بریدههایی از کتاب کویر
۴٫۴
(۴۶)
چه بسیارند کسانی که همیشه حرف میزنند
reyhaneh
دریغم آمد که آن را نیز «عشق» بنامم که شاعران آلودهاش کردهاند. خواستم «ارادت» بخوانم، ملاّها به حماقتش کشاندهاند. گفتم بهترین کلمه در اینجا «خویشاوندی» است، خویشاوندی دو روح، دو بیگانه
plato
«داشتن» نیازمند «طلب» است
و پنهانی بیتابِ «کشف»، و «تنهایی» بیقرارِ «انس».
و خدا از «بودن» بیشتر «بود»
و از حیات زندهتر
و از غیب پنهانتر
آرام
حرفهایی هست برای «گفتن» که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛ حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند.
و سرمایۀ ماورایی هر کسی به اندازۀ حرفهایی است که برای نگفتن دارد
raha
این فلسفۀ انسانماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسانماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمیتوان
Alireza2027
آنچه در کویر زیبا میروید، خیال است! این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی میکند، مینالد و گل میافشاند و گلهای خیال! گلهایی همچون قاصدک، آبی و سبز و کبود و عسلی... هر یک به رنگ آفریدگارش، به رنگ انسانِ خیالپرداز و نیز به رنگ آنچه قاصدک به سویش پر میکشد، به رویش مینشیند
Alireza2027
علی! چه بگویم که کیست؟ هرگاه به او میرسم قلمم میلرزد: «انسانی که هست، از آن گونه که باید باشد و نیست»؛
زهرآ
«وجودم» تنها یک «حرف» است و «زیستنم» تنها «گفتن» همان یک حرف؛ اما بر سه گونه: سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن.
Poyraz
عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن چهرۀ یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقهزدن عشق، عاشق و معشوق که در چهرۀ هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق ـ که درد کوچکی نیست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند
plato
«وجودم» تنها یک «حرف» است و «زیستنم» تنها «گفتن» همان یک حرف؛ اما بر سه گونه: سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن. آنچه تنها مردم میپسندند: سخن گفتن و آنچه هم من و هم مردم: معلمی کردن و آنچه خودم را راضی میکند و احساس میکنم که با آن نه کار، که زندگی میکنم: نوشتن!
mah.gh
عشق بزرگتری نیز وجود دارد که همچون دیگر عشقها ابزار کار نیست و آن عشق انسان به انسان، عشق یک روح به یک روح است. یک روح تنها و نیازمند به یک روح زیبا و نفیس و ثروتمند، عشق یک «خویشاوند» به «خویشاوند» خود
دلتنگِ ماه
عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قلۀ بلند اشراق میبرد.
plato
در روزگار جهل، شعور خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان، بلندی روح و دلیری دل، و در سرزمین غدیرها ـ به تعبیر بودا ـ «خود جزیره بودن» (اوپا) گناهی نابخشودنی است.
مهدی نادریان
اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل مکن.
و گناه!
آری، اما اگر گناه نباشد، طاعت را چگونه میتوانی به دست آری؟
Pariya
«شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزایید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر روی احساستان مطالعه کنید!»
|قافیه باران|
در روزگار جهل، شعور خود جرم است
esemds
هر کسی به اندازهای که احساسش میکنند، «هست».
هرکسی را نه بدان گونه که «هست»، احساس میکنند، بدان گونه که «احساسش» میکنند، هست.
انسان یک «لفظ» است
که بر زبان آشنا میگذرد و «بودن» خویش را از زبان دوست میشنود.
هرکسی «کلمه» ای است
که از عقیمماندن میهراسد و در خفقان جنین، خون میخورد.
raha
اما آنچه در کویر زیبا میروید، خیال است!
sarah_khani
شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالتنشین شهر، آن را کهکشان میبیند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.
🌱ehsan
آن چنان که علی در شبهای پهناور نخلستان مینالد. این نالۀ غربت است. گریستن در زیر آوارِ زندگی کردن
زهرآ
آری، اما اگر گناه نباشد، طاعت را چگونه میتوانی به دست آری؟
yumi
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا طاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثِ شب
خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها باید، راه دوری بری تا دم دروازۀ روز.
raha
هراسی بالاتر از این که کسی خود را در درون خویش گم کرده باشد؟ چه پریشانیای بیشتر از این که کسی بیگانههایی را در درون خویش،... چه میگویم؟ در خودِ خویش به چشم ببیند که چنان با خودِ خویش در هم آمیختهاند و خود را همانند او نمودهاند که اکنون من نمیدانم خود در آن میانه کدامم. چه وحشتناک!
_alika_
خداوند نعمت بزرگی که به آدمها داده است این است که از شنیدن سکوت عاجزند و از این روست که همه آسوده و خوش زندگی میکنند.
sarah_khani
آری، سفر به آسمانها، از روی زمین آغاز نمیشود. از درون شهرها و آبادیها، از درون خانهها و بسترها آغاز نمیشود. از زیر خاک، از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد
محمدامین سنجری
شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم، از دستش دادهایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل اینها را نمیفهمد!
🌱ehsan
و میدانید که با همه ایمانی که به سرنوشت مردم دارم و زندگیام را همه وقف مردم کردهام و این کلمه را میپرستم، اما هرگز دلهرۀ این را نداشتهام که مرا چگونه میشناسند و از من چه میگویند؛ زیرا نه به خودم اهمیت میدهم که وسوسۀ آن را داشته باشم که مرا درست بشناسند و نه به بینش و فهم عموم اعتقادی دارم که مرا چگونه خواهند دید و خواهند یافت! و همیشه به سرنوشت مردم میاندیشم، نه نظرشان.
amir hossein kamali
«میدانستم» که در پایان، این تاریکی سنگین و طولانی به آن روشنایی بزرگ میپیوندد، اما «نمیدیدم». میدانستم اما حس نمیکردم؛ یقین داشتم اما آن را لمس نمیکردم. اینجاست که انسان پس از یقین و پس از علمالیقین نیز تشنۀ حس کردن است؛ دردناکانه نیازمند دیدن است؛ بیتاب شنیدن است. گویی دل و روح که سیراب سیراب میشوند، باز هم چشم و گوش، پوست و ذائقه و شامه تشنه میمانند. آنها به گونۀ دیگری سیراب میشوند.
_alika_
کویر، این هیچستان پراسراری که در آن، دنیا و آخرت روی در روی هماند. دوزخ، زمینش و بهشت، آسمانش. و مردمی در برزخ این دو، پوست بر اندام خشکیده، بریان؛ پیشانی هماره پُرچین؛ لبها همیشه چنان که گویی مرد میگرید یا دلش از حسرتی تلخ یا از منظرهای دلخراش میسوزد؛ ابروانی که چشمها را در دو بازویشان میفشرند و پنهانشان میکنند و پلکهایی که همواره از ترس خود را از هر دو سو به هم میخوانند و بر روی چشمها میافکنند تا پنهانشان کنند؛ و چشمها که همواره گویی مشت میخورند و به درون رانده میشوند و نگاههای ذلیلی که این چشمهای بیرمق و به گود افتاده کتمانشان میکنند و.
|قافیه باران|
عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد. عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان. عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شکناپذیر. از عشق هر چه بیشتر مینوشیم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنهتر. عشق هر چه دیرتر میپاید کهنهتر میشود و دوست داشتن نوتر. عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق میکشاند؛ و دوست داشتن جاذبهای در دوست، که دوست را به دوست میبرد.
Maede Kh
حجم
۳۶۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۶۰ صفحه
حجم
۳۶۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۶۰ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۵۰%
تومان