بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بچه مردم | طاقچه
تصویر جلد کتاب بچه مردم

بریده‌هایی از کتاب بچه مردم

۳٫۷
(۱۱۶۲)
تاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
رهاورد
کار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرين باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل اين بود که بچه‌ی مردم را نگاه می‌کردم.
maryam
ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم
sana.s.s
بچه‌ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می‌کردم. درست همان طور که از نگاه‌کردن به بچه مردم می‌شود حظ کرد، از دیدن او حظ می‌کردم. و به عجله لای جمعیت پیاده‌رو پیچیدم. ولی یک‌دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد.
عاطفه
همهٔ شیرین زبانی‌های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همهٔ در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکی‌شان زیر لب گفت: «گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه...»
کتاب خوان کوچک
اگر کس ديگری جای من بود، چه می‌کرد؟ خوب من هم می‌بايست زندگی می‌کردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم می‌داد، چه می‌کردم؟ ناچار بودم بچه را يک جوری سر به نيست کنم. يک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگری به فکرش نمی‌رسيد.
مریم
خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می‌کردم، به او حق می‌دادم. خود من آيا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن‌ها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آن‌ها را سر سفره‌ی شوهرم زيادی ندانم؟ خوب او هم همين طور.
H
دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم
Avic
او هم حق داشت که نتواند بچه‌ی مرا، بچه‌ی مرا که نه، بچه‌ی يک نره خر ديگر را به قول خودش سر سفره‌اش ببيند.
H
خوب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود، چه می‌کرد؟ خوب من هم می‌بايست زندگی می‌کردم.
H
شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
Fatima79
آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می‌کردم. درست همان طور که از نگاه‌کردن به بچه مردم می‌شود حظ کرد، از دیدن او حظ می‌کردم
۱۲۳۴
شاید اگر بچه‌کم این حرف را نمی‌زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم‌هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچه‌کم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی‌داشتم.
fatemeh abdolahi
خوب من هم می‌بایست زندگی می‌کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می‌داد، چه می‌کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم
Reyhane Heidari
اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همهٔ شیرین زبانی‌های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همهٔ در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکی‌شان زیر لب گفت: «گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه...» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می‌گفت، من که اول جوانیم است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی‌کند.
میم صاد
آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم.
.Keyta.
درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می‌کردم
kimiyaa
همچه که بچه‌ام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دست‌هایم همان طور زیر بغل‌هایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و کند و کو می‌کردم و شوهرم از در رسید. درست همان طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم.
Rasta (:
شاید اگر بچه‌کم این حرف را نمی‌زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم‌هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچه‌کم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی‌داشتم.
دختر حضرت زهرا (ع)
آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه می‌کردم.
A.m
همهٔ شیرین زبانی‌های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همهٔ در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکی‌شان زیر لب گفت: «گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه...» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می‌گفت، من که اول جوانیم است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی‌کند. حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا بزایم. درست است که بچهٔ اولم بود و نمی‌باید این کار را می‌کردم... ولی خوب، حال که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکرکردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد. راست هم می‌گفت. نمی‌خواست پس‌افتادهٔ یک نره خر دیگر را سر سفره‌اش ببیند.
علی نورا
اتوبوس‌ها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کاری بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس‌ها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می‌کرد. هنوز پول‌گرفتن را بلد نشده بود. نمی‌دانستم چطور حالیش کنم. آن طرف میدان، یک تخمه کدویی داد می‌زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: «بگیر برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری». بچه‌ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: «مادل تو هم بیا بلیم». من گفتم: «نه، من اینجا وایسادم تو رو می‌پام. برو ببینم خودت بلدی بخری». بچه‌ام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دودل بود. و نمی‌دانست چطور باید چیز خرید. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می‌کرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچه‌ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی آن روز عصر که جلوی درو همسایه‌ها از زور غصه گریه کردم ـ هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود.
علی نورا
بچه‌کم گفت: «مادل! چطول سدس؟» گفتم: «هیچی جونم. از وسط خیابان تند رد می‌شن. تو یواش می‌رفتی، نزدیک بود بری زیر هوتول. این را که گفتم، نزدیک بود گریه‌ام بیفتد. بچه‌ام همان طور که توی بغلم بود، گفت: «خوب مادل منو بزال زیمین. ایندفه تند میلم». شاید اگر بچه‌کم این حرف را نمی‌زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم‌هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچه‌کم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی‌داشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین می‌آدش».
علی نورا
من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
Re7a
شب آخر، خیلی صحبت کردیم؛ یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: «خوب می‌گی چه کنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمی‌دونم چه بکنی. هر جور خودت می‌دونی بکن. من نمی‌خوام پس‌افتادهٔ یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم».
Shirin
او هم حق داشت که نتواند بچهٔ مرا، بچهٔ مرا که نه، بچهٔ یک نره خر دیگر را به قول خودش سر سفره‌اش ببیند.
محمدرضا
چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می‌رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همهٔ دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدارماندن‌هایش گذشته بود و تازه اول راحتیش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پابه‌پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلیم برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می‌کردم، این فکر هم بهم هی زد که: «زن! دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می‌کنی؟»
💕
خیال می‌کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می‌پایید، توی تاکسی پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد.
MumdTaqi
ویسنده: جلال آل احمد
کاربر ۶۵۸۴۹۳
او هم حق داشت که نتواند بچهٔ مرا، بچهٔ مرا که نه، بچهٔ یک نره خر دیگر را به قول خودش سر سفره‌اش ببیند.
ₘᵢₘ_ᵣₐ

حجم

۹٫۲ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۶ صفحه

حجم

۹٫۲ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۶ صفحه

قیمت:
رایگان