۳٫۴
(۱۴)
عمویش گفته بود که دلتنگی بد نیست، گریه هم بد نیست، ولی جایش مهم است. غصه باید جای مخصوص به خودش را داشته باشد. مثل هر چیز دیگری در این دنیا. مهم هم هست که آدم جایش را بشناسد؛ یعنی بتواند در زندگیاش یک جای مشخص برای دلتنگی بسازد.
بهار
از وقتی آمدهام آلمان هیچچیز را کامل نفهمیدهام. احساس آدمی را دارم که همیشه غذای قروقاتی و نصفهنیمه میخورد. تا قبل از این حتی نمیدانستم چنین حسی وجود دارد. دلم برای تمام چیزهای آشنای زندگیام تنگ میشود. دلم میخواهد برگردم خانه. دلم میخواهد زنگ بزنم به زبان خودم از دکتر وقت بگیرم؛ نامهها را به زبان خودم بخوانم؛ بیهیچ فاصلهای به حرفهای دیگران گوش بدهم؛ ناگفتهها را با یک اشاره بگیرم. دلم میخواهد این فاصلهٔ دردناک بین خودم و دنیا را از میان بردارم.
بهار
باید بگذارم فکرها هر چهقدر دوست دارند بیایند و بروند، شلوغ کنند، مأیوسم کنند، دیوانهام کنند. کاریشان ندارم. اگر به یکی از آنها گیر بدهم، لج میکند و رد نمیشود. گویا بهترین راه تماشا کردن است. خیلی سال است که دارم فکرهایم را تماشا میکنم. مثل یک شاهد، مثل یک ناظر؛ قضاوت کردن ممنوع، زوم کردن ممنوع، گیر دادن ممنوع، نظر دادن ممنوع.
احساس آدمی را دارم که کنار خیابان ایستاده و دارد رهگذرها را نگاه میکند. بگذار رد شوند و بروند. بگذار هر جور دوست دارند رژه بروند. بیشترشان زشتاند، معیوباند. از جلو چشمم رد میشوند و کجوکولهتر از قبل برمیگردند. کاش آن وسطها چاهی چیزی بود، میافتادند توش، میمردند. نه، نه، آرزو نکن. قضاوت نکن. هیچ غلطی نکن. فقط شاهد باش، ناظر باش و تماشا کن. اما تا کی قرار است ادای شاهد بودن را دربیاورم؟ تا کی قرار است ژست بیطرفی به خودم بگیرم؟ ژست بیاعتنایی و بیتوجهی
کاربر ۲۲۸۳۶۰۱
ولی هر ننهقمری رو که تو زندگی قبلیت بوده، خواهرزاده و عمهزاده و نمیدونم ناهیدخانم و اکبرآقا، از تبریز و تهران جمع کردهای ریختهای تو چمدونت، آوردهایشون اینجا. خب عزیز من، اگه این جماعت اینقدر جذاب بودن میموندی باهاشون.»
کاربر ۲۲۸۳۶۰۱
فکرم میرود پیش مادرم و غم همیشگیاش. میگفت هیچوقت پدرش را نمیبخشد: «نذاشت برم مدرسه. چشمهام رو ازم گرفت.»
بهار
شهر را به دنبال حروف اضافه زیر پا میگذارم. همهجا هستند. زوم روی کف ایستگاه مترو هست. چندتا هم روی دیوارهایش است. روی آگهیهای تبلیغاتی. روی بدنهٔ اتوبوسی که ایستگاه را ترک میکند. از پیدا کردنشان خوشحال میشوم. دنبال ربطشان با کلمهٔ قبلی و بعدی میگردم، انگار که بخواهم جایگاهشان را بدانم. یک جورهایی با پیدا کردن جایگاه خودم مرتبط شدهاند. من هم حرف اضافه هستم اینجا. فقط با کلمهٔ قبلی و بعدیام معنی پیدا میکنم؛ با کلمهٔ قبل از خودم شکلم عوض میشود. با فعل بعد از خودم هم همینطور. باید مدام توی جمله حرکت کنم و برقصم تا که جاگیر شوم.
whatreaderssara
حواسم مثل مگس خلوچلی درمیرود از دستم؛ مینشیند روی چانهٔ جمعشدهٔ زن موپنبهای؛ میپرد به دستهای بستهٔ مادرم روی تخت بیمارستان؛ زوم میکند روی رژ نارنجی زن مجارستانی؛ همزمان بالاپشتبام خانه است، در بحر دهان فریادزنِ وحید که شعار میدهد؛ بیدلیل فرود میآید روی کش موهایم که جلو آینه توی ایران جا مانده
کاربر ۲۲۸۳۶۰۱
حجم
۲۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۲۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
قیمت:
۱۹۶,۰۰۰
۹۸,۰۰۰۵۰%
تومان
