عمویش گفته بود که دلتنگی بد نیست، گریه هم بد نیست، ولی جایش مهم است. غصه باید جای مخصوص به خودش را داشته باشد. مثل هر چیز دیگری در این دنیا. مهم هم هست که آدم جایش را بشناسد؛ یعنی بتواند در زندگیاش یک جای مشخص برای دلتنگی بسازد.
بهار
از وقتی آمدهام آلمان هیچچیز را کامل نفهمیدهام. احساس آدمی را دارم که همیشه غذای قروقاتی و نصفهنیمه میخورد. تا قبل از این حتی نمیدانستم چنین حسی وجود دارد. دلم برای تمام چیزهای آشنای زندگیام تنگ میشود. دلم میخواهد برگردم خانه. دلم میخواهد زنگ بزنم به زبان خودم از دکتر وقت بگیرم؛ نامهها را به زبان خودم بخوانم؛ بیهیچ فاصلهای به حرفهای دیگران گوش بدهم؛ ناگفتهها را با یک اشاره بگیرم. دلم میخواهد این فاصلهٔ دردناک بین خودم و دنیا را از میان بردارم.
بهار
فکرم میرود پیش مادرم و غم همیشگیاش. میگفت هیچوقت پدرش را نمیبخشد: «نذاشت برم مدرسه. چشمهام رو ازم گرفت.»
بهار
شهر را به دنبال حروف اضافه زیر پا میگذارم. همهجا هستند. زوم روی کف ایستگاه مترو هست. چندتا هم روی دیوارهایش است. روی آگهیهای تبلیغاتی. روی بدنهٔ اتوبوسی که ایستگاه را ترک میکند. از پیدا کردنشان خوشحال میشوم. دنبال ربطشان با کلمهٔ قبلی و بعدی میگردم، انگار که بخواهم جایگاهشان را بدانم. یک جورهایی با پیدا کردن جایگاه خودم مرتبط شدهاند. من هم حرف اضافه هستم اینجا. فقط با کلمهٔ قبلی و بعدیام معنی پیدا میکنم؛ با کلمهٔ قبل از خودم شکلم عوض میشود. با فعل بعد از خودم هم همینطور. باید مدام توی جمله حرکت کنم و برقصم تا که جاگیر شوم.
whatreaderssara