بریدههایی از کتاب کسی به سرهنگ نامه نمینویسد و چند داستان دیگر
۳٫۰
(۶)
وقتی میخواهی برای فروش چیزی بروی باید همان قیافه را به خودت بگیری که میخواهی برای خرید بروی.»
شیوا
«جان یک حیوان هم از نظر پروردگار به اندازهی جان یک انسان عزیز است.»
شیوا
«جناب سرهنگ! تنها چیزی که آمدناش حتمی است، مرگ است.»
شیوا
حرکات او کارایی ملایم آدمهایی را داشت که به واقعیتها عادت دارند.
شیوا
نمیداد. به زحمت قادر به شنیدن ملودی روان و واضحی شد که از چشمهی راکد رواناش که از آغاز پیدایش جهان سرچشمه گرفته بود، شد. این یقین توأم با سردرگمی، کلمات او را به طور دقیق و بجا و روان، و طبق روش قابل انتظارش، به موقع در فضا پخش میکرد.
شیوا
«اما پیشرفت تمدن بشری بدون پرداخت هزینه به ثمر نمیرسد.»
شیوا
«وضع چنین است که میبینی. ناسپاسی انسانها حد و مرزی ندارد.»
شیوا
«گفتم که فرقی نمیکند. اگر بتوانی برای چیزهای بزرگ صبر کنی پس میتوانی برای چیزهای کوچک هم صبر کنی.»
شیوا
«سائلین حق انتخاب ندارند.»
شیوا
«میفهمم، بدترین وضعیت، ما را وادار میکند تا دروغ بگوییم.»
شیوا
«ما هم داریم از گرسنگی میمیریم. باید تا حالا دریافته باشی که کرامت و شرافت انسانی را نمیتوان فروخت.»
شیوا
هنگام صرف غذا، متوجه شد که زناش تلاش میکند تا جلوی گریهاش را بگیرد. این موضوع به طور قطع او را ناراحت کرد. هشدار مهمی بود، زیرا به خصوصیات اخلاقیاش آگاه بود که چقدر زن تودار و مقاومیست. در طول چهل سال زندگی در تلخکامی چقدر بر استقامتاش افزوده شده بود. حتی مرگ پسرشان آگوستین کوچکترین تزلزلی در او به وجود نیآورده بود.
شیوا
زن حوصلهاش را از دست داد و یقهی لباس خواب او را چسبید و او را تکان داد: «آنوقت چه باید بخوریم؟»
هفتاد و پنج سال را پشت سر گذاشته بود تا سرهنگ به این لحظه برسد. هفتاد و پنج سال از عمرش را دقیقه به دقیقه شمرده بود تا به این لحظه رسیده بود. اکنون وقتی پاسخ همسرش را میداد احساس شکستناپذیری صریح و روشنی داشت: «گُه... پِشکل...»
شیوا
سه روز پس از اینکه جسد شوهرش را برای تدفین بردند، از ورای پردهی اشکاش دریافت که باید خودش را جمع و جور کند. قادر به یافتن مسیر جدید زندگیاش نبود. ناگزیر میبایست از اول شروع کند.
شیوا
زندگی در کشوری آنقدر وحشی که مردم را فقط به خاطر عقاید سیاسیشان بکشند، غیرقابل زیستن است.
شیوا
به نظر نمیرسید که به خاطر از دست دادن قطار یا سپریکردن پایان هفتهاش در شهر به خودش زحمت یادگرفتن ناماش را نداده است، ناراحت شده باشد.
شیوا
«ما هم داریم از گرسنگی میمیریم. باید تا حالا دریافته باشی که کرامت و شرافت انسانی را نمیتوان فروخت.»
Amir Shahin
«تمامی خیابانهای هر شهر بدون استثنا به کلیسا و یا قبرستان ختم میشود.»
Amir Shahin
«دوست عزیز! زندگی سخت است.»
شیوا
ما با گرسنگی میسازیم تا دیگران بتوانند خوب بخورند.
AS4438
«جان یک حیوان هم از نظر پروردگار به اندازهی جان یک انسان عزیز است.»
AS4438
حجم
۱۶۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
حجم
۱۶۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان