سرما
روز را تکهتکه
کرده بود
ما
هریک
در تکهای از روز
جا میگرفتیم
Bibliophilia
رویاهای ما هم
که روی ملافهها
گُلدوزی
شده بود
سوختند؟
Bibliophilia
نمیدانیم
میخواهید
تکههای رویا
ما را
به کدام
درخت خشک
و تیرهای برق
بیاویزید
Bibliophilia
اندوه زنان
در سرما
شعله بود
شک مردان
در گرما
سایه بود
Bibliophilia
من این بار شمع را
نگاه کردم که در مسیر باد
بود
صاحبخانه
باد را فراموش کرده
بود
دو سال بعد دانستم
صاحبخانه آنشب
در آستانهٔ مرگ بوده
است
Bibliophilia
ما
که گمنامتر از
هر واقعهای
هستیم
هر واقعهای
دستهای ما را
بسته است
Bibliophilia
دلهره دیگر بیمعنی است
اتاقم دیگر پنجره ندارد
باد و باران
بیهیچ حصاری
به اتاقم میآیند
و باران
بر اتاق من میبارد
Bibliophilia
صبحها
روی بالش
قطرههای
رویای شبانه
را
میبینیم
که
خشک شده است
Bibliophilia
مرگ، ابری که باران
شد
Bibliophilia
شبنمها و قطرههای باران
در یک لیوان شکسته
در گوشهای از جهان
مانده بود
Bibliophilia
سواری
که از مهتاب آمده
بود
سوار مهتابی صدایش
میکردیم
سوار مهتابی
از نیمکتهایی
که در کودکی سوخته
بود
Bibliophilia
شاعران، عاشقان
بهرنگ آبی
درآمدند
کودکان، میوهها
بهرنگ صورتی
درآمدند
زنان، گلهای یاس سفید
بهرنگ ارغوانی
درآمدند
Bibliophilia