بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی | طاقچه
کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی اثر مهناز فتاحی

بریده‌هایی از کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

نویسنده:مهناز فتاحی
امتیاز:
۴.۸از ۲۳ رأی
۴٫۸
(۲۳)
ما هم گفت: «بچه‌ها، از شما فقط یک چیز می‌خواهم. همیشه به یاد خدا باشید. اگر دلتان با خدا باشد، ثروتمند هستید. هیچ هم دلتان را به ثروت دنیا خوش نکنید.»
ادریس
به مردم، ایرانی و عراقی، گفتم: «همگی میهمان من هستید.» آواره‌های عراقی از شرکت در جشن عروسی خوشحال بودند. گفتم: «آی مردم، خودتان صاحب‌خانه‌اید. این پذیرایی مولودی پیغمبر است. بیایید. همه میهمان پیغمبریم. بیایید با هم باشیم.»
ادریس
از آن روز، جز نماز واجب، نمازهای مستحب را هم بجا می‌آوردم و دیگر نمازم ترک نشد. سعی کردم هر چه خدا دوست دارد انجام بدهم و انسان خوبی باشم؛ مثل باوک و دایکم.
ادریس
«خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
ادریس
«دادا، می‌خواهم کتاب خاطراتت را بنویسم. خاطراتت را برایم تعریف می‌کنی؟ خاطرات زمان جنگ و آواره‌ها را.» مادربزرگ اول قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «روله می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌خواهی کارهای خوبم بر باد برود؟ می‌خواهی به همه بگویی من زن خوبی هستم؟ خدا باید بداند هر کس چه کرده است؛ که می‌داند.» آن‌قدر آنجا از او خواهش کردم که سرانجام راضی شد. مطمئن بودم دل کسی را نمی‌شکند.
ادریس
فتاح، همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود، گفت: «می‌گویم یک مشت برای خدا یک مشت برای خودم.» بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «این‌طور درست است. همهٔ آنچه می‌کاریم مال خودمان که نیست؛ نصف‌نصف است. نصفش را باید ببخشیم
ادریس
می‌دانستم از اینکه این‌طور آواره شده‌اند ناراحت است. تسبیحم را چرخاندم و گفتم: «اینجا که خانهٔ من نیست. این خانه نذر خدا و پیغمبرش است. جای خوبی هستی خواهر. خود من هم اینجا میهمانم.»
ادریس
منافقین سربازها و نیروهای ایرانی را به درخت‌های بلوط منطقه یا به تیرهای برق بسته و تیرباران کرده بودند. صحنهٔ غم‌انگیزی بود! به اسلام‌آباد که رسیدیم، به بیمارستان رفتیم. همهٔ بیماران را کشته بودند؛ در حالی که سِرُم در دستشان بود. آنجا گریه‌ام گرفت. رفتیم داخل شهر. درگیری ادامه داشت. لحظات دلهره‌آوری بود. بعضی از منافقین، که هنوز آنجا مانده بودند، به محض نزدیک شدن نیروهای ما، قرص سیانور می‌خوردند. من در واحد مهندسی بودم.
ادریس
روی زمین دراز کشیدیم و سرمان را به زمین چسباندیم. همه‌جا تاریک بود. ترسیده بودیم. ناگهان صدای فریادشان آمد که می‌گفتند حرکت کنید. آرام از گوشهٔ چشمم به آن‌ها نگاه کردم. بسیجی‌ها را جلو انداخته بودند و با تفنگ پشت سرشان می‌دویدند.
ادریس
چه کسی پاسدار یا ارتشی یا بسیجی است؟‘ می‌خواستند پاسدارها و نظامی‌ها و بسیجی‌ها را پیدا کنند. البته گروهی را هم از بقیه جدا کرده بودند. یکی از بسیجی‌ها را شناختم. دوستم، محمدعلی خرمی، بود. نگاهش کردم. نگران بود. دستش را بسته بودند. انگار قلبم را خنجر می‌زدند. او را با خود بردند و شهید کردند.»
ادریس

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
۵۹,۵۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد