
بریدههایی از کتاب به وقت شب
۱٫۳
(۴)
ضربههای لعنتی سرنوشت. راستیراستی میشود از این ضربهها دیوانه شد.
پویا پانا
شگفت اینکه دِزا آبراموونا، رئیس بخش بیمارستان روانی، که انسان آرام، معتمد و فوقالعاده آرامشبخشی است، در یکی از گفتوگوهایمان عبارت درستی گفت: «تعداد دیوونههای بیرون تیمارستان بهمراتب بیشتر از داخله. اینجا اغلب آدمهای نرمالی هستند که فقط چیزهایی کم دارند.»
مری
زندگی بدجوری دستوپایمان را بسته بود و هر روز گرههای این اسارت تنگتر و تنگتر میشدند.
پویا پانا
جایی در اعماق ذهنش در انتظار روزهای خوب بود،
پویا پانا
آی آدمها، توی این دنیا زندگی کردن خیلی ملالآور است!
پویا پانا
شکم برآمده و بدن چاقش بیرون میزند. وحشتناک است. تا کجاها که از زشتیهایمان بیخبریم و همین باعث میشود اغلب وقتها خودمان را با ظاهر خطرناکی جلوِ مردم عرضه کنیم: چاق، با پوست شل و کثیف. به خودتان بیایید، مردم! شما شبیه حشرات هستید، اما همچنان مطالبهٔ عشق هم میکنید. شوهر این کِسنیا و مادرش قطعاً از وحشت مدام سرشان را برمیگردانند.
مری
پتروشفسکایا در یکی از مصاحبههایش با سالی لیرد از تجربهٔ آن سالهایش میگوید: «در تمام زندگیام تنها وظیفهای که برای خودم گذاشته بودم این بود که به عنوان نویسنده و مادر فرزندانم مقاومت کنم و جان به در ببرم. این درست زمانی بود که من تازه شروع به نوشتن کرده بودم و تمام آن نوشتهها مدام رد میشدند، چون در تضاد مستقیم با سیستم بودند. مانند هر نویسندهٔ دیگری به دنبال راهی بودم. برخی در مؤسسات انتشاراتی و برخی در هیئتتحریریه برای خودشان کاری دستوپا کردند. برخی سعی کردند با سردبیران دوستی به هم بزنند و یا سایهنویسی کنند. دیگران تسلیم شدند و هر چه از آنها خواسته شده بود مینوشتند. البته زنان شیوههای خودشان را داشتند که کاملاً قابلدرک بود… اما من هیچکدام از این راهها را نرفتم.»
پویا پانا
«آه مادرها! مادرها! مادر کلمهٔ مقدسی است. اگرچه بعدها در آینده، نه شما حرفی برای بچههاتان دارید، نه بچههاتان حرفی برای شما. دوستشان داشته باشی دمار از روزگارت درمیآورند، دوستشان نداشته باشی، ولت میکنند به امان خدا.»
پویا پانا
«مترو را دوست ندارم، همهمه است. چهقدر هم وحشتناک است، همه به هم خیره میشوند. این زن قدبلند با چنین صورت زجرکشیدهای چمدانبهدست کجا میرود؟ حواست به دندانهایت باشد! همیشه با لبهای رویهمفشرده زندگی کن و یادت باشد لبخند نزنی!»
پویا پانا
گاهی چیزی به ذهنش خطور میکند، چیزی مثل بارقهای از خِرد.
پویا پانا
صد درصد حق با من بود، اما به کرسی نشاندن این حق قدرت زیادی میخواست.
پویا پانا
آخ که چهقدر تحمل همهٔ این چیزها سخت بود!…
به نظر میآمد من توی این زندگی اضافیام.
پویا پانا
مثل داستانهای چخوف. همهچیز به نظر پست و فرومایه میآید،
پویا پانا
شبها کتاب میخونی و صبحها بیدار نمیشی. نمونهٔ یک روانی تمامعیار.
پویا پانا
من در زندگیام به کسی باج نمیدهم و البته ندارم که بدهم.
پویا پانا
چنان تأثیر قویای بر این مغزهای پوک گذاشتم که جفتشان میخواستند من را بکشند.
پویا پانا
بله، این زندگی است.
پویا پانا
پرسش اینجاست که آیا زندهاند؟
پویا پانا
بچهها چنان خوابیدهاند که انگار کشته شدهاند.
پویا پانا
حجم
۱۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۱۰۴,۰۰۰
تومان