بریدههایی از کتاب مدیر مدرسه
۴٫۰
(۱۴۲۹)
خاک بر سر مملکت.
hosein
یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد.
ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند. می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته ازوحشت، انبانی از ترس و دلهره.
Ardalan
«تو اگر مردی، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو
sdf
انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست.
Nika
چون دیدم نمی توانم قلب بچگانه ای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه ها را درک کنم و هم دردی نشان بدهم. این جور بودکه می دیدم که معلم مدرسه هم نمی توانم باشم.
Asali
حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها و سنهها و محفوظات جایی از عمر پر از بیکاری فردای بچهها را نخواهد گرفت و ناچار باید در مدرسه هر بچهای کاری یاد بگیرد. هنری، فنی، صنعتی... تا اگر از پتهها و کاغذپارههای قابگرفته کاری برنیامد و میزی خالی نبود کسی از گرسنگی نمیرد.
Ali Hedayat
چاییم را که خوردم، روی همان کاغذ نشان دار دادگستری استعفا نامه ام را نوشتم و به نام هم کلاسی پخمه ام که تازه رییس شده بود، دم در پست کردم.
رهاورد
«من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند.»
شَیدیم
لابد کلهاش بوی قرمه سبزی میداده
Nika
ناظم گفت: «دیدید آقا چطور باهامون رفتار کردند؟ با یکی از قالهاشون آقا تمام مدرسه رو میخرید!»
میخواست روضهخوانیهای خودش را جبران کند. گفتم: «تا سروکارت با الف. ب است بپا قیاس نکنی. خودخوری میآره!»
داوود
در هر مدرسه بسته بشود، در یک اداره بسته شده است.
donya
فکرش را که میکردم میدیدم در هر خرابشدهای از گوشههای زندگی که افتاده باشی کمکم چنان در ابتذال فرو میروی و چنان عادتت میشود که حتی نمیخواهی داد بزنی.
خطیبانی
در این فکرها بودم که ناگهان در میان کارنامه ها چشمم به یک اسم آشنا افتاد
رابرت
می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته ازوحشت، انبانی از ترس و دلهره
°hengameh|آگرین°
...خاک بر سر مملکت.
j
با این پدرو مادرها بچه ها حق دارند که قرتی و دزد و دروغگو از آب در بیایند. این مدرسه ها را اول برای پدرو مادر ها باز کنند ...
Ya Hasan
می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته ازوحشت، انبانی از ترس و دلهره.
WeAreOne
این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم
یک قدیمی
پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند؟
عابر
مسخره تر ین کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند، اما در قلمروی که تا سر دماغش بیشتر نیست.
vahid.۹۳
درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها. هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد. فقط خاکستر سیگار من زیادی بود
شهرزاد
ده سال تجربه این حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع ساعت های تفریح نتوانند بخندند، سر کلاس، بچه های مردم را کتک خواهند زد.
Koorosh
من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم.
عابر
اصلا دوستی سرشون نمی شه.
hassanisaleh
چشم اغلبشان هم سرخ بود. پیدا بود باز آن روز صبح یک فصل گریه کردهاند و در خانهیشان علم صراطی بوده است. و پدرها بیشتر میراب و باغبان و لابد همه خوشتخم و عیالوار.
حمید
دور حیاط دیوار بلندی بود درست مثل دیوار چین.
سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ
ف_حسنپوردکان
ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجه فکلی و جوجه های دیگر که نمی شناسی شان، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده.
کاربر ۹۰۸۹۹۸
تحمل این یکی رانداشتم. با اداهایش. پیدا بود که تازه رئیس شده. زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد.
aida
حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها و سنهها و محفوظات جایی از عمر پر از بیکاری فردای بچهها را نخواهد گرفت و ناچار باید در مدرسه هر بچهای کاری یاد بگیرد. هنری، فنی، صنعتی... تا اگر از پتهها و کاغذپارههای قابگرفته کاری برنیامد و میزی خالی نبود کسی از گرسنگی نمیرد. پس چه بهتر از کاردستی؟ پس زنده باد مقوای قوطیهای کفش و شیرینی!
داوود
مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خر پول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان.
فرشاد احمدی
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه