بریدههایی از کتاب مرغ شل
۴٫۰
(۴۲)
مامان زیر لب ورد میخواند: «بترکد چشم حسود، بترکد...»
بابا از ماشین پیاده میشود. روبهروی مامان میایستد. همینطور یكریز میخندد. مامان دوباره مشتی اسپند از داخل پیاله بر میدارد، دور سر بابا میچرخاند و روی زغالها میریزد. قند توی دل بابا آب میشود. خم میشود داخل ماشین. سوییچ را بیرون میآورد و میگذارد داخل سینی و میگوید: «قابلی ندارد، خانم؛ این هم ماشین.»
حتم دارم حالا قند توی دل مامان آب میشود؛ چون میخندد و سر تا پای ماشین را ورانداز میکند. هر کی نداند، فکر میکند بابا برایش ماکسیما خریده.
سپیده
با چشم خریدار به ماشین نگاه میكنم. والله جوجه هم برای این ماشین زیادی است؛ چه برسد به گوسفند. لاستیکهایش که صافِ صاف است. بدنهاش هم که ماشاءالله پر از وصله و پینه است. به گمانم پیشترها رنگش قرمز بوده است. این را از روی لکّههای قرمز و صورتی و زرشکیاش میفهمم. شاید هم قرمز آلبالویی بوده؛ یعنی همان رنگی که مامان دوست دارد.
ـ من عاشق ماشین قرمزم؛ قرمز آلبالویی.
این را مامان میگفت و طوری میگفت آلبالویی که دهان همهمان آب میافتاد. امّا این ماشین بیشتر رنگ آلبالوخشکه است؛ مخصوصاً از آنهایی که نمک زیادی هم رویش میپاشند. نمیدانم چرا اصلاً دهانم آب نمیافتد. سرم را روی شیشهی سمت راننده میگذارم و زل میزنم به داخل ماشین
Farhan
حجّت، تند و فرز، از ماشین بالا میکشد و میایستد پشت وانت. بعد سوت میکشد و با دست علامت میدهد که تمام بچّههای کوچه بریزند بالا. از میلههای وانت آویزان میشوم؛ چه کیفی میدهد. با افتخار از کنار بچّههایی که، به ردیف، کنارِ دیوار ایستادهاند، رد میشوم. بچّهها میخندند. آن دستم را که آزاد است، برایشان تکان میدهم؛ مثل رئیسجمهورها.
•سآرا •
مامان. اخمهای مامان تو هم است. میآید توی حیاط. بابا هم به دنبالش.
ـ نه، نمیشود. همان که گفتم. اوّل باید یک خونی زمین بریزد، بعد راهش بیندازی توی خیابانها. شگون ندارد. من که سوار نمیشوم. بچّهها هم حق ندارند سوار شوند.
وقتی مامان بگوید شگون ندارد، یعنی تمام، یعنی فاتحه، قدغن، یعنی تا اطّلاع ثانوی ماشین بیماشین. بابا، چربزبانی میکند: «زریخانم، حالا ایندفعه را بیخیال شو. بابا، بیخیخی... این ابوقراضه که قربونی نمیخواهد. خودت که میدانی با چه بدبختی آن را خریدم. تمام داروندارم را دادم. به آدم و عالم بدهکارم. خودم را تکاندهام به خدا. جان من، بدخُلقی نكن.»
بعد، دست میکند توی جیبهای شلوارش و آنها را با حرص بیرون میآورد و میگوید: «المفلس فی امان الله...»
سپیده
معرفت خدا خیلی بیشتر از ما آدمهاست. از هرکس به اندازهی وُسعش توقّع دارد
Mozhgan
احسان و حجّت، پشت ماشین، معرکهای به پا کردهاند که بیا به تماشا. بابا فریاد میکشد: «آرام بگیرید. چه خبر است؟ الان کف ماشین میآید پایین.»
مامان صدا نازک میکند: «آقا قربان، ولشان کن. چه کار داری بچّهها را؟ طفلیها ذوقزده شدهاند.»
احسان که مینشیند، حجّت، سُرانسُران، خودش را میکشد کنار شیشه و زل میزند به داخل ماشین. بابا سینی را از مامان میگیرد. به حجّت نگاه میکند و مرا صدا میزند: «حبیب، بیا این منقل را بگذار توی حیاط.»
مثل اسب، چهارنعل، از پشت ماشین میپرم پایین. سینی اسپند را از بابا میگیرم و میدوم توی حیاط. بابا فریاد میزند: «زود باش پسر. میخواهیم برویم یک دوری بزنیم و بر گردیم.»
سپیده
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۱,۰۰۰۵۰%
تومان