مرثیههایی که هیچوقت
فرصت نشد
بنویسم
آن زنی را
که دوست داشتم
در سایه نشسته
بود.
Bibliophilia
از ستارهها
دود برمیخاست
ستارههای
دودگرفته را
در چهرهمان
مخفی کرده بودیم
Bibliophilia
تنهایی به همهچیز
آغشته شد
Bibliophilia
ملوان را همیشه در تاریکی
راهروِ ساختمان
دیده بودیم
از دریا
برای ما
یک بطری آورده
بود
که از رویا
سایههای زنان
بر دیوار جهان
پُر بود
Bibliophilia
سراسیمگی و آشفتگی
جهان را در یک
قوطیکبریت جا
داده بودند
قوطی پر از کبریتهای
سوخته بود
Bibliophilia
خلوتشان بوی نم و ناامیدی
میداد
شاید باید دیوارهای
این خلوت را
با کاغذی دیواری
پوشاند
و کنار این دیوار مرثیه
نوشت
مرثیه پُر از ظلمت و تنهایی
و نگرانی برای سپیده
و غروبهای این جهان
بود
Bibliophilia
جهان
در خواب است
فقط صدای کودک همسایه
است
برای خوردن شیر
از خواب بیدار
شده است.
Bibliophilia
صبحها پس از
صرف صبحانه
میخواستیم
با پرندهها به آسمان
برویم
و تکهای از آسمان آبی
را به خانه بیاوریم
و به دیوار اتاق
بیاویزیم
Bibliophilia