تنهایی به همهچیز
آغشته شد
محمد امین چیزانی
مرثیههایی که هیچوقت
فرصت نشد
بنویسم
آن زنی را
که دوست داشتم
در سایه نشسته
بود.
محمد امین چیزانی
از ستارهها
دود برمیخاست
ستارههای
دودگرفته را
در چهرهمان
مخفی کرده بودیم
محمد امین چیزانی
ملوان را همیشه در تاریکی
راهروِ ساختمان
دیده بودیم
از دریا
برای ما
یک بطری آورده
بود
که از رویا
سایههای زنان
بر دیوار جهان
پُر بود
محمد امین چیزانی
سراسیمگی و آشفتگی
جهان را در یک
قوطیکبریت جا
داده بودند
قوطی پر از کبریتهای
سوخته بود
محمد امین چیزانی
خلوتشان بوی نم و ناامیدی
میداد
شاید باید دیوارهای
این خلوت را
با کاغذی دیواری
پوشاند
و کنار این دیوار مرثیه
نوشت
مرثیه پُر از ظلمت و تنهایی
و نگرانی برای سپیده
و غروبهای این جهان
بود
محمد امین چیزانی
جهان
در خواب است
فقط صدای کودک همسایه
است
برای خوردن شیر
از خواب بیدار
شده است.
محمد امین چیزانی
صبحها پس از
صرف صبحانه
میخواستیم
با پرندهها به آسمان
برویم
و تکهای از آسمان آبی
را به خانه بیاوریم
و به دیوار اتاق
بیاویزیم
محمد امین چیزانی