بریدههایی از کتاب روزهای بیآینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
۴٫۷
(۱۷۳)
گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
mohaddese
پدر و مادرم آن محبتی که به دختر داشتند به پسر نداشتند. همیشه حرفشان این بود که دختر میرود خانه مردم، زیردست است، و باید با مردش بسوزد و بسازد و زندگی کند. اما پسر هرچه باشد فرمانده است و پادشاهی میکند. تفکر غالب این بود.
mohaddese
زن و مردی که هجده سال یکدیگر را ندیدهاند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبودهاند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند، و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند.
آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز میکنند؛ این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک رنج هجده سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.
معجزه ی سپاسگزاری
بعدها در دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود: «هزار بار خدا را شکر میکنم که باز توانستم کنار خانوادهام باشم؛ کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آنقدر اعصابش ضعیف شده که کوچکترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج میکند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا میفهمم که من اسیر نبودهام، من اصلاً سختی نکشیدهام؛ این زن بوده که هجده سال اسارتِ سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنجهایش بکاهم و خدا را شکر میکنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا میکرد.»
میم.قاف
مرگ اولِ آرامش و رهایی هر انسانی است از تمام هم و غم این دنیا.
عضوی از قبیله لیلی ها
چهلم حسین نشده بود که برادرم در پنجاهویکسالگی در اثر ایست قلبی درگذشت. حال غریبی داشتم؛ دیگر از مرگ نمیترسیدم. احساس میکردم چقدر خوب است که مرگ هست. مرگ اولِ آرامش و رهایی هر انسانی است از تمام هم و غم این دنیا.
یگانه
نماز میخواندم، قرآن میخواندم، قرآن تنها آرامبخش من در وقت پریشانحالی بود، اما چادر سر نمیکردم.
گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژهام، عوض نشدهم.» اما فایده نداشت، باز اصرار میکرد که چادر بپوشم. میگفت: «من هجده سال جلوی عراقیها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشتهم دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.»
راست میگفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری میخواهند راجع به او بکنند.
کاربر ۱۰۰۷۳۲۰
خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم
Sajjad Nikmoradi
تصورم این است که حسین آن آرامش و آن تحمل بالای اختلاف سلیقهها و عقاید را از مطالعه زیاد قرآن و فکر کردن به معانی آن کسب کرده بود. او دوسوم قرآن را از حفظ بود. تنها کتابی که در اسارت در اختیار داشت قرآن بود. واقعاً مفاهیم بالای قرآنی را درک کرده بود و در زندگیاش و در رفتارش با مردم به کار میگرفت. قرآن قلبش را روشن کرده بود. حسین مردی خاص بود که خداوند او را به عنوان مأمور به این دنیا فرستاده بود. من که همسرش بودم و ده سال زندگی مشترک با او داشتم، این خاص بودن را با همه وجودم حس کردهام.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
هوا هنوز تاریک بود که بیدار شد. من هم بلند شدم. گفتم: «حسین، بدون صبحونه نرو. تا تو لباس بپوشی، یه چیزی برات آماده میکنم بخوری.»
گفت: «نه خانمی. بخواب ساعت پنجونیم صبح کی صبحونه میخواد؟ میرم ساعت هشتونیم یا نُه صبح نون میخرم میآم با هم صبحونه میخوریم.»
انگار دنیا را به من دادند. پتو را کشیدم و گفتم: «وای حسین! خدا پدرت رو بیامرزه!»
میم.قاف
مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
Laya Sadegh
حسین همراه نامه دوم خود برای من عکس فرستاد و این عکس واقعاً مرا از پا درآورد، داغان شدم. تصور نمیکردم اینقدر پیر و شکسته شده باشد. در عکس یک مرد شکسته لاغر، رنگ و رو پریده، با موهای سپید و ریش بلند جلوی میلههای زندان ایستاده بود. نگاه خسته و مظلومانهای داشت؛ انگار او را چلانده بودند. این مرد حسین من بود! حسینی که اینقدر عاشقش بودم و در بیستوهشتسالگی از کنارم رفت. خوشتیپترین و خوشهیکلترین مرد فامیل بود.
العبد
شاید این روایتِ زندگی تلنگری باشد به آنان که از برابر حقایق تلخ میگریزند و با اندک باد ناموافق در پی نجات جان و مال خویشاند.
javad
شوهرخواهرم، دوید علی را بغل کرد و داد کشید: «همه بیایید بیرون! هواپیماهای عراقی حمله کردهان. من، مادر، و فرح دویدیم توی محوطه. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. هواپیماهای غولپیکر را از لابهلای شاخههای درختها میدیدم. آنقدر پایین پرواز میکردند که خلبان یکی از هواپیماها را دیدم.
Sajjad Nikmoradi
چند بار این حرف را تکرار کرده بود: «منیژه، من میخوام اون دنیا هم تو جفت من باشی، یعنی خدا این لطف رو در حق من میکنه؟»
میگفتم: «وای نه حسین! من دیگه طاقت ندارم اونجا هم جنگ بشه، تو هم که شجاع هستی بری و باز من تنها بشم!»
میخندید و میگفت: «نه، اون دنیا دیگه جنگ نیست. راحت کنار هم زندگی میکنیم.»
فاطمه
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد.
Yas Balal.جواد عطوی
پوست میوههایی را که دور میریختم جمع میکرد و میگذاشت توی یخچال. میگفت: «شماها نمیدونید اینها چقدر باارزشه؛ من خودم میخورم.»
Yas Balal.جواد عطوی
نماز میخواندم، قرآن میخواندم، قرآن تنها آرامبخش من در وقت پریشانحالی بود، اما چادر سر نمیکردم.
گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژهام، عوض نشدهم.» اما فایده نداشت، باز اصرار میکرد که چادر بپوشم. میگفت: «من هجده سال جلوی عراقیها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشتهم دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.»
راست میگفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری میخواهند راجع به او بکنند.
کاربر ۱۰۰۷۳۲۰
«هر چی به بابا میگم چشمات رو روی هم بذار و بخواب، میگه: ‘نه حسین جان، تا آخرین نفس میخوام به تو نگاه کنم؛ این چشمها برای دوباره دیدنت خیلی انتظار کشیدهان!’»
Sara Keshavarz
میخواستم بدانم چرا همه اسرا آزاد شدهاند و نیروی هوایی میگوید حسین لشگری زنده است، اما او را آزاد نمیکنند. همه جا یک جواب میدادند: «حسین لشگری را به خاطر تاریخ شروع جنگ نگه داشتهاند.»
Sajjad Nikmoradi
چهاردهم یا پانزدهم خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند.
Sajjad Nikmoradi
گفت: «نه خانم لشگری، آقای لشگری جزو اسیران مخفی بود، ما از اونها جدا بودیم، ایشون رو ندیدم.»
Sajjad Nikmoradi
استکان چای را برداشت و یک قُلپ خورد و گفت: «داغه!» و استکان را گذاشت توی نعلبکی و شروع کرد به صحبت: «میدونی، اول باید بگم چرا من تو رو انتخاب کردم.» دوباره توی دلم گفتم: «چه پُررو، ‘تو رو’... شما هم نه! به این زودی به من میگه تو...»
میم.قاف
در یکی از مصاحبههای تلویزیونی مجری پرسید: «امیر، در منزل شما زنسالاریه یا مردسالاری؟» حسین جواب داد: «مردسالاری... اما خُب این رو هم دادهم به همسرم.» مجری پرسید: «پس زنسالاریه!» حسین گفت: «نود درصد زندگی من به دست همسرم میچرخه. بعد از خدا واقعاً تکیهم به همسرمه. مدیر خونه من اونه.»
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
روحیه حسین برای من عجیب بود. او هیچ وقت از آینده و زندگیاش ناامید نبود یا آنقدر قدرت داشت که ناراحتیهای روحیاش را هرگز به زبان نیاورد. هر مشکلی پیش میآمد، با سکوت و آرامش از سر میگذراند.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
وقتی حسین رفت، تازه فهمیدم در کنار چه کسی زندگی میکردم. چقدر برایم تکیهگاه بود. آن موقع درک من کم بود؛ شاید خودخواه بودم. به هجده سال تنهایی فکر میکردم، به جوانیام که بیهوده طی شده بود. اما وقتی رفت، فهمیدم هیچکس جای او را در قلبم پُر نمیکند.
با گذر سالها بیشتر میفهمم حسین برای من چه کسی بود. حسین با من، علی، و محمدرضا مثل آینه بود. جان و مالش را فدای خوشحالی و راحتی ما میکرد.
فاطمه
وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: ‘این پسر توئه.’ گفتم: ‘بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه.’ گفت: ‘جوون برازندهایه! مثل خودت قدبلنده.’ مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
فاطمه
حسین ذهن روشنی داشت. حجاب اجباری شده بود، اما او مجبورم نکرد چادر سر کنم. فقط دوست نداشت با لباس آستینکوتاه یا پایِ بیجوراب بیرون بروم. روسریهای بزرگ و زیبایی خریده بود که سر میکردم.
فاطمه
یک شب همسایه بغلدستیمان، که آنها را نمیشناختیم، به حسین گفته بود: «جناب سروان، ما امشب میخوایم بیایم منزل شما.» زحمت کشیده و برای ما کادو آورده بودند. چند شب بعد، حسین گفت که ما باید برای بازدید به خانه آنها برویم. حسین به دزفول رفت و چند دست ظرف خرید، آورد و گفت: «از بین این سرویسهای میوهخوری یکی رو انتخاب کن، امشب بریم بازدید.» هر چه نگاه کردم، گفتم: «وای حسین! اینا خیلی قشنگان، همهش رو دوست دارم.»
گفت: «خُب، همه رو تو بردار، میرم یه دست دیگه میخرم.»
گفتم: «نه بابا، اینجوری که نمیشه.»
با زحمت یک دست را برداشتیم و رفتیم مهمانی.
اینجوری شد که حسین فهمید به ظرف و ظروف علاقه دارم.
فاطمه
در طول شب، علی دو سه بار برای شیر خوردن بیدار میشد. تخت علی را گذاشته بودیم کنار تخت خودمان. همیشه حسین سمت تخت بچه میخوابید. میگفت: «بذار اگه بچه بیدار شد برای شیر خوردن، منم بیدار بشم.» و واقعاً بیدار میشد و علی را بغل میکرد و میداد دست من. وقتی بچه شیرش را میخورد، من از خواب بیهوش میشدم و حسین علی را بغل میکرد تا آروغ بزند و بعد میگذاشت توی تختش. اینکه او همیشه کنار تخت بچه بخوابد و موقع شیر دادن به بچه کنارم بنشیند، یک کار دائمی شده بود.
فاطمه
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
قیمت:
۴۷,۰۰۰
تومان