بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب باغ سنگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب باغ سنگی

بریده‌هایی از کتاب باغ سنگی

۲٫۷
(۹)
«نگاه فیل» را که بودا به شاگردانش توصیه می‌کرد به دور و برم می‌انداختم: «همه چیز را چنان ببین که گویی نخستین بار است؛ همه چیز را چنان ببین که گویی آخرین بار است! » به همه چیز سلام کردم، و با همه چیز خداحافظی کردم.
کاوشگر
در لرزش عدم تحرک، که خود را جمع می‌کند تا دست به جهش بزند، خود را برای راه‌پیمایی آماده می‌کردم.
آسمان
«ای حیاط بزرگ که زاویه‌ای نداری/ ای گلدان بزرگ هرگز به پایان نرسیده/‌ ای صدای بزرگ که کلامی نمی‌سازی/‌ ای ظاهر بزرگ بی شکل / ای میل!»
کاوشگر
عشق، دَمِ خدایی است، نفس کشیدن او در روی زمین است!
کاوشگر
درمن کسی است که رنج می‌برد و برای آزادی می‌ستیزد.
کاربر ۱۱۲۳۹۹۸
ولی چقدر خوشبخت بودم! سعادتی خاموش، عمیق، دارای سکون بود، همچون خوشبختی حشره‌ای بسیار کوچک که خود را در آفتاب گرم می‌کند.
آسمان
با خود می‌گفتم: وظیفه‌ام چیست؟ درکِ ترفندِ بزرگ. از هم باز کردن عروسک زمین، و در درونش کشف کاه و صدا و دستگاه ابتکاری کوچکی که سبب جوانه زدن، گل کردن، میوه دادن، مردن و دوباره به دنیا آمدن آن می‌شود؛ و بعد، به حال اول بازگرداندنِ عروسک بدون خشم و بدون نفرت، نگاه کردن به آن وقتی که شگرفی‌هایش را نمایش می‌دهد. و فریب آن را نخوردن!
کاوشگر
من روی تمام زمین‌ها، خرابه‌های تلاش‌های بزرگ انسانی، راه رفته‌ام. هجوم‌های نومیدانهٔ انسان ناپایدار برای تسخیر جاودانگی، همیشه جانم را سرشار از ستایش و ترحم کرده است.
کاوشگر
بکوش از این دیدار موقت نیروهای مخالف که وجودت را پدید می‌آورند، یگانه چیز جاودانی را که مرگ بتواند در روی زمین بیافریند، خلق کنی- یعنی یک فریاد را.
کاوشگر
خدا در تغار خمیرگیری زمین با زحمت می‌کوشد خمیر تن‌ها و مغزها را آماده کند، این خمیر را در گرداب‌های بی ترحم چرخش خود بیندازد، و به آن چهرهٔ خود را بدهد!
کاوشگر
«معنای غم انگیز مسئولیت، درس بزرگ ژاپنی است. «من تنها نیستم. من این هستی گذرا و بی نوا که تحقیرش می‌کنم نیستم؛ بلکه چیزبزرگ جاودانه‌ای هستم – یعنی تبارم، و باید همواره قلبم را بی حرکت، بی ترس، و بدون ملامت، شایستهٔ این چیز ابدی نگه دارم.
کاوشگر
گفتم: - کو گه، این قدر تند نروید! به آرامی از ژاپن کهن خداحافظی کنیم. دوست عزیز، دلتان به حالش بسوزد. نگاه عاشقانه‌ای به آن بیندازید! می‌میرد.. کو گه خندید. - کسی که این جا می‌میرد وارد خزانهٔ مقدس نیاکان می‌شود و به صورت خدایی در می‌آید. پس چرا به حال کسی که در شرف مردن است باید دل سوزاند؟ مرگی وجود ندارد. مرگ، ابداعی غربی است.
کاوشگر
به پیکرهای گرم می‌آویزد؛ فریاد استمداد سر می‌دهد؛ در سراسر جهان اعلام بسیج می‌کند. با شنیدن این فریاد باید به زیر پرچم‌هایش بدویم و همراه با او بجنگیم؛ خود را نجات دهیم یا با او بمیریم. خدا درخطر است. او قادر مطلق نیست که ما دست روی دست بگذاریم و در انتظار پیروزی قطعی او بمانیم. خوبی مطلق نیست که با اعتماد منتظر بمانیم به ما ترحم کند. خدا در فضای تن ما به طور کامل باخطر مواجه است. ما همه یکی هستیم. از کرمچهٔ کور اعماق اقیانوس تا میدان عظیم راه شیری، فقط یک تن می‌جنگد و سرِ همه چیز بازی می‌کند – آن هم خود ما هستیم.
کاوشگر
- شما توریست‌ها نمی‌توانید تصورش را هم بکنیدکه ما در خانه‌های قدیمی مان چقدر رنج برده ایم! گرسنه بودیم و جرئت نمی‌کردیم چیزی بخوریم؛ با دهان بسته حرف می‌زدیم، مثل پیر دخترهای بی دندان درخفا می‌خندیدیم، هی – هی – هی! – چرا؟ برای این که به سنت‌های بسیار مقدس وفادار بمانیم! صورت مان می‌بایست مثل خربوزه دراز باشد و از بس از خردسالی برادرها و خواهرهای کوچکمان را به پشت کشیده بودیم زانوهای بی‌نوایمان خمیده شده بودند. ورزش نمی‌کردیم، هرگز گوشت نمی‌خوردیم، و پیکرهای ضعیف و نحیف مان به درخت‌های کوتولهٔ باغچه‌هایمان شباهت داشتند. چرا؟ برای فرمان بردن از ارواح نیاکانمان! ولی آیا فرمان بردن از ارواح آیندگان بهتر نیست؟
کاوشگر
زن‌های دیگری روی پاهای مثله شده خیز بر می‌داشتند
کاوشگر
باغیظ گفتم: - از نقاب‌ها خسته شده‌ام! - از چه نقاب‌هایی؟ - خوب، چهره‌های ژاپنی. همه، مرد و زن، مثل نقاب‌ها لبخند می‌زنند. و انسان هرگز نمی‌داند چه چهره‌ای در پسِ نقاب پنهان است. میل داشتم بالاخره چهره‌ای واقعی، از پوست و گوشت گرم، خندان یا گریان، فرقی نمی‌کند، ببینم؛ یا چهره‌ای که به من دشنام دهد. اما نقاب نباشد! - ای بربر سپید، نقابی وجود ندارد! یا اگر ترجیح بدهید چهره‌ای وجود ندارد! اگر نقابی را که می‌گویید بلند کنید، یکی دیگر درست مانند همان، در زیر آن می‌بینید. و اگر این نقاب دوم را هم بردارید یکی دیگر و باز یکی دیگر تا بی نهایت خواهید یافت!
کاوشگر
به کلام ادا شده از طرف کنفوسیوس اندیشیدم: «می دانم از چه رو خوشبختی در دنیا اندک است: آرمان گرایان آن را در جایی بسیار بالا قرار می‌دهند، و مادی گراها در جایی بسیار پایین. ولی خوشبختی در کنار ما، در ارتفاع قلب ما، قرار دارد. خوشبختی مطلقا پسر آسمان یا زمین نیست؛ پسر انسان است.»
کاوشگر
خدای ما قادر مطلق نیست؛ هر لحظه همه چیز را با خطر مواجه می‌کند، می‌لرزد، در هر عضوی دچار عدم تعادل می‌شود، فریاد می‌زند. مدام مغلوب است و مدام پوشیده از خون و خاک بر می‌خیزد و نبرد را از سر می‌گیرد. پوشیده از جراحت‌ها است، چشم‌هایش لبریز از ترس و سماجتند، آرواره‌ها و شقیقه‌هایش شکسته اند؛ ولی او همچنان نبرد غلبه‌ناپذیر را دنبال می‌کند. در انتهای سر سنگین و پر بار از تاریکی‌اش، با تلاشی بی سابقه، به ساختن چشم‌هایی می‌پردازد تا ببیند و گوش‌هایی برای شنیدن می‌سازد.
کاوشگر
در برق ناچیز زندگی مان، خدای کامل را احساس می‌کنم که پایش را روی ما می‌گذارد و ناگهان حدس می‌زنیم: اگر به شدت میل همه چیز را داشته باشیم، اگر به تمام نیروهای پیدا و نا پیدای زمین سر و سامان دهیم، و آن‌ها را به سوی بالاسوق دهیم، اگر همیشه بیدار باشیم، همه شانه به شانه می‌جنگیم.
کاوشگر
گفتم: - جوشیرو سان، به زودی روزی خواهدرسید که ژاپن کهن- فانوس‌های رنگی، کیمونوها، گیشاها، ساکورا – از چهرهٔ اقیانوس به اصطلاح آرام محو خواهد شد. تا چند سال دیگر، روح پیر ژاپن، زیباترین کیمونویش را به تن خواهد کرد، با موهای لاک زدۀخود، بلندترین داربست را خواهد زد، و سپیده دم، زمانی که رادیوها فریادهایشان را شروع می‌کنند و موگاس‌ها با موبوها شروع به نوشیدن کوکتل‌هایشان می‌کنند، این جا در این خیابان خواهد نشست و هاراکیری خواهد کرد. و مردمان این هایکوی اندوهبار را با مرکب سرخ روی بادبزن ابریشمی‌اش نقش بسته است می‌خوانند: «اگر قلبت را باز کنی- در آن سه تار شامیزن را – شکسته خواهی یافت.»
کاوشگر
بودا، مسیح، دیونیزوس، همه یکی – انسان، این خدای موقت، که رنج می‌برد – هستند.
کاوشگر
«از غرقابی سیاه می‌آییم؛ پایان راهمان غرقابی سیاه است. فضای بین این دو غرقاب را زندگی می‌نامیم. بلافاصله، با تولد، مرگ آغاز می‌شود؛ رفتن و برگشتن، در یک زمان. در هر لحظه می‌میریم. از این رو است که بسیاری موعظه کرده اند: غایت زندگی، مرگ است!
کاوشگر
دوست دارم حیله‌های فکری و عقلانی را که به انسان اجازه داده نیروهای طبیعت را رام کند و درخدمت خود قرار دهد، دنبال کنم؛ دوست دارم انسان را درصدر این خدمتگزاران بسیار توانا، ببینم که شکل ماده را تغییر می‌دهد.
کاوشگر
به کارگری، زنی جوان که دور چشمانش را هاله‌ای کبود گرفته بود نزدیک شدم. از او پرسیدم: - راضی هستید؟ سر گرداند، لحظه‌ای نگاهم کرد. چقدر لاغر و اندوهگین بود، و چه بیمی داشت! چشم‌های سیاه ریزش خیلی آهسته فریاد می‌زدند: «نجاتم دهید!» مدیر کارخانه دزدانه به کنارمان آمد. زن نجوا کنان گفت: - بلی... مدیر با حیزت گفت: - راضی؟ مسلماً راضی است مزد خوبی می‌گیرد... - چه قدر؟ - ... در غذا خوری کارخانه غذا می‌خورد، درخوابگاه‌های تمیز ما که خوب هم تهویه می‌شوند می‌خوابد... این هم رقم ها... می‌خواهید یادداشت کنید؟ پاسخ دادم: - خیر. ولی او چرا این قدر رنگ پریده است؟ مدیر دست زیر بازویم انداخت: - میل دارید یک فنجان چای بنوشید؟
کاوشگر
هنگامی‌که پا به پای مدیر به دفترش می‌رفتم با خود می‌گفتم: «بلی، بلی، رقم ها... اگر یکی از زنان کارگر بودم با حرف‌های بزرگ سیاه بر شانهٔ سپیدی که به موهایم می‌زنم این هایکوی تلخ را می‌نوشتم: «بلی، بلی، رقم‌ها- افسوس! – نشان می‌دهند خوشبختم. ولی هر روز رنگ می‌بازم امروز به سرفه افتاده‌ام. » خشم ناچیز من روشنفکر با این هایکو آرام گرفته بود. بی عدالتی صورت گرفته در مورد فردی بشری، سه سطر شعر به الهام داده بود و بی عدالتی را تقریباً از یاد برده بودم.
کاوشگر
«فوجی دست‌های ژاپنی‌ها را تابع آهنگ خود کرده است و در هر تظاهر هنر و زندگی ما می‌توانی خط ظریف و قهرمانی تموج آن را تشخیص دهی و دنبال کنی. «قلب ژاپن، ابداً به گونه‌ای که ترانه ادعا می‌کند گل گیلاس نیست؛ قلب ژاپن، کوه فوجی است، شعله‌ای خاموش نشدنی است که برف‌های دست نخورده آن را می‌پوشانند. «وقتی مادر پیر سادائو آراکی پاسخ آن چنان سادهٔ پسرش را دید به طور قطع بلافاصله دریافت که پسرش گرفتار وظیفه‌هایش است و نمی‌تواند بیاید. زیرا فوجی در زبان جان ما نمادِ مقدسی است به معنای: وظیفه. همین!
کاوشگر
- ژاپن کهن از بین نمی‌رود؛ نمی‌رود، دوباره جوان می‌شود. ما به تنهٔ سالخورده مان انواع تازه‌ای پیوند می‌زنیم. سپید عزیز ببینید، سه وجه بسیار نمایانگرِ جان مان را که به نظر شما معمایی است بر شما آشکار می‌کنم: جان ژاپنی، فکرهای بیگانه را خیلی به آسانی می‌پذیرد؛ آن‌ها را هضم می‌کند؛ و موقعی که هضم کرد به نحو فسخ نشدنی جزو مجموعه سنت‌های خود می‌کند و همه چیز متجانس می‌شود...
کاوشگر
پسرانِ ما و پسرانِ پسرانِ ما، شاید مجال خوابیدن بیابند... آن‌ها، حداقل، آزاد خواهند بود. - آزاد از چه؟ لی‌ته لحظه‌ای مردد ماند. سرانجام گفت: - از سپید ها... دوست عزیز، من را ببخشید، از سپیدها و ... زردهای دیگر. - و اگر آزاد نباشند؟ آن وقت تمام این بی خوابی‌ها بیهوده است و بازی به باخت منجر شده. بازی، یعنی زندگی، این بختِ یگانه!
کاوشگر
ماندارن پیر سر تکان داد و صدای باوقار و خسته‌اش شنیده شد که می‌گفت: - چین بیمار است؛ من هم مانند آن احساس بیماری می‌کنم؛ سرور سپید، لطفاً من را ببخشید. لی‌ته این‌ها را برایم ترجمه کرد و افزود: - بلی، لطفاً او را ببخشید؛ پدرم در زیر جراحت عمیقش تحلیل می‌رود. همه‌مان رنج می‌بریم، ولی او پیرتر از آن است که با توسل به اقدام واکنش نشان دهد. بلکه دست روی دست می‌گذارد؛ به چهار کتاب فرزانگی پناه می‌برد و شب هم برای این که بخوابد پیپ درازش را چاق می‌کند... یک لحظه بعد به صدای آهسته افزود: - این چین پیر است؛ چینی که می‌رود...
کاوشگر
آیا روزی به پیروزی دست می‌یافتند؟ کوشش برای رهانیدن این تودهٔ عظیم، دچار رخوت، امری غیر قابل تحقق و دیووانه وار بود؟
کاوشگر

حجم

۲۲۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۲۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۷۰%
تومان