بریدههایی از کتاب کتاب دزد
۴٫۱
(۳۳۵)
«من کودنم و مهربان. این دو تا با هم، بزرگترین احمق دنیا رو میسازن.
ک مثل کتاب…
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
سید محسن روحانی
یکی از جملات زن را برید: «میشه یه لطفی در حق من بکنی؟»
او از بالای اجاق نگاه کرد: «چی؟»
«ازت میخوام، التماست میکنم، میتوانی فقط برای پنج دقیقه دهنت رو ببندی؟»
آلیس در سرزمین نجایب
میبینید؟
حتی مرگ هم قلب دارد.
lonelyhera
«اگر مساوی بشیم، هنوز هم میتونم ببوسمت؟»
«هزار سال سیاه نمیتونی.»
آلیس در سرزمین نجایب
تنها یک چیز بدتر از پسری است که از شما متنفر است
پسری که شما را دوست دارد.
ناسارا
در جای جای خیابانهای شهر، آدمها حضور داشتند، ولی حتی اگر شهر خالی هم بود، باز غریبه نمیتوانست بیش از این احساس تنهایی کند.
محمد مباشر امینی
با پشت دست کتابهای قفسۀ اول را لمس میکرد و در همان حال به صدای ساییده شدن ناخنهایش بر ستون فقرات کتابها گوش سپرده. صدایی شبیه آلت موسیقی یا نت پاهای در حال حرکت، داشت. او از هر دو دستش استفاده کرد. از قفسهای به قفسۀ دیگر میرفت و میخندید. صدایش در گلویش اوج میگرفت و وقتی در نهایت وسط اتاق ایستاد، دقایق بسیاری از قفسهها به انگشتها و از انگشتهایش به قفسهها نگاه کرد.
به چند کتاب دست زده بود؟
چند کتاب را لمس کرده بود؟
بار دیگر جلو رفت و کارش را تکرار کرد اما این بار بسیار آرامتر و با کف دست؛ گذاشت تا نرمۀ کف دستش برجستگی کوچک هر کتاب را حس کند. حسی شبیه جادو، شبیه زیبایی، همانند خطوط نوری که از یک لوستر ساطع میشود.
آبرنگ
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
Sara.iranne
تو نمیتونی همینطوری اینجا بشینی و منتظر باشی دنیای جدید خودش بیاد سراغت. باید بری بیرون و یه بخشی از اون باشی، با وجود تمام اشتباهات گذشتهات.»
lonelyhera
بعضی اوقات، نحوۀ مردن مردم مرا میکشد.
ویکتـوریـا
برای یک نفر زمان به پایان رسیده بود.
یک لحظۀ فوقالعاده غمانگیز
قطاری با سرعت حرکت میکرد.
قطاری که پر از آدم بود.
یک پسر شش ساله در واگن سوم مُرد.
n re
شکی نیست که جنگ به مفهوم مردن بود، ولی همیشه، وقتی کسی بمیرد که زمانی در کنارتان زندگی کرده و نفس کشیده، زمین زیر پایتان میلرزد.
الف سین
هنگامیکه عذاب ترکش نکرد، او خود را تسلیم آن کرد و در آغوشش کشید.
مریم صادقی
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
احمد
آیا این موضوع نگرانتان میکند؟
التماس میکنم، نترسید.
دستکم انصاف دارم.
اوه هنوز به همدیگر معرفی نشدهایم.
باید یک شروع درست و حسابی داشته باشیم.
چقدر من بینزاکتم.
میتوانم خودم را کاملاً معرفی کنم اما واقعاً نیازی به این کار نیست. در هر حال در گیرودار اتفاقات متنوعی که روی خواهد داد، خیلی خوب و خیلی زود مرا خواهید شناخت. فقط کافی است بگویم روزی، تا آنجا که بتوانم با مهربانی تمام برابرتان خواهم ایستاد. روحتان در آغوش من خواهد بود و مثل رنگی روی شانهام جای خواهد گرفت. شما را به آرامی به دوردستها خواهم برد.
💕Adrien💕
تنها یک چیز بدتر از پسری است که از شما متنفر است
پسری که شما را دوست دارد.
غریو دیو توفان
همه چیز روبهراه بود.
و البته وحشتناک.
علی
اینکه مرگ منتظر هیچکس نمیماند و اگر هم بماند، معمولاً انتظارش زیاد طول نمیکشد.
سارا خانم
«اگه من شکستت دادم، اون وقت میبوسمت.»
Mehr
از آن پس تنها صدایی که خواهم شنید صدای نفسهایم و صدای رایحه، و صدای قدمهایم خواهد بود.
Gisoo
همانطور که تا الان گفتهام تنها عامل نجاتم حواسپرتی است. این حواسپرتی باعث میشود عقلم سرجایش بماند؛ باعث میشود با وجود اینکه مدتهای طولانی است این کار را انجام میدهم همچنان بتوانم از پسش بربیایم.
آبرنگ
بعضی اوقات، نحوۀ مردن مردم مرا میکشد.
zahra feily
یک چشمش باز
و چشم دیگرش خواب بود.
تصور میکنم اگر کاملاً خواب بود بهتر میشد اما واقعیتش این است که من هیچ اختیاری در این مورد ندارم.
چشم دومش از خواب پرید و تردید ندارم که مرا دید، آن هم درست زمانیکه زانو زده و روح تازه گرفتۀ برادرش را به نرمی میان بازوان گشودهام قرار داده بودم. بدن پسرک چند دقیقه پس از آن نیز گرم بود اما زمانیکه برای اولین بار روحش را میگرفتم، روح مثل بستنی سرد و نرم بود. پسر در میان بازوهایم آب شد. بعد کاملاً گرم شد و شفا یافت.
Taran
جنگ بهترین دوست مرگ است
محمدرضا
«من کودنم و مهربان. این دو تا با هم، بزرگترین احمق دنیا رو میسازن.
محمدرضا
گمان میکنم آدمها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعههای ماسهای وخانههای مقوایی آغاز میکنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.
Call_Me_Mahi
در اواسط ژانویه، برنامۀ کلاسی معطوف نامهنگاری شده بود. بعد از آموزشهای اولیه، هر دانشآموز میبایست دو نامه مینوشت، یکی به یک دوست و دیگری به دانشآموزی در کلاسی دیگر.
نامهای که رودی به لیزل نوشته بود متنی شبیه به این داشت:
Saumensch عزیز
آیا هنوز هم به اندازۀ بار آخری که با هم فوتبال بازی کردهایم، به درد نخور هستی؟ امیدوارم چنین باشد. این یعنی اینکه من میتوانم تو را پشت سر بگذارم درست مثل جسی اوونز در المپیک ...
هنگامیکه خواهر ماریا این نامه را پیدا کرد، با مهربانی تمام سؤالی از رودی پرسید.
پیشنهاد خواهر ماریا
«آیا تمایل دارید سری به راهرو بزنید، آقای اشتاینر؟»
Taran
در آن لحظه شما آنجا درازکشیدهاید (به ندرت پیدا میشوند افرادی که وقتی سراغشان میروم سر پا ایستاده باشند.) گرفتار قالب جسمتان خواهید بود. شاید در آن دم آخر متوجه شوید و فریادی کوتاه هوا را بشکافد. از آن پس تنها صدایی که خواهم شنید صدای نفسهایم و صدای رایحه، و صدای قدمهایم خواهد بود.
مسئله اینجاست که وقتی سراغتان میآیم دنیا چه رنگی خواهد داشت؟ آسمان چه خواهد گفت؟
خود من، آسمان شکلاتی رنگ را میپسندم. شکلات تلخِ تلخ. آدمها میگویند این رنگ خیلی به من میآید. با این حال سعی میکنم هر رنگی را که میبینم دوست داشته باشم. تمام طیفهای رنگی را.
💕Adrien💕
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
صادقانه تلاش میکنم در مورد این موضوع با شادمانی حرف بزنم، اما بهرغم تلاشم اغلب آدمها از باور من هراس دارند. لطفاً به من اعتماد داشته باشید، بدون شک من هم میتوانم خوشرو باشم. میتوانم دلنشین باشم. دوستداشتنی، یا چیزهایی از این دست. فقط از من نخواهید خوب باشم. خوب بودن هیچ نسبتی با من ندارد.
Arefeh
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
تومان