ستوان تو لب رفت
کاربر ۸۷۷۷۲۷۸
هوا، آن پایین، پاکیزه و ملایم بود و سنگینی و سختی هوای این بالا را نداشت. نه سوزی میآمد، نه باد برفها را از بیخ سنگها میرُفت و میکوبید به صورت. همه جا آرام بود و از تمیزی و سکوت برق میزد. در زاویهای که میان تپهماهورها ایستاده بودند، طبیعت، بکری روزهای اول خلقت را داشت. آن لحظه فکر کرده بود، اول، خلقت باید اینطور بوده باشد؛ ساکت، خاموش و منزه، البته با بخار متراکمی که در هوا لمبر میخورده...
کاربر ۱۲۵۹۸۷۱
گفت: «اگر مرگ مثل افتادن برگ از درخت باشد، پس آن هم دنیای خودش را دارد. از خاک برآمدن و به خاک شدن است. پس چرا باید این همه از آن ترسید.»
کاربر ۱۲۵۹۸۷۱
تقدیر هر کسی در مردن یک جور بود. هر کسی مرگ خودش را داشت. بارها این را دیده بود. سربازی که همیشه پایش را میگذاشت بیرون سنگر، یادش میآمد چطور ترکش آمد، درست خورد به سینهاش. فرصت یک آخ گفتن هم پیدا نکرد. میخواست شَل و پَل هم که شده، زنده بماند. کم پیش میآمد که ترکش در آن حالت خوابیده، درست بیاید بخورد به قلب آدم. اما او نمیدانست که مرگ در کمینش نشسته. مرگی که فقط مال او بود، نه دیگری. چند نفر دیگر هم آنجا بودند و حتی حالت درازکش هم نداشتند. و آن تکه سُرب داغ تقدیر آنها نبود. مال دیگری بود، آن غافِل خودفریبِ بدبخت...
وحید
مثل بچگیهایش که فکر میکرد هر کسی یک ستاره در آسمان دارد. و ستارۀ هر کسی فقط مال خودش بود. و وقتی در آسمان راه میکشید و میسوخت ـ درست مثل این تیرهای رسام ـ یکی بود که عمرش تمام شده بود. میخواست بداند تقدیر او چیست؟ جنازهها را که نگاه میکرد، حدس میزد که طرف چطور باید افتاده باشد. جان کندن او را در خیال میپرورد؛ و آن لرزش دَم آخر و دستهایی که چنگوله میشوند، با آرزوهای طول و دراز که یکدفعه به انتها میرسند.
وحید