بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنان کوچک | طاقچه
کتاب زنان کوچک اثر لوییزا می الکات

بریده‌هایی از کتاب زنان کوچک

۳٫۹
(۱۷)
یک سال تا دیدار دوباره‌ی ما باقی‌مانده و تحمل دوری عزیزانم بسیار دشوار خواهد بود؛ اما به دخترانم بگو تسلیم نشوند و سختی‌ها را با کار و مبارزه بر خود هموار کنند. به آن‌ها بگو که از هیچ کوششی فروگذار نباشند؛ چرا که تحمل سختی‌ّها ناخالصی را از وجود انسان پاک می‌کند و شخصیت را صیقل می‌دهد.
بلاتریکس لسترنج
گاه پیش می‌آید که عالم واقع رنگ‌وبوی افسانه به خود گیرد و قصه‌ها با واقعیت درهم‌آمیزد.
miracle
فصل هجدهم در این میان ایمی اوقات سختی را در خانه‌ی عمه مارچ سپری می‌کرد. این تبعید بر او بسیار دشوار می‌گذشت و برای خانه و خانواده‌اش دل‌تنگ بود. روزهای ایمی در کاروتلاش می‌گذشت؛ او وظیفه داشت ظروف نقره را بسابد، همه‌جا را گردگیری کند، به سگ کوچک عمه مارچ غذا بدهد، حوله‌ها و ملحفه‌های پاره را رفو کند، دست‌کم یک ساعت برای عمه مارچ با صدای بلند کتاب بخواند و به درس‌های‌اش بپردازد. اگر ملاقات‌های روزانه‌ی لوری و هم‌صحبتی با مستخدم خانه نبود، ایمی هیچ نمی‌توانست این دشواری‌ها را تاب بیاورد. استر پیر به ایمی توصیه کرد که برای کسب آرامش دعا بخواند، حتی عبادت‌گاه کوچکی برای او ساخت تا در آن برای بهبود خواهرش دعا کند.
:)
به آن‌ها بگو که از هیچ کوششی فروگذار نباشند؛ چرا که تحمل سختی‌ّها ناخالصی را از وجود انسان پاک می‌کند و شخصیت را صیقل می‌دهد.
miracle
اعضای خانواده‌ی مارچ به همراه لوری و آقای بروک کنار آتش نشسته بودند. آرامش و شادی بر جمع حاکم بود. جو چهره‌ی تک‌تک اعضای خانواده را از نظر گذراند و به جز لوری که نگاهش را با شیطنت و دهن‌کجی پاسخ داد، جز لذت و آرامش چیزی نیافت. او عاقبت به عشق و علاقه‌ی میان خواهرش و آقای بروک پی برده و با ازدواج آن‌ها کنار آمده بود؛ هر چه باشد مگ هنوز جوان بود و مراسم ازدواج آن دو دست‌کم تا چند سال دیگر صورت نمی‌گرفت. لوری دوستانه‌ترین لبخندش را بر صورتش نشاند و به جو خیره شد. مگ، جو، بت و ایمی در جمع خانواده‌ی بزرگشان خوش‌بخت‌ترین زنان کوچک جهان بودند.
:)
ایمی که از محبت بی‌دریغ مادر و راهنمایی‌های پدرش بی‌بهره بود تصمیم گرفت خودش به تنهایی راه درست را پیدا کند؛ او آرزو داشت که مانند بت خوش‌رفتار، مهربان و سخاوت‌مند باشد، به همین خاطر تصمیم گرفت وصیت‌نامه‌ای بنویسد و اموالش را میان عزیزانش تقسیم کند. عمه مارچ به او وعده داده بود که در صورت حرف‌شنوی و خوش‌رفتاری، انگشتری از فیروزه به او هدیه بدهد و این دارایی ارزشمند، باید به انصاف به دست خواهرانش می‌رسید. وصیت‌نامه که به پایان رسید، ایمی از استر و لوری خواست زیر آن را به عنوان شاهد امضا کنند.
:)
عاقبت ساعت از دو گذشت و تغییری در چهره‌ی بت رخ داد؛ درد از چهره‌ی کوچک او پاک شد و سرخی تب‌زده‌ی صورتش جای خود را به سپیدی پرآرامشی داد. جو با قلبی آکنده از ترس و اندوه زبان به خداحافظی با عزیزترین خواهرش گشود، اما همان لحظه هانا به بالین بت شتافت و پس از معاینه‌ای جزئی، صورتش از شادی شکفت؛ آثار بیماری در بت از میان رفته و دخترک به خوابی آرام فرورفته بود. شادی خبر بهبود بت با اتفاقی دیگر تکمیل شد؛ مادر از راه رسیده بود و دخترها از فرط خوش‌بختی سر از پا نمی‌شناختند.
:)
جو درمانده دستانش را مقابلش دراز کرد، توگویی می‌خواهد برای تسلی خاطرش به چیزی چنگ بزند، اما همان لحظه لوری دست او را در دستانش گرفت، بغضش را به سختی فروداد و گفت: «نگران نباش جو، من این‌جا هستم.» او نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «من قبلا تلگرافی برای مادرت فرستاده‌ام تا در جریان وخامت حال بت قرارش دهم. او در راه خانه است.» این خبر خوش برای اولین‌بار پس از مدت‌ها لبخندی بر لبان جو نشاند. خبر بازگشت مادر روح تازه‌ای در خانه دمید و همه را به تکاپو واداشت، با این حال هیچ اثری از شادی و نشاط در نگاه بت به چشم نمی‌خورد. گونه‌های او که روزی به رنگ گل سرخ بود، حالا زرد و فرورفته به نظر می‌رسید و در چهره‌ی سرشار از زندگی‌اش اثری از حیات به چشم نمی‌خورد. دکتر در آخرین دیدارش به دختران گفت که تا نیمه‌شب تغییری در حال بت رخ خواهد داد که از خوب و بدش اطمینانی در دست نیست. هانا، آقای لورنس و لوری بی‌تاب پشت در اتاق بت انتظار می‌کشیدند و دخترها لحظه‌ای از کنار بسترش دور نمی‌شدند.
:)
حالا به جای دخترانی که تنها به مصلحت خود اهمیت می‌دادند، زنان کوچکی دارم که ازخودگذشتگی را تمام و کمال آموخته‌اند و از هیچ کوششی شانه خالی نکرده‌اند.
miracle
آقای بروک سری به معذرت تکان داد و از اتاق خارج شد. عمه مارچ رو به مگ چرخید و گفت: «این مرد همان معلم‌سرخانه‌ای است که به نوه‌ی لارنس درس می‌دهد؟ چیزهایی از پدرت رجع به او شنیده‌ام! نکند تصمیم داری به درخواستش پاسخ مثبت بدهی؟ او از دار دنیا چیزی ندارد و وظیفه‌ی تو این است که برای حمایت از خانواده‌ات با مردی ثرو‌مند ازدواج کنی.» مگ از حرف‌های عمه مارچ برآشفت و با عصبانیت پاسخ داد: «چطور جرأت می‌کنید در مورد او این‌گونه صحبت کنید؟ آقای بروک مردی سخت‌کوش و صادق است و مطمئنم با او خوش‌بخت خواهم شد... چرا که او من را دوست دارد و من هم...» مگ جرأت نکرد جمله‌اش را کامل کند. عمه مارچ که از حاضرجوابی برادرزاده‌اش جا خورده بود، از جا برخاست و به قهر از خانه خارج شد. آقای بروک به اتاق بازگشت. صحبت‌ّهای عمه و مارچ و مگ به گوش مرد جوان رسیده بود و شادی در صورتش موج می‌زد. مگ خجالت‌زده اما مشتاق دستان مرد جوان را گرفت و به او لبخند زد.
:)

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۷صفحه بعد