بریدههایی از کتاب آدمهای عوضی
۳٫۵
(۱۷)
مامان من همیشه به خواهرم میگوید دامن پات نکن. دامن که پات میکنی، زمین ننشین. زمین که نشستی دوزانو بنشین. یکجوری که پاهات را جمع کنی زیرت، یکوری شوی. یکجوری کج بنشینی که وقتی از بالا به پاهات نگاه کنی ببینی نوشته هشتاد و هشت.
خواهرم دانشجوست. رفته رشت. خانه که میآید، سر سفره که مینشیند، من که از اینور سفره نگاه میکنم، پاهاش نوشتهاند هفتاد و هفت. اگر به مامانم بگویم پاهای خواهرم چند نوشته، یکی میزند تو دهنم.
Nimagh
زنم در تمام این چند سالی که زنم بود، بیپولیام را مثل بیماری ایدز درمانناپذیر مینامید. دلش خانهی بزرگ میخواست.
من میگفتم: «همین هم صدقهی سر مردن بابام بهم رسیده.» دلش ویلا میخواست.
من میگفتم: «حوصلهت که سر رفت بیا جای من بشین و بادی را که از شکم ملت درمیرود بشمار.» دلش ماشین مدل بالا میخواست.
من میگفتم: «تو که سوار منی. من هم سوار خودم میشوم.»
بعد دعوایمان میشد. میگفت: «تو از مردهای مردم کمتری.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
میدانستم که نمیدانند و این تنها چیزی است که در این دنیا من میدانم و کسی نمیداند. به فکر کی میرسد او به من گفته باشد اگر مردی باید پیچ نافم را تا ته بپیچانی، تا دیگر مسخرهام نکند، که بفهمد مردی شدهام برای خودم که دوستم داشته باشد زیاد، خیلی زیاد. من توانسته بودم. میدانستم. اما نمیخواستم بدانم یا توانسته باشم. اما توانسته بودم و او چشمهایش را بسته بود و من ندیدم که دانسته که توانستهام یا ندیدم که حتي دوستم ندارد هنوز یا دوستم دارد خیلی. خیلی زیاد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
لابهلای هقهق گریهاش دوباره گفت: تُرک. تلخ. بیمصب. ترک مثل چشمهایت به قول حافظ. تلخ مثل شراب، به قول حافظ. بیمصب مثل زندگی، به قول خودم. مثل زندگی بیمصب خودم
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
دستش رفت که نامه را مچاله کند که نکرد. گفت نامه نوشتن برای معشوقی که دکترای ادبیات دارد کار چندان سادهای نیست. نه دستم میرود برایش ساده بنویسم که خیال کند مردیام چون دیگر عوام، درحالیکه من روشنفکریام با شناسنامهای روشن که به این سادگیها کسی نمیتواند نادیدهاش بگیرد، نه دلم راضی میشود که اینطور تصنعی برایش بنویسم که شاید به ریشخندی هم نگیرد نامه را.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۲۴,۰۰۰۲۰%
تومان