جملات زیبای کتاب مردها آهسته می‌میرند | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردها آهسته می‌میرند

بریده‌هایی از کتاب مردها آهسته می‌میرند

نویسنده:آرش آسترکی
امتیاز
۲.۳از ۳ رأی
۲٫۳
(۳)
اذان صبح با صدای ترمز ماشینی که درست روی خط عابر قفل شده بود بلند می‌شود. می‌رود سمت اتاق پدر. پدر را می‌بیند که روی عکس داریوش وسط جانماز خوابیده است. تکانش می‌دهد. صدایش می‌کند و پشت سر هم می‌گوید: «حاجی، خوبیت نداره سر جانماز. برو سر جات.»
Hakime Zare
کبوترها هنوز سمت حوض نمی‌روند. گربۀ برج کناری هفتۀ قبل دوباره جوجۀ یکی‌شان را لب حوض خفه کرد. فقط خفه‌شان می‌کند، نمی‌خوردشان بی‌شرف. شکمش همیشه سیر است، از بس پس‌ماندۀ اهالی برج را خورده. نمی‌ترسد. چشم می‌دوزد به چشمت و دست آخر دمش را می‌مالد به باسنش و می‌رود. گربه‌های قدیم غیرت داشتند. ترس سرشان می‌شد. لنگۀ کفش و دستۀ جارو را می‌شناختند، اما حالا...
Hakime Zare
حرف می‌شنود، اخم می‌بیند، چشم راستش که خون افتاده همه‌چیز را قرمز می‌بیند. سرش را بلند نمی‌کند. خجالت می‌کشد که به هم‌کلاسی‌هایش بگوید این همان سهمیه‌ای است که شما می‌گفتید؛
Hakime Zare
تن علی زیر تو ماند و دستش شکست، همین. تو جنگیدی، اسیر شدی، شکنجه شدی، خرد و خمیر برگشتی، فقط همین. تو پانزده سال نبودی، فقط همین. بزرگ‌ترها مردند و بچه‌ها بزرگ شدند، فقط همین. حالا هرازگاهی سیلی می‌زنی. داد می‌زنی. مادر نباشد، خودت را هلاک می‌کنی. دیگران خیال برشان داشته تو برای سهم بیشتر رفتی، فقط همین.
Hakime Zare

حجم

۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

حجم

۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان