بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شکارچی در سایه روشن زندگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب شکارچی در سایه روشن زندگی

بریده‌هایی از کتاب شکارچی در سایه روشن زندگی

۳٫۴
(۵)
او همچنان که از گاری پایین می‌رفت گفت، «حالا دیگر از آن استفاده نمی‌کنیم، اما هنوز دیدنش پُر بدک نیست.» دفتر دو اتاق خالی بود. سرایدار، پیرمردی خم‌پشت بود که از حیاط
vahid
قلبم به شوق آمد و اشک بر چشم‌هایم نشست. ناگاه صدای گریه گنگ و بریده‌ای به حیرتم انداخت، به دوروبرم نگاهی کردم، همسر میزبان بود که سینه‌اش را به پنجره فشرده بود و می‌گریست. یاکف نگاه تندی به اطراف انداخت و پُرطنین‌تر و شیرین‌تر از پیش ادامه داد. نیکلای ایوانیچ نگاه به زمین دوخت و چشمکی برگشت. رِشک در چنبر احساس افتاده و دهنش سفیهانه بازمانده بود. دهاتی ریزاندام ژنده‌پوش در خلوت خود به‌آرامی هق‌هق می‌کرد و سرش را با زمزمه‌ای اشکبار تکان می‌داد.
ماراتن
آنگاه در دوردست‌های افق، همانند خوشه‌ای، فراهم می‌آیند، چندان که آسمان آبی از میان‌شان دیده نمی‌شود، با اینهمه، آنها خود همرنگ آسمان نیلگون می‌شوند و نور و گرما به درون‌شان می‌خلد. بنفش رنگ‌پریده سپهر، تمام روز بر پهنه آسمان برجا می‌ماند، در هیچ‌جای آن نه نشانی از تیرگی و نه نشانی از سنگینی پیش از توفان است. گرچه شاید جای‌جای ستون‌های آبی پریده‌رنگ به پایین کشیده شوند و نرم بارشی نادیدنی همراه آورند. با نزدیک‌شدن غروب، این ابرها ناپدید می‌شوند.
ماراتن
نمی‌دانم اگر یاکف با نوایی چنان ریز که گویی صدایش شکسته است، آوازش را تمام نکرده بود، هیجان ما سر به کجا می‌زد. هیچ‌کس فریاد نکرد. حتی جنب نخورد، همه منتظر بودند، اما او به‌آرامی پلک‌هایش را گشود، حیرت‌زده از سکوت ما با خیرگی پرسشگرانه به ما نگاه کرد و دریافت که برنده است.
ماراتن
«ماهی خون‌سرد است، موجود گُنگی است. ماهی ترس نمی‌شناسد. شادی نمی‌شناسد: بی‌زبان است. ماهی احساس ندارد، خون زنده ندارد... خون»، مکثی کرد و آنگاه ادامه داد، «خون مقدس است، خون نور آفتاب خدا را نمی‌بیند، خون از نور پوشیده است... و نشان‌دادن خون به روشنایی روز گناه بزرگی است، گناه بزرگی است، ترسناک است، آه، گناه بزرگی است!»
ماراتن
گفتنی است که از زمان پیدایی روسیه بر کره ارض؛ هیچ روس متمول و فربهی دیده نشده که ریش توپی نداشته باشد. بسا کسانی که تمام عمر ریشی بزی بیش ندارند و ناگهان بیا و ببین؛ گویی حمام نور گرفته باشند ریشی انبوه بر صورت‌شان سبز می‌شود، معلوم هم نیست که اینهمه مو از کجا آمده است!
ماراتن
اما چه فایده که پُرمغز و جسور باشی، از همه‌چیز سررشته داشته باشی، عالِم دهر و فرزند زمان خود باشی، اما هیچ‌چیز اصیلی در تو نباشد، هیچ‌چیز خاص و سرتاپا شخصی. در آن صورت تو هم مثل دیگران انبار قازوراتی هستی که گند زده به دنیا. فایده‌ات چیست؟ نه، من می‌گویم اگر احمق هم هستی، خودت باش. بوی خودت را داشته باش. یک بوی شخصی! و فکر نکنید که این بو باید چیز عجیبی باشد... خدا نکند. دنیا پُر از آدم‌های اصیل است. تو سر سگ بزنی، درمی‌آید که اصیلم. هر تنابنده‌ای یک جور است و من اتفاقآ یکی از آنها نبوده‌ام.
ماراتن
کم‌کم عادت کردم، یاد گرفتم که صبور باشم ــ حالا برایم آسان شده. دیگران وضع خیلی بدتری دارند.» «منظورت چیست؟» «بعضی‌ها سرپناه ندارند، بعضی‌ها هم کور یا کرند، من می‌توانم خوب ببینم، خدا را شکر، می‌توانم خوب بشنوم، همه‌چیز را. حتی صداهای ناچیز را. اگر موش کوری زیرِ زمین را بکند، صدایش را می‌شنوم. می‌توانم هر بویی را، هرچند هم ملایم باشد بفهمم. وقتی گندم سیاه قد می‌کشد یا درخت لیمو در باغ بهار می‌کند، لازم نیست که خبرش را بیاورند، من اولین کسی هستم که بو را می‌فهمم، اگر باد از آن طرف بیاید. نه، چرا باید خداوند را با نِک‌وناله‌هایم عصبانی کنم؟
ماراتن
اما، ارباب عزیز من، چه کسی می‌تواند به آدم کمک کند؟ چه کسی می‌تواند به روح دیگری دست پیدا کند؟ مردم باید به خودشان کمک کنند! شما این را قبول ندارید، اما گاهی فقط دراز می‌کشم، درست مثل همین حالا ــ و مثل این است که روی زمین هیچ‌کس جز من نیست، و من تنها آدم زنده‌ام! احساس‌های غریبی به من رو می‌آورند، انگار فکری به جانم چنگ می اندازد. چیز غریبی است.» «در چنین وقت‌هایی به چه فکر می‌کنی، لوکریا؟» «گفتن آن آسان نیست، ارباب ــ نمی‌شود توضیح داد. و بعد آن را فراموش می‌کنم. درست مثل یک ابرِ بارانی از راه می‌رسد و بر من می‌بارد. همه‌چیز را آن‌قدر شاداب و خوب می‌کند، اما این‌که راستی‌راستی به چه فکر می‌کنم نمی‌شود فهمید
ماراتن
یرمولای توله شکاری بسیار جالبی به نام والتکا (Valetka) داشت. هرگز به او غذا نمی‌داد. می‌گفت، «محال است به سگی غذا بدهم، سگ حیوان باهوشی است و غذا را خودش پیدا می‌کند.» و درواقع این‌طور هم بود. گرچه والتکا با جثه نزارش رهگذران بی‌اعتنا را متحیر می‌کرد، عمر درازی کرد و به‌رغم موقعیت رقتبارش حتی یک‌بار هم گم نشد و اشتیاقی به ترک صاحب خود نشان نداد. در جوانی یکی دو روز غیبش زده و دنبال جفت رفته بود، اما آن خل‌بازی زود از سرش پرید. جالب‌ترین خصوصیت والتکا این بود که با بی‌اعتنایی غیرقابل درکی به همه چیزهای روی زمین نگاه می‌کرد. اگر پای صحبت سگ نبود کلمه «وارستگی» را به‌کار می‌بردم.
mohaddeseh al

حجم

۶۷۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

حجم

۶۷۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

قیمت:
۱۰۹,۰۰۰
۷۶,۳۰۰
۳۰%
تومان