بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تاکسی سواری | طاقچه
تصویر جلد کتاب تاکسی سواری

بریده‌هایی از کتاب تاکسی سواری

نویسنده:سروش صحت
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۲۶ رأی
۳٫۵
(۲۶)
عجله نکن… هیچ جا خبری نیست… وقتی عجله می‌کنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست می‌رسی.
کاربر ۵۳۳۵۰۱۴
گفتم «همه رسیدند، جز من.» راننده گفت «تو هم می‌رسی، تو هم پیاده می‌شی… هیچ مسافری تا حالا توی تاکسی نمونده… همه پیاده می‌شن. یکی، یکی…»
AS4438
یه آدم یه لحظه بود، لحظهٔ بعد نبود… داشت از نگرانیش برای بچه‌ش می‌گفت، بعد اصلاً نبود، تموم شد.» گفتم «داستان‌تون یه جوری بود.» مرد پرسید «چه‌جوری؟» گفتم «عجیب بود.» مرد گفت «زندگی همینه دیگه… عجیبه.»
AS4438
«عجله نکن… هیچ جا خبری نیست… وقتی عجله می‌کنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست می‌رسی.
zahra
همه‌چیز به کنار، کار همچنان بهترین راه گریز از زندگی است.»
AS4438
«شما الآن رو بیش‌تر دوست داری یا قدیم رو؟» راننده گفت «اگه قدیم بود، الآن رو دوست داشتم. حالا که الآنه، قدیم رو بیش‌تر دوست دارم.»
AS4438
راننده گفت «بله، کرونا چند سال دیگه بمونه، این بچه‌ها بوسیدن هم یاد نمی‌گیرند، اون وقت جای بوسیدن رو چی می‌خواد بگیره؟» دختربچه گفت «ایموجی بوس.»
AS4438
انگار همه‌چی تو مِهه.» بعد از راننده پرسید «شما هم به آینده فکر می‌کنید؟» راننده گفت «من به گذشته فکر می‌کنم، اون هم تو مِهه.»
AS4438
آخر همهٔ راه‌ها یه جاست.»
AS4438
بعد گفت «هفتهٔ پیش سکته کردم. روی تخت بیمارستان نه از چیزهایی که خیلی بدم می‌اومد دیگه اون‌قدر بدم می‌اومد، نه دیگه چیزهایی رو که خیلی دوست داشتم اون‌قدر دوست داشتم؛ نه با کسی دشمن بودم، نه به کسی حسودی می‌کردم، نه از دست کسی عصبانی بودم. اخبار رو گوش می‌کردم و با خودم می‌گفتم «قضیه چیه، چرا همه‌جا ان‌قدر شلوغ‌پلوغه… اون‌جا که بودم فقط دلم می‌خواست زنده بمونم… همین.
کاربر ۵۳۳۵۰۱۴
«درسته که جوون بود، ولی خیلی زندگی کرد، اندازهٔ صد سالِ این‌هایی که مثلاً زنده‌ند زندگی کرد… زنده بود و زندگی می‌کرد، بعدش هم خسته شد و دیگه زندگی نکرد.»
علی ناصری مقدم
مردی که جلو نشسته بود روزنامه می‌خواند. چند لحظه که گذشت چیزی توجهش را جلب کرد و بلند شروع کرد به خواندن «بازگشایی مدارس، شیوع پیک جدید بیماری، شیوع آنفلوآنزا و بازگشت مسافران از سفر پاییز را بحرانی می‌کند. فرمانده ستاد مدیریت مقابله با کرونا می‌گوید پایتخت در آستانهٔ موج سوم کروناست. پاییز پرمخاطره‌ای در راه است.» راننده نگاهی به مرد و روزنامه‌ای که در دستش بود انداخت و بعد جلو پای مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود و دست تکان می‌داد ایستاد. مرد جوان سوار تاکسی شد و همین‌طور که داشت جابه‌جا می‌شد گفت «خداروشکر هوا داره خنک‌تر می‌شه، پاییز داره می‌آد، من هم عاشق بوی پاییزم.» زنی که عقب نشسته بود گفت «بالاخره پاییز اینه یا اون؟» راننده گفت «بیش‌تر وقت‌ها همه‌چی هم اینه، هم اون.»
علی ناصری مقدم
کوتاه‌ترین داستان شاد جهان… روزی مردی از زنی پرسید “آیا با من ازدواج می‌کنی؟” زن گفت “نه.” بعد از آن مرد تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد.»
علی ناصری مقدم
می‌کردید؟» راننده مکثی کرد و گفت «من هیچ‌وقت تو زندگیم نفهمیده‌م می‌خوام چی‌کار کنم. اگه دو هفته وقت داشتم می‌نشستم فکر می‌کردم این چند سال آخر رو دوست دارم چی‌کار کنم.» مرد جلویی و مردی که عقب نشسته بود و زن هیچ‌کدام دیگر حرف نزدند.
مصطفی
«اگه آدم‌ها فراموش نمی‌کردند که نمی‌شد زندگی کرد… زندگی تموم می‌شد.» پسر جوان گفت «عموی من می‌گه آفت زندگی آدم‌ها فراموشیه، این‌که یادشون می‌ره.» راننده گفت «اگه آدم‌ها فراموش کنند نمی‌شه زندگی کرد… زندگی تموم می‌شه.»
مصطفی
داشتم دیوانه می‌شدم. داشتم سکته می‌کردم. داشتم می‌مردم. داشتم قرارم را از دست می‌دادم. ماشینی رد نمی‌شد و ما از همه‌جا دور بودیم. ساعت قرار گذشت… اما نه دیوانه شدم، نه سکته کردم و نه مردم. کنار پیرمرد نشستم و بعد از مدت‌ها یک سیگار کشیدم.
Mahya
از راننده پرسیدم «ما زود پیر نشده‌یم؟» راننده گفت «هم آره، هم نه… همینه دیگه.» بعد گفت «این‌ها هم زود پیر می‌شن… چشم به هم بزنی این‌ها جای ما نشسته‌ند.» گفتم «اون وقت ما کجاییم؟» راننده گفت «ما مرده‌یم.» گفتم «چه زود!» راننده گفت «آره، صدسالگی هم بمیریم باز جوون‌مرگ شده‌یم.» و خندید. من هم به‌زور خندیدم. پسر جوان گفت «عمو، از گوشیت راضی هستی؟» گفتم «ولم کن بابا.» راننده به پسر جوان گفت «آره، این‌ها گوشی‌های خوبیه.» چند دقیقه بعد من و راننده از تاکسی پیاده شدیم و پسر جوان آمد جلو نشست.
Mahya
گفتم «چه عجیب، فکر می‌کردم این حرف‌ها مال قصه‌هاست.» راننده گفت «مگه شما قصه نمی‌نویسی؟»
Mahya
«شاید خیابون‌ها هم یه روزی کهنه بشن، بعد تموم بشن.»
zahra
از راننده پرسیدم «شب‌ها نمی‌ترسید؟» راننده گفت «چرا، خیلی.» گفتم «پس چرا شب‌ها کار می‌کنید؟» راننده گفت «چون شب خیابون‌ها خلوته، چون شب همه‌جا تاریکه، چون شب‌ها یه جوریه، بیش‌تر با خودم هستم.» بعد خندید و گفت «چون شب‌ها می‌ترسم.»
علی ناصری مقدم
راننده گفت «این شعر بود؟» گفتم «بله.» گفت «از کی؟» گفتم «برتولت برشت، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس آلمانی. می‌شناسیدش؟» گفت «نه، ولی خوب بود. دستش درد نکنه.» بعد گفت «من هم یه چیزی بگم؟» گفتم «بفرمایید.» راننده گفت «عجله نکن… هیچ جا خبری نیست… وقتی عجله می‌کنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست می‌رسی. مصطفی کریمی، راننده تاکسی، از ایران.»
مصطفی
شد. باران مثل سیل می‌بارید. مردمی که در پیاده‌روها بودند در جست‌وجوی سرپناه این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند، ولی وسط خیابان سرپناهی نبود. باران تندتر شد. چه‌قدر خوب بود که توی تاکسی بودم.
مصطفی
مردی که جلو نشسته بود روزنامه می‌خواند. چند لحظه که گذشت چیزی توجهش را جلب کرد و بلند شروع کرد به خواندن «بازگشایی مدارس، شیوع پیک جدید بیماری، شیوع آنفلوآنزا و بازگشت مسافران از سفر پاییز را بحرانی می‌کند. فرمانده ستاد مدیریت مقابله با کرونا می‌گوید پایتخت در آستانهٔ موج سوم کروناست. پاییز پرمخاطره‌ای در راه است.» راننده نگاهی به مرد و روزنامه‌ای که در دستش بود انداخت و بعد جلو پای مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود و دست تکان می‌داد ایستاد. مرد جوان سوار تاکسی شد و همین‌طور که داشت جابه‌جا می‌شد گفت «خداروشکر هوا داره خنک‌تر می‌شه، پاییز داره می‌آد، من هم عاشق بوی پاییزم.» زنی که عقب نشسته بود گفت «بالاخره پاییز اینه یا اون؟» راننده گفت «بیش‌تر وقت‌ها همه‌چی هم اینه، هم اون.»
علی ناصری مقدم

حجم

۱۳۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۱ صفحه

حجم

۱۳۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۱ صفحه

قیمت:
۶۷,۵۰۰
تومان