که نیستی، رفیق برای خودت پیدا کردی.»
عباس گفت: «آره، از خیلی آدمها بهتره.»
پسر مشدی صفر گفت: «راست میگی، چقدر هم شبیه خودته.»
عباس گفت: «درسته، خدا را شکر که شبیه تو نیس، اون وقت مجبور بودم کلهشو با سنگ بکوبم و له کنم و بندازمش تو دره.»
پسر مشدی صفر گفت: «یه چیزی میخوام بهت بگم عباس.»
عباس گفت: «خیلی خب، بگو!»
پسر مشدی صفر گفت: «میخوام بگم به این خاتونآبادی زیاد رو نده. اگه زیاد پُر رو بشه، فقط من یکی میدونم چه کارش بکنم. من از سگهای اجنبی بدم میآد. خیلی هم بدم میآد.»
العبد
بَیل خاموش بود. صدای مشدی بابا و عبداللّه از خانهی اسماعیل شنیده میشد. اسلام کلاهش را برداشت و خم شد و سایهی تاریک خود را توی آب نگاه کرد.
پسر مشدی صفر کلنگ به دست از دیوار آمد بالا و پرید توی تاریکی و تاریکی پسر مشدی صفر را بلعید.
العبد
مشدی بابا گفت: «و اینم از زور تنهایی بود که رفتی و یه سگ بدبخت و فلک برگشتهی خاتونآبادی را آوردی بَیل.»
عبدالله گفت: «تازه اگه یه سگ حسابی بود که حرفی نداشتیم.»
مشدی جبار گفت: «پاپاخ بَیلی خیلی از این خاتونآبادی تو بهتره.»
عبدالله گفت: «البته که بهتره، تا حال و بال غریبه و آشنایی نشده، شده؟»
مشدی بابا گفت: «آره مشد عباس، ما اومدیم این جا و گفتیم و شنیدیم. میخوایم برات زن بگیریم.»
مشدی جبار گفت: «منتظر زمستان هم نیستیم. همین امروز فردا دست به کار میشیم.»
اسماعیل گفت: «آره مشد عباس، همین الان فکراتو بکن و جواب رو راست به همهی ما بده.»
عباس سرش را انداخت پایین و رفت تو فکر. مشدی بابا و مشدی جبار چپقهاشان را روشن کردند و با لبخند نشستند به تماشای مشد عباس
العبد
«تو مریضخونهها که رسیدگی نمیکنن
محمد حسین
کدخدا گفت: «کاش یه قرآن ورداشته بودیم.»
رمضان با گریه گفت: «نه، نه، نمیمیره.»
کدخدا گفت: «میدونم، میدونم.»
شادی
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان