آخرین راهی که بهنظرم میرسد این است که بخوابم تا کمی تهنشین شوم.
n re
یعنی شادی هم مثل غذا دوامش فقط چند ساعت است؟ یعنی مدام باید شادی خورد؟ از کجا؟ کجا میفروشند؟ میشود کمی اضافی خرید و برای مواقع اضطراری توی یخچال نگه داشت؟
AmirTanazzoh
همهچیز آخرش یا سفید میشه، مثل مو، یا سیاه میشه، مثل دندون
AmirTanazzoh
بوی خوبی میآمد؛ مثل غریبهای که از راه برسد و آدرس جایی را که خوب میشناسی از تو بپرسد.
n re
پیرمرد طوری غمگین است که به این سادگی توی کادر جا نمیگیرد
AmirTanazzoh
شامش را زیر درختهای خانهی میزبان میخورد و متواضعانه بشقاب کثیفش را دست میگرفت و میبرد میداد به مادرم که خودش بشوید. میلیونها بار از میزبان تشکر میکرد و به عادت قدیمش از مادر هم. حالا من چه کنم؟ چه میتوانم بکنم؟ گاهی دلم میخواهد ادای او را دربیاورم. دلم غذا میخواهد، برای تشکرِ بعدش؛ گرسنه نیستم! پدر ناراحت بود که چرا نمیتواند بیش از این از مادر تشکر کند و دنبال خلوتی بود که بیحضور دیگران، حتا عزیزان، با مادر مهربان باشد، دلجو و دلخواهش شود و از آرامش مادر آرام بگیرد. برای همین از مهمانی متنفر بود.
n re
بسیار مادرم را دوست داشت. قد میکشیدم و تنهاییِ پدر را میدیدم که بزرگ میشد، و مادر که پدر را مثل خوابِ بیوقتِ غروب جمعه نگاه میکرد.
n re
تنها که هستم میتوانم دربارهی زندگیمان حرفهای غیرمنصفانهای بزنم که انکارش کمی وقتگیر است. زندگیمان روی گسلی بنا شده بود که هر لحظه احتمال جنبیدنش وجود داشت، امروز، یک سال دیگر یا حتا سه ثانیه قبل از رستاخیز؛ مثل موجی که سرنوشت محتومش فرو ریختن است، یا فرود ناچار گربهای که نیمروز را بالای درختی به سر میآورد.
n re