بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یسبحون | طاقچه
تصویر جلد کتاب یسبحون

بریده‌هایی از کتاب یسبحون

امتیاز:
۱.۵از ۲ رأی
۱٫۵
(۲)
نمی‌دانم قرآن با من اُخت شده یا من دست به گریبانش شده‌ام. گاه ترکش کرده‌ام و دست از پا درازتر به سراغش رفته‌ام. گاه از هم فاصله گرفته‌ایم و گاه هم سرِ ناسازگاری گذاشته‌ایم و گاه سازگاری. نمی‌دانم.
چڪاوڪ
من توقعی که از خدا ندارم تا مثل پیامبرش هوایم را داشته باشد. البته که ابراهیم خُب خلیل خدا هم هست که توی رابطه با خدا هضم شده بود؛ طوری که سرِ قضیهٔ بریدنِ شاهرگ پسرش کوتاه نیامد. آدم چطوری به دلش حالی کند که خدا گفته است. هیچ بابایی ــ خدا هم که گفته باشد ــ پسرش را نمی‌کشد. بماند که دو سه سال پیش پدرِ بابک خرمدین پسرش را تکه‌تکه کرده بود و به دادگاه کشیده شد و هنوز که هنوز است آدم مو به تنش سیخ می‌شود. ولی پسرکشی ابراهیم کلی توفیر داشت که اگر توی دورهٔ ما بود، مردم نابودش می‌کردند.
چڪاوڪ
ما آدم‌های الآن، حتی توی تنهایی، خشکی زده پسِ نگاهمان. من خودم نگاه تری مثل هاجر که زمزم بیاورد ندارم که بعد از این همه مهندسی خواندن و پشت‌بندش فلسفه لیس زدن و هنر دیدن، یک چشمِ روان که تازه‌به‌تازه‌ام کند ندارم؛ طوری که ابراهیم هی ایمانش را نو نگه می‌داشت و ایوب‌طور صبوری می‌کرد. تهش دو تا اسلایس پیتزای پپرونی می‌خورم تا بتوانم دوام بیاورم توی زنده بودنم و طوری توی اینستا از خودم بنویسم و داد بزنم درد دارم که تا آسمان هفتم گوش ملائکه را کر کنم. بعد شیطان، که طاعت خدا را نکرد، بیاید توی جلدم که هم‌قطار او شوم.
چڪاوڪ
تمام اتفاق‌های زندگی با ما حرف می‌زنند. باید به رهبری خدا ایمان داشت. انگار که دستی همهٔ امور را مثل دانه‌های انار به درستی کنار هم چیده است.
چڪاوڪ
زندگی به ما پاسخ می‌دهد و با ما در تعامل است و هیچ تصادف و اتفاقی وجود ندارد؛ هر چیزی فرکانسی دارد. زمانی که چیزی وارد زندگی‌مان می‌شود، یعنی روی فرکانسی قرار دارد که ما هم روی آن هستیم. هر چیزی را اعم از نشانه و رنگ و شخص یا شیء که می‌بینیم، می‌شنویم و هر شرایط یا رخدادی که تجربه می‌کنیم روی فرکانس ما قرار دارد. خدا می‌آید و صدای قدم‌هایش را می‌شنویم. مثل همان باران پس از خشک‌سالی، مثل همان نسیم پس از هُرم شرجی، مثل همان برف دیر و دور از انتظار. خدا همیشه همین‌طورها از راه می‌رسد تا یادمان بیاید تاریک‌ترین ساعت‌های روز دقیقاً پیش از سپیده‌دم است.
چڪاوڪ
دیگر هیچ عجله‌ای برای تمام شدن صفحه و به پایان رساندن «حِزب» و «جزء» ندارم. گاه می‌شود که ساعت‌ها به آیه‌ای می‌اندیشم و تلاش می‌کنم معنای آن را بفهمم. هنوز بیشتر قرآن را نمی‌فهمم و شاید هیچ‌وقت زمان آن نرسد که بتوانم همهٔ قرآن را بفهمم. فهم قرآن چونان جادّه‌ای است که چه‌بسا نقطهٔ پایانی ندارد و هیچ‌گاه به تَهِ خط نمی‌رسد. در جادّهٔ قرآن، برای من، نَفْسِ حرکت کردن و به پیش رفتن خودش نوعی رسیدن است. به خاطر همین است که دیگر عجله‌ای ندارم و به قول امروزی‌ها «می‌خواهم از مسیر لذت ببرم».
چڪاوڪ
خیلی از بزرگان برای مواجهه با مسائل و گرفتاری‌های روزمره توصیه می‌کنند به خواندن مداوم سورهٔ «یس».
چڪاوڪ
«من همانم که وقتی می‌ترسی به تو امنیت می‌دهم (قریش: ۳).
چڪاوڪ
وارد حیاط صحن گوهرشاد می‌شوم. اطراف را نگاه می‌کنم. جایی خلوت و سایه‌دار که تکیه‌گاه هم داشته باشد پیدا می‌کنم. بهتر است همهٔ گنبد هم معلوم باشد. ستونی را پیدا می‌کنم که همهٔ شرایط لازم را دارد. کفشم را درمی‌آورم و به ستون تکیه می‌دهم. قرآن را باز می‌کنم. اواسط سورهٔ «غافر» است. آیهٔ اول را می‌خوانم: «وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ» (غافر: ۶۰). چشم‌هایم را می‌بندم و به آیه فکر می‌کنم.
چڪاوڪ
از دور صدای فریاد زنی توجهم را جلب می‌کند. به طرفش می‌روم. زن بلندبلند گریه می‌کند، به این طرف و آن طرف می‌دود، سردرگم شده و معلوم است رفتارش تحت اختیار خودش نیست. نزدیک می‌شوم و از او سؤال می‌کنم. مدام می‌گوید: «بچه‌م! بچه‌م!» می‌فهمم بچه‌اش گم شده است. سعی می‌کنم آرامش کنم. خودم را به خادم می‌رسانم و از محل بچه‌های گم‌شده سؤال می‌کنم. اتاقی را در صحن کناری نشانم می‌دهد. زن حرفم را نمی‌فهمد. اسم بچه‌اش را می‌پرسم. کمی از مشخصاتش می‌گوید. به سمت محلی که خادم نشانم داده می‌دوم. خادم اسم بچه را پیج می‌کند. دوباره به حیاط اول برمی‌گردم. صحنه‌ای باعث می‌شود سر جایم میخکوب شوم. زن بچه‌اش را قبل از اینکه پیج شود پیدا کرده و بچه خودش را در آغوش مادر رها کرده؛ آغوشی که اندوه و نگرانی در آن راه ندارد. کودک در امنیت کامل است؛ همان امنیتی که من زیر پاهایم احساس می‌کنم. گریه‌ام می‌گیرد. احساس می‌کنم آن بچه را به اندازهٔ مادرش دوست دارم و همچنین مادرش را به اندازهٔ آن بچه. «إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُود» (هود: ۹۰).
چڪاوڪ
وقتی که مواجههٔ تو با قرآن روایت می‌شود، این روایت درواقع دعوت به انس با متنی است که تو را فقط و فقط به سمتِ خدا می‌خوانَد و آماده می‌کند برای قیامت.
چڪاوڪ
قرآن تک‌رشته‌ای نیست؛ رشتهٔ دیگرش به قول سینمایی‌ها بین متون آن است.
چڪاوڪ
وقتی تو چیزی یا کسی را عاشقانه بغل می‌کنی دیر یا زود او هم تو را بالاخره در بغل خواهد کرد. فقط به این فکر کن که چه کسی یا چه چیزی را در چه زمانی و در کجا به آغوش می‌گیری؟
چڪاوڪ
کسی چه می‌فهمد ایمان چیست یا مثلاً خدا گفته یعنی چه؟ توی زمانهٔ الآن آدم اگر حرف خدا و پیغمبر بزند، مثل وقتی است که دارد حرف ناجور می‌زند؛ مثل وقتی است که موسی برای فرعون از ایمان گفت.
چڪاوڪ
آدم اگر حالی‌اش شود مخش تاب برداشته، آن وقت می‌فهمد چرا ابراهیم سکوت کرد. ما آدم‌ها، طوری که انگار توی مغزمان یونجه ریخته‌اند، ته کشیده‌ایم. گیرم دخل همهٔ سیگارهای عالم را هم دربیاوریم، مخِ تاب‌برداشته را که نمی‌شود سرِ جایش گذاشت. فقط شاید بشود یونجه‌هایش را خالی کرد برای خرِ ابراهیم که بخورد؛ شاید توی حرکت او بماند. همین شد که رسالهٔ دکترایِ گوربه‌گوری‌م را توی رنج اگزیستانسیال دارم پیدا می‌کنم که باهاش آخرتِ سینمایِ وامانده را دربیاورم؛ طوری که ته جعبهٔ سناتور را درآوردم؛ جوری که توی فروپاشی ذهنی‌ام، مثل ابراهیم که از رنج مؤمنی صدایش می‌گیرد، صدایم تمام می‌شود از درد بی‌ایمانی.
چڪاوڪ
قرآن و درس خواندن در زندگی دانشجویی من در هم تنیده شده بود. قرآن هرگز اجازه نداده بود با بالا رفتن مراتب علمی‌ام پُز روشنفکری بگیرم و بشوم یکی از آن‌هایی که به گفتهٔ خدا در آیهٔ سیزده سورهٔ «بقره» مؤمن بودن را کار آدم‌های سبک‌مغز می‌دانند.
چڪاوڪ
شهید مطهری توی کتاب فلسفهٔ تاریخ‌ش خوب باز می‌کنه مطلب رو. سرِ قضیهٔ موسی و خضر، که موسی پسربچه‌ای رو می‌بینه بی‌گناه و بی‌تقصیر، خضر می‌زنه و می‌کُشدش. دادِ موسی بلند می‌شه که برای چی این کار رو کردی؟ شهید مطهری اینجاست که می‌گه: «آنجا که ولیّ باشد که طریقت را تشخیص بدهد می‌تواند حقیقتِ شریعت را به خاطر طریقت بشکند؛ این قصه توی رهبری اجتماعی بیشتر مطرح است.» وقتی تاریخ زندگی پیامبر رو مطالعه می‌کنی می‌بینی همه‌ش داره داستان موسی و خضر پیاده می‌شه. پیغمبر اونجا که تشخیص می‌دهه برای بشریت چه کاری باید بکنه اهمیت نمی‌ده که دیگران چی می‌گن.
چڪاوڪ
شاید این را اولین بار از استاد شنیدم که گفت: «قرآن هیچ‌وقت به ما نگفته است که بیایید مرا حفظ کنید. حفظ قرآن را خود خدا تضمین کرده است. اگر احتمال بدهیم در صدر اسلام نیاز بود عدّ‌ه‌ای از مسلمانان حافظ قرآن باشند، امروزه دیگر آن نیاز هم برطرف شده است. قرآن از ما می‌خواهد در آیات او نیک بیندیشیم و در زندگی‌مان آن‌ها را به کار ببندیم.» خداوند متعال حتی پیامبرش را ــ در آیات ۱۶ و ۱۷ سورهٔ قیامت و آیهٔ ۱۴ سورهٔ طه ــ از تکرار و حفظ آیات برحذر داشته است. گویا رسول خدا (ص) از ترس اینکه آیات را فراموش کند، آن‌ها را تکرار می‌کرده است، ولی خداوند او را از این کار بازمی‌دارد و می‌گوید جای نگرانی نیست و ما خودمان قرآن را بی‌کم‌وکاست نگاه خواهیم داشت.
چڪاوڪ
«من همانم که می‌دانم در روز روحت چه جراحت‌هایی برمی‌دارد و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی‌ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی‌انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می‌دهم» (انعام: ۶۰).
چڪاوڪ
و دریافتم صاحب این کتابِ خواندنی چقدر نسبت به معشوق زمینی‌اش غیور است و چقدر راست‌گوست و چقدر مرا و عادت‌های خود متناقضم را به دقت گزارش کرده و دیده است. «این عادت دیرینه‌ات بوده است؛ هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن‌طرفی کردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی» (اسرا: ۸۳). «آیا من برنداشتم از دوشت باری که می‌شکست پشتت را؟» (شرح: ۲-۳). «چه چیز جز بخشندگی‌ام باعث شد تا مرا که می‌بینی خودت را بگیری؟» (انفطار: ۶). دریافتم چقدر خودخواه بودم که می‌خواستم درک و فهم خودم را به قرآن تحمیل کنم و نمی‌گذاشتم خود او با من سخن بگوید. دریافتم قرآن یعنی خواندنی. و چقدر ما خودمان را از خواندنِ آن محروم کرده‌ایم!
چڪاوڪ
قرآن خرده‌روایت‌هایی است در باب انسان، آری انسان؛ انسان به معنای دقیق کلمه.
چڪاوڪ
دریافتم قرآن بیشتر از یک کتاب به یک نامه شبیه است، یک نامهٔ خواندنی. دریافتم قرآن نامهٔ خواندنیِ خداست به نشانی انسان؛ از انسانی در جست‌وجوی کمال تا انسانی کامل. دریافتم پیامبر (ص) نامه‌رسانی است برگزیده و تربیت‌شده و کمال‌یافته برای ابلاغ این نامهٔ کاملاً انسانی. دریافتم مخاطب حقیقی این نامه نه‌فقط پیامبر یا انسان‌های برگزیده، بلکه هر انسانی است که می‌تواند و می‌خواهد آزادانه راه کمال را برگزیند.
چڪاوڪ
هر کار بی‌هدفی بازی است حتی حرم رفتن. «اِنَّمَا الْحَیاۀُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَۀٌ» (حدید: ۲۰).
چڪاوڪ
آفتاب کامل طلوع کرده است. آغوش آن‌ها تمام‌شدنی نیست و گریهٔ من. حس می‌کنم آغوش و ایمان با هم ارتباطی دارند. از آن‌ها دور می‌شوم. صدای نقاره‌خوان‌ها بلند می‌شود. انگار که صدا تنم را نوازش کند.
چڪاوڪ
من که زندگی‌ام را مدیون امام زمان بودم و از سراشیبی مرگ به زندگی برگشته بودم، روزانه چکه‌چکه شریکش را به او هدیه می‌دادم. هم از او آرامش می‌گرفتم و هم از شریکش و هم در انتها هدیه‌ای می‌گرفتم بابت آنچه کرده‌ام، که از قضا و قدر خدا از آنِ خود اوست. من آرامشم را از لابه‌لای آن کلمات گرفتم، از ظاهر و باطنش. مثل آب حیات، دوباره من را نجات داد و زنده کرد. شاید برای همین است که از بین تمامی آیات قرآن، که تا به حال خوانده و تفسیرش را نیوشیده‌ام، آیهٔ آخرِ سورهٔ «مُلک» بیش از همه ذهنم را به خود گره زده است: «قُلْ اَرَأَیْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُکمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتیکمْ بِماءٍ مَعینِ» (ای رسول ما، بگو به دیدهٔ تأمل بنگرید که اگر آب، که مایهٔ زندگانی شماست، صبحگاهی همه به زمین فرورود، کیست که باز آب گوارا برای شما پدید آرد؟). اینکه آب گوارا مایهٔ زندگانی شما کیست و چیست را یک معنا بیش نکرده‌اند: «امام.» امامی که در جای‌جای قرآن وقتی تعبیر از «ماء» می‌شود منظور اوست. وقتی صحبت از آب گوارا و چشمهٔ حیات می‌شود مقصود اوست.
چڪاوڪ
گاهی این کتاب را می‌خوانم. گاهی اوقات، رویِ آیاتش تدبر می‌کنم. گاهی درباره‌اش پژوهش می‌کنم. بعضی وقت‌ها آیه و داستانی از آن را دست‌مایهٔ رُمان می‌کنم. تقریباً هر هفته با استادم در باب موضوعی از آن مباحثه می‌کنم تا جهان و نسبت‌هایش را از منظرِ قرآن ترسیم کنم. اما یکی از حسی‌ترین و شخصی‌ترین رابطه‌های من با قرآن بغل کردن آن است. گاهی اوقات در اتاقِ کارم، که معمولاً ساکت و خلوت است، قرآنِ قرمزم را بغل می‌کنم و مدتِ طولانی طول و عرضش را قدم می‌زنم و فکر می‌کنم. برخی از شب‌ها، که کمی احوالم نامساعد است، قرآنِ جلدآبی‌ام را به آغوش می‌گیرم و می‌خوابم. صبح که از خواب بیدار می‌شوم حالِ خوشی دارم، چون آمیختگی‌ام را با قرآن کاملاً حس می‌کنم.
چڪاوڪ
قرآن متنِ غریبی است. وقتی با آن اُنس می‌گیری نسبت به هر چیزِ دیگر بی‌میل می‌شوی؛ چون اصلی‌ترین خاصیّتِ متنِ توحیدی همین است؛ قرار است تو را موحد، قیامت‌اندیش، و تنها کند. به میزانی که تو موحد می‌شوی به همان میزان در این دنیا غریب و تنها می‌شوی.
چڪاوڪ
یکی از دوستان که از من دربارهٔ مهم‌ترین کتاب پرسید، گفتم: «قرآن.» بعد از مهم‌ترین شخصیت زندگی‌ام پرسید. باز گفتم: «قرآن.» گفت: «چرا؟» من دلایلِ متعددی برای این امر داشتم، ولی مهم‌ترینش را گفتم: «چون می‌توانم در زمانهٔ حرمان و عسرت بغلش کنم.»
چڪاوڪ
قدِ همین مغزِ فندقی خودم فکر می‌کنم خدا جلوی ابراهیم که کبوتر زنده می‌کند لابد خاطرش را خیلی می‌خواهد، ولی در عوض برای من یک اپسیلونِ این را هم خرج ... آخ! گوشم سوت می‌کشد و یادم می‌اندازد به تصادفِ یک سال پیشِ مامان و بابا که توی آن ظلمات برِّ بیابان ساعت هشت شب مهرماه هیچ‌کس جز خدا نتوانست از آهن‌پاره‌ای که تویش گیر کرده بودند نجاتشان دهد. خدا انگار دست گذاشته بود روی شانه‌هایم؛ طوری‌که «یَدُ الله مَعَ اَیدیهِمَ» ش را به مامان، که فرق سرش شکافته بود، نشان داد و با بیست‌ودو تا بخیه راهی زندگی‌اش کرد. هر بار یادم می‌رود که خدا قدِ ابراهیم بیشتر برایم مایه گذاشته و هی من فقط به خاکستر سرخ سر سناتورم گیرم که خودش خاموش شود.
چڪاوڪ
اما یکی از حسی‌ترین و شخصی‌ترین رابطه‌های من با قرآن بغل کردن آن است. گاهی اوقات در اتاقِ کارم، که معمولاً ساکت و خلوت است، قرآنِ قرمزم را بغل می‌کنم و مدتِ طولانی طول و عرضش را قدم می‌زنم و فکر می‌کنم. برخی از شب‌ها، که کمی احوالم نامساعد است، قرآنِ جلدآبی‌ام را به آغوش می‌گیرم و می‌خوابم. صبح که از خواب بیدار می‌شوم حالِ خوشی دارم، چون آمیختگی‌ام را با قرآن کاملاً حس می‌کنم. به همین خاطر، سالِ پیش یکی از دوستان که از من دربارهٔ مهم‌ترین کتاب پرسید، گفتم: «قرآن.» بعد از مهم‌ترین شخصیت زندگی‌ام پرسید. باز گفتم: «قرآن.» گفت: «چرا؟» من دلایلِ متعددی برای این امر داشتم، ولی مهم‌ترینش را گفتم: «چون می‌توانم در زمانهٔ حرمان و عسرت بغلش کنم.»
alidad

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۴ صفحه

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان