سردم بود. یاد جملهی ناپلئون افتادم به دزیره وقتی از روسیهی یخزده برگشته بود.
«سردم است و انگار دیگر هرگز گرم نخواهم شد.»
n re
گاهی احساس میکنی خدا دارد پابهپایت میآید. انگار میشنوی میگوید نترس، هوایت را دارم. گاهی هم وسط معرکه، لنگدرهوا ولت میکند. آن وقت میمانی چه خاکی بریزی توی سرت.
n re
مگر میشود همهی عمر بدهکار بود و جواب پس داد. به مادر، به شوهر، به بچه، به رئیس، به دوست، به... به... به...
n re
هرگز نمیتوانی مطمئن باشی کسی را کاملاً شناختهای. همیشه چیزی هست که تو را شوکه کند و به ریش باورهایت بخندد.
n re
گاهی فکر میکنم تحمل کدامیک وقتی یک رابطه تمام میشود سختتر است؛ از دست دادن یا تحقیر شدن.
n re
گفت: «کوچ عین مرگه. آدم نمیدونه اونور چی انتظارش رو میکشه.»
n re
هیچچیز به اندازهی تنهایی مرا نمیترساند. هنوز هم میترسم. نهفقط از تنهایی. ترسهایی که پنهانشان میکنم تا مثل موش آزمایشگاهی درونم را نجورند و روی هر کدام از گیرهایم اسمی روانشناسانه نگذارند.
Arman ekhlaspour
«مشکل تو نه با فؤاده، نه با هیچکس دیگه. مشکل تو فقط با خودته. گیر کردی تو خودت پری. گم کردی فرق بین دوست داشتن رو با داشتن. حسی که داری دیگه عشق نیست، حسرتِ داشتنه.»
zahra.gb
«سختترین کار این است که خودت باشی در دنیایی که همه سعی دارند عوضت کنند.»
zahra.gb