
بریدههایی از کتاب گورهای بی سنگ
۴٫۴
(۱۲)
خدا برای آفرینش انسان چهل روز بر خاک آدم باران اندوه بارانید و یک ساعت باران شادی. شاید به همین دلیل رنجهای انسان از شادیهایش بزرگتر است.
بهار
درودیوار اتاق انتظار توی مطب متخصصهای نازایی پُر از عکسهای بچههایی است که به دنیا آوردهاند. چیزی شبیه دیپلمهای افتخار یا گواهینامههای بینالمللی که کسی در تأیید مهارت و تخصصش به دیوار بزند
م. فیروزی
بهترین کاری که بشر میتواند بکند این است که به تولیدمثل پایان دهد تا نسل انسان از کرهٔ زمین بهکلی محو شود.
م. فیروزی
امید گاهی شبیه اشیایی بهظاهر فراموششده است که به هیچ دردی نمیخورند اما نمیتوانی دورشان بیندازی؛ تصویر سیاهوسفید یک سونوگرافی قدیمی، کارت مشخصات جنینهای فریزشده، یک عروسک پارچهای با دو صورت که یک طرفش میخندد و یک طرفش گریه میکند، یا یک دوچرخهٔ اسباببازی دکوری.
بهار
یک جایی از زندگی هست که احساس میکنی گذشته از آینده بزرگتر است. آن وقت رؤیا بافتن سخت میشود.
م. فیروزی
خشم اغلب شبیه نارنجکی است که کف دست آدم منفجر میشود.
م. فیروزی
همهٔ ما در زندگی به یکی مهربانتر از خودمان نیاز داریم که وقتی از جنگ برمیگردیم مثل گربه زخمهایمان را بلیسد، و یکی عاقلتر از خودمان که وقت دیوانگی مهارمان کند.
بهاران بانو65
بچهها شبیه چتر نجاتاند وقتی که داری در تنهایی سقوط میکنی، در بیهدفی، در ناامیدی، در نابودی. زندگی بچهها مثل نموداری است با شیب ملایم و مثبت که هر روز و هر ساعت مختصات تازهای دارد. از راه رفتن به هیجان میآیند، از دویدن، از افتادن دندان شیری، از گذاشتنش زیر بالش که فرشتهٔ دندان هدیه بیاورد، از خواندن، نوشتن، از مزهها و رنگها. بچهها بلند میخندند، بلند گریه میکنند و هیچوقت زندگیشان شبیه خط صاف و ثابتی نمیشود که تنها تغییراتش روی محور زمان باشد. چیزی که ما آدمبزرگها معمولاً تجربهاش میکنیم
کاربر ۵۱۸۵۳۳۰
من آدم بازندهای بودم. وقتی در بیست و یکسالگی به تهران آمدم میخواستم برنده باشم. جاهای زیادی کار کردم و کارهای زیادتری را امتحان کردم، ولی در هیچ کاری آنقدر موفق نبودم که فکر کنم آدم مهمی هستم. همیشه آخرش همان آدم بازنده بودم. شاید برای همین بود که هیچ محل کاری را با همهٔ جزئیاتش به خاطر نمیآورم. فراموششان میکنم. اینجا ولی آدم موفقی هستم. وقتی به بچههایی که شکاف کام دارند غذا میدهم میترسم خفه شوند، ولی وقتی غذا دادن تمام میشود و همه زندهاند احساس برنده بودن میکنم.
بهار
من ولی دستم حیات ندارد
م. فیروزی
آدم همیشه فکر میکند اگر چشمهایش را ببندد دردش کمتر میشود.
م. فیروزی
سخت میشود گفت چیزی که آن لحظه از دست میدادم جنینی چندگرمی و بیشکل بود یا رؤیایی به بزرگی یک زندگی. شاید هم این دو یکی بودند
کاربر ۵۵۷۴۳۵۸
همهٔ ما در زندگی به یکی مهربانتر از خودمان نیاز داریم که وقتی از جنگ برمیگردیم مثل گربه زخمهایمان را بلیسد، و یکی عاقلتر از خودمان که وقت دیوانگی مهارمان کند.
شیوایی
فکر کردم امید شبیه ماتروشکاهای روسی است؛ عروسکهای چوبی درونتهی که در هم لانه کردهاند. هربار یکی دیگر از دل قبلی بیرون میآید، ولی کوچکتر میشود. نمیدانی چندتای دیگر مانده و چهقدر کوچک خواهد شد، ولی تا وقتی هنوز هست ادامه میدهی.
Toktam
نوع
حجم
۱۱۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
نوع
حجم
۱۱۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۲,۰۰۰۶۰%
تومان