بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی | طاقچه
تصویر جلد کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

بریده‌هایی از کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

نویسنده:مهناز فتاحی
امتیاز:
۴.۸از ۲۶ رأی
۴٫۸
(۲۶)
ما هم گفت: «بچه‌ها، از شما فقط یک چیز می‌خواهم. همیشه به یاد خدا باشید. اگر دلتان با خدا باشد، ثروتمند هستید. هیچ هم دلتان را به ثروت دنیا خوش نکنید.»
ادریس
«خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
ادریس
از آن روز، جز نماز واجب، نمازهای مستحب را هم بجا می‌آوردم و دیگر نمازم ترک نشد. سعی کردم هر چه خدا دوست دارد انجام بدهم و انسان خوبی باشم؛ مثل باوک و دایکم.
ادریس
به مردم، ایرانی و عراقی، گفتم: «همگی میهمان من هستید.» آواره‌های عراقی از شرکت در جشن عروسی خوشحال بودند. گفتم: «آی مردم، خودتان صاحب‌خانه‌اید. این پذیرایی مولودی پیغمبر است. بیایید. همه میهمان پیغمبریم. بیایید با هم باشیم.»
ادریس
«دادا، می‌خواهم کتاب خاطراتت را بنویسم. خاطراتت را برایم تعریف می‌کنی؟ خاطرات زمان جنگ و آواره‌ها را.» مادربزرگ اول قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «روله می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌خواهی کارهای خوبم بر باد برود؟ می‌خواهی به همه بگویی من زن خوبی هستم؟ خدا باید بداند هر کس چه کرده است؛ که می‌داند.» آن‌قدر آنجا از او خواهش کردم که سرانجام راضی شد. مطمئن بودم دل کسی را نمی‌شکند.
ادریس
چه کسی پاسدار یا ارتشی یا بسیجی است؟‘ می‌خواستند پاسدارها و نظامی‌ها و بسیجی‌ها را پیدا کنند. البته گروهی را هم از بقیه جدا کرده بودند. یکی از بسیجی‌ها را شناختم. دوستم، محمدعلی خرمی، بود. نگاهش کردم. نگران بود. دستش را بسته بودند. انگار قلبم را خنجر می‌زدند. او را با خود بردند و شهید کردند.»
ادریس
روی زمین دراز کشیدیم و سرمان را به زمین چسباندیم. همه‌جا تاریک بود. ترسیده بودیم. ناگهان صدای فریادشان آمد که می‌گفتند حرکت کنید. آرام از گوشهٔ چشمم به آن‌ها نگاه کردم. بسیجی‌ها را جلو انداخته بودند و با تفنگ پشت سرشان می‌دویدند.
ادریس
منافقین سربازها و نیروهای ایرانی را به درخت‌های بلوط منطقه یا به تیرهای برق بسته و تیرباران کرده بودند. صحنهٔ غم‌انگیزی بود! به اسلام‌آباد که رسیدیم، به بیمارستان رفتیم. همهٔ بیماران را کشته بودند؛ در حالی که سِرُم در دستشان بود. آنجا گریه‌ام گرفت. رفتیم داخل شهر. درگیری ادامه داشت. لحظات دلهره‌آوری بود. بعضی از منافقین، که هنوز آنجا مانده بودند، به محض نزدیک شدن نیروهای ما، قرص سیانور می‌خوردند. من در واحد مهندسی بودم.
ادریس
می‌دانستم از اینکه این‌طور آواره شده‌اند ناراحت است. تسبیحم را چرخاندم و گفتم: «اینجا که خانهٔ من نیست. این خانه نذر خدا و پیغمبرش است. جای خوبی هستی خواهر. خود من هم اینجا میهمانم.»
ادریس
فتاح، همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود، گفت: «می‌گویم یک مشت برای خدا یک مشت برای خودم.» بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «این‌طور درست است. همهٔ آنچه می‌کاریم مال خودمان که نیست؛ نصف‌نصف است. نصفش را باید ببخشیم
ادریس
چند دقیقه که گذشت، سرمان را بلند کردیم و دیدیم عده‌ای دیگر با ماشین رسیدند. سلاح داشتند. فهمیدیم نیروهای خودی هستند. مسیر گروهک‌ها را نشان دادیم. نیروهای خودی به طرف کوه‌ها رفتند؛ اما دیگر دیر شده بود. بسیجی‌ها را شهید کرده بودند. جنازه‌هایشان را برگرداندند.»
ادریس
باوکم حلاجی کردن را دوست داشت. به پولش احتیاج نداشت. در ازای حلاجی کردن نه‌تنها از مردم پول نمی‌گرفت، بلکه به دایکم می‌گفت از صاحب کار پذیرایی هم بکند.
ادریس
روستای ما دزد نداشت. همیشه درِ خانه‌هایمان باز بود و با خیال راحت زندگی می‌کردیم. بیشتر مردم مؤمن و خداترس بودند. باوک و دایکم امانت‌دار مردم بودند. آن‌وقت‌ها بانک نبود. مردم دارایی‌های مهم و باارزش خود را به آدم‌های مؤمن می‌سپردند. باوک و دایکم امانت‌های مردم را، تا وقتی صاحبش سراغش نمی‌آمد، بدون هیچ چشم‌داشتی نگه می‌داشتند.
n re
روزی گوسفندی سر بریدیم. زن بارداری که فهمیده بود ما گوسفند سر بریده‌ایم به سلطنت گفته بود: «گرسنه‌ام. به من گوشت بدهید.» سلطنت هم یکی از ران‌های گوسفند را برای او برده بود. گوشت گوسفند را در تشتی گذاشته بودم. وقتی می‌خواستم آن را بشویم دیدم یکی از ران‌های گوسفند نیست. از فرزندانم پرسیدم: «شما نمی‌دانید ران گوسفند چه شده است؟» سلطنت ماجرا را برایم گفت. بر سرش دست کشیدم و گفتم: «دخترم، خداوند دستت را همیشه در راه خودش نگه دارد. آفرین! هر وقت صلاح دانستی، در راه خدا ببخش.»
آر-طاقچه
باوک و دایکم، با وجود اینکه پولدار بودند، ساده زندگی می‌کردند. اگر غریبه‌ای باوکم را می‌دید، باور نمی‌کرد بیشتر زمین‌های آن اطراف از آنِ او باشد. باوکم کشاورزی می‌کرد. دلش می‌خواست با دسترنج خودش زندگی کند
ادریس
آرام گفتم: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وقتی ما غذا می‌خوریم آدم‌هایی گرسنه‌اند و غذا ندارند.» دایکم با مهربانی گفت: «حالا غذایت را بخور عزیزم. حالا غذا می‌چسبد. برایت پلو درست کرده‌ام.» بوی خوش روغن حیوانی و برنج اشتهابرانگیز بود. باوکم دستش را توی برنج چرخاند و گفت: «این‌طور برنج را توی دستت بگیر و بخور.» خوشم آمد. آستینم را بالا زدم، دستم را توی برنج چرخاندم، و به دهان بردم. مزهٔ خوش پلو حالم را جا آورد. دانه‌های برنج از کنار انگشت‌هایم پایین می‌ریخت. ولی‌محمد و علی‌محمد با خنده گفتند: «هنوز بچه‌ای. باید زیاد تمرین کنی تا یاد بگیری.» لقمه‌ام را قورت دادم و گفتم: «راستی، ما فقیریم یا ثروتمند؟» باوکم گفت: «خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
کتابدوست
ترخینه گلوله‌هایی درست‌شده از گندم بود که مردم برای زمستان نگه می‌داشتند. چون برای درمان سرماخوردگی خوب بود. گندم را می‌پختند و دوغ مانده را داخلش می‌ریختند. بعد چال می‌کندند؛ چالی که سی من گندم در آن جا می‌گرفت. چاله را با پا می‌مالیدند تا دیوارهایش صاف شود. دوغ و گندم آسیاب‌شده را داخل چال می‌گذاشتند و سرش را می‌بستند. هر دو روز یک بار درِ چال را باز می‌کردند تا گندم هوا بخورد. بعد از هفت روز، ترخینهٔ تر را گلوله‌گلوله می‌کردند و روی زیلو، در حیاط یا روی بام، پهن می‌کردند تا خشک شود. گاهی کشک و پیه هم داخلش می‌ریختند؛ که می‌شد ترخینهٔ گورانی.
آر-طاقچه
هر یک از پسرهایم که عروسی می‌کردند ابتدا کنار خودمان، در اتاق‌هایی که ساخته بودیم، زندگی می‌کردند. عروس جدید که می‌آمد، عروس و داماد قبلی از ما جدا می‌شدند و در خانهٔ مستقل زندگی می‌کردند.
آر-طاقچه
«ما هر دو مثل هم هستیم؛ بندهٔ خداییم. هیچ نداریم و همه‌چیز داریم. از خدا می‌خواهم به ما ایمان بدهد.»
ادریس
«خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
ادریس
جنگ فقط برداشتن تفنگ و سنگر گرفتن پشت گونی‌های پر از خاک نیست. جنگ فقط فروکردن سرنیزه در دل دشمن نیست. جنگ می‌تواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دلت را گرم کند. جنگ می‌تواند تلاش یک زن برای پناه داده به کودکانی باشد که بمباران لرزه بر تنشان انداخته است و به دنبال پناهگاه می‌گردند. وقتی چشمان کودکان پر از اشک است و قلبشان از ترس می‌کوبد، کسی باید باشد که آن‌ها را در آغوش بگیرد
m-a
دایکم به خانه رفت و با دامن پر از نخود و کشمش و بژی برگشت. دست در دامنش می‌کرد و مشت‌مشت به مردم نخود و کشمش و بژی می‌داد. یکی از مردها شروع کرد به آواز خواندن و بقیه چپ زدند. چند تا از بچه‌ها هم چوپی گرفتند و رقصیدند. چه شب خوبی بود! صدای آب رودخانه به گوش می‌رسید. بعد، یکی از زن‌های همسایه راز گفت. صدای زنی که قصه می‌گفت انگار زیباترین لالایی دنیا بود. سرم را روی دامن دایکم گذاشتم و به پاهای مردهایی که برنج لگد می‌کردند نگاه کردم. وقتی چشم باز کردم، صبح شده بود و من در خانه خوابیده بودم. نور خورشید در خانه تابیده بود. صدای نفس‌های دایکم می‌آمد. فهمیدم، مثل هر صبح، خمیر درست می‌کند. رفتم به ایوان.
کتابدوست
باوکم گفت: «خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
فواد شایان
سعی کن مرد باشی. مردانگی به زن یا مرد بودن نیست؛ به غیرت است. دستت به راه خدا باشد. خان‌زاد، در زندگی‌ات درویشِ خدا باش. همین.»
فواد شایان
می‌دانستم حاصل زمین ما با مردم نصف‌نصف است؛ به‌خصوص با کسانی که گرفتاری مالی داشتند. وقتی محصول را برداشت می‌کرد، فرغون را پر می‌کرد و برای مردم نیازمند می‌برد. هر وقت کسی از کنار مزرعه رد می‌شد فتاح می‌گفت: «مدیون هستید! به اندازه‌ای که می‌خواهید بردارید.» همهٔ مردم را آزاد گذاشته بود و می‌گفت: «اگر از کنار محصولات من رد شدید و دلتان خواست، می‌توانید به اندازهٔ خودتان بردارید. بیشتر هم خواستید، بردارید. راضی‌ام.»
کتابدوست

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان