- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پاییز آمد
- بریدهها

بریدههایی از کتاب پاییز آمد
۴٫۵
(۸۲)
مسئول رده بالا اگر میدید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا میزد و ظرف میشست. نگاه از بالا اصلاً وجود نداشت.
eftekharian
وقتی عاشق هستی، میتوانی بدون آب و غذا روزها زندگی کنی. فقط به هوا احتیاج داری و من هوایی را تنفس میکردم که احمد در نزدیکترین فاصله به من، همان هوا را تنفس میکرد.
eftekharian
مامان لعیا همانطور که خیره نگاه میکرد، گفت: «آهان خودت کم از دست یک روح بزرگ میکشی، میخواهی یک دختر دیگر را هم گرفتار کنی!»
moonlight
«جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
mh.mirvakili
یک بیمار سرطانی که از اضطراب درد و مردن رها میشود و به مرحله تسلیم میرسد، لذت در وجودش جوانه میزند. لذت تماشای یک شاخه گل، نوشیدن یک لیوان آب خنک و یا استشمام یک عطر ملایم. او قدر هر نعمت کوچکی را در همان لحظه زنده بودنش میداند. به بعد فکر نمیکند، پس خوشحال است. در صلح و آرامش با خودش و جهان اطرافش است.
mh.mirvakili
عاشقم و معشوق خودش تصمیم میگیرد چه زمان لبیک مرا پاسخ بدهد.»
mh.mirvakili
شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه
حق است.
تهمینه
مطالعه را در هیچ حالی فراموش نکن.
azmf
حتماً اوقاتی که در خانه هستی مطالعه کن و اجازه نده روزت بیهوده بگذرد.
azmf
زیر لب گفتم: «قامت پسر خوبی است. پاک، نجیب، مهربان باید به فکر باشم و دختر خوبی را برایش پیدا کنم. دختری که روح بزرگ او را درک کند.»
moonlight
توی رختخواب نیمخیز شدم و لیوان را نصفه آب کردم و خوردم. به پهلو دراز کشیدم. خوابم نمیبرد. به یاد روزی افتادم که توی غسالخانه مادر فهیمه سیاری خودش جسد او را شست و غسل داد. تیر به چشم فهیمه خورده بود. او اولین شهیدی بود که دیدم. حس عجیبی داشتم؛ آرامش همراه با وهم. مادر فهیمه گریه نمیکرد و فقط دور جنازه او میچرخید و میگفت: «قوربان اولوم سنه قیزیم. شهادتن مبارک اولسون مامان جان!» آب موهای بلند و پریشانش را به راست و چپ میبرد. او باهوشترین دانشآموز کلاس بود. با معدل بالا دیپلم ریاضی گرفت و دانشگاه مهندسی قبول شد. اما تصمیم گرفت در حوزه علمیه قم ادامه تحصیل بدهد. مدتی بعد از طلبگی، برای تبلیغ به کردستان رفته بود که...
کاربر ۳۴۲۱۵۵۴
ما هم خانوادهٔ ثروتمندی نبودیم، ولی با سلیقه و مدیریتی که مامان لعیا در ادارهٔ خانه داشت، خوب و مرتب زندگی میکردیم. من از مامان لعیا یاد گرفتم چطور میشود با پول کم شاد زندگی کرد. او زن شیکپوشی بود. خیلی به خودش میرسید. رنگ موی مارک کلستون روی موهایش میگذاشت. هیچوقت ندیدم با لباسی که در روز تنش بود، شب به رختخواب برود. لباسخوابهای زیبایی داشت. لباسخوابهای خوشرنگ و گلدوزیشدهاش را دوست داشتم. به ما هم بهترین لباسها را میپوشاند.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
خدا خودش میداند شیفته شهادتم. از او خواستم نبینم روزی را که فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند و بگویند این احمد یوسفی است دوست و همدورهٔ پدر ما. او زنده است و پدر ما شهید شده است. عاشقم و معشوق خودش تصمیم میگیرد چه زمان لبیک مرا پاسخ بدهد.
الف. میم
اگر در بلندمدت عهدی بستی و در راه خدا استقامت کردی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای.
الف. میم
«اللهم ارزقنی توفیق الشهادت فی سبیلک.»
الف. میم
مامان لعیا با اکراه رفت و لباس پوشید؛ کت و دامن شیک، چادر مشکی براق، کیف و کفش چرم. نگاهی به من انداخت و دید من همان لباسی که با آن میرفتم بسیج تنم است. با تأسف سر تکان داد. اندوه را در صورتش میدیدم.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
مامان لعیا با اکراه رفت و لباس پوشید؛ کت و دامن شیک، چادر مشکی براق، کیف و کفش چرم. نگاهی به من انداخت و دید من همان لباسی که با آن میرفتم بسیج تنم است. با تأسف سر تکان داد. اندوه را در صورتش میدیدم.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
«جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
کاربر ۳۵۷۱۷۸۴
خدا نکند، عشق عمیقم به تو مانع شهادتت بشود. آن وقت این عشق نیست. حجاب است. من تو را به اندازه جان ناقابلم و حتی بیشتر دوست دارم. ما پیرو امام حسین (ع) هستیم! باید توان فدا کردن عزیزترین چیزها را در راه خدا داشته باشیم.
الف. میم
گفتم: «وای از روزی که خبر شهادت تو را به من بدهند.»
الف. میم
احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد: «جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
کاربر ۳۵۷۱۷۸۴
احمد صورتم را بوسید و گفت: «خوب هستی! تو همسر زیبای من هستی! اینکه به زن اجازه ندهی در کنار همسرش، در چهاردیواری خانهاش، بپوشد و برقصد و شاد باشد واقعاً جز تعصب و تحجر نمیتواند باشد. من با زندگی تجملاتی و اسراف مخالفم. تو هم هستی. ما هر دو انقلابی هستیم. انقلاب یعنی تغییر دادن درون به سادهزیستی، دوری از عافیتطلبی، اما بهرهمند شدن از لذتهای حلال، نعمتی است که اگر از خودمان دریغ کنیم، ثوابی در آن نیست و اتفاقاً باعث تکبر و بهتر دیدن خودمان از دیگران هم میشود.
ستاره
علاء پیشانی علی را بوسید و گفت: «گفتم فکر نکنی انقلاب بچهبازی است و این کتکها که خوردی شوخی است؛ شور و شوقی کوتاهمدت است که مثل بنزین زود زبانه میکشد و زود هم خاموش میشود. اگر در بلندمدت عهدی بستی و در راه خدا استقامت کردی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای.
ستاره
پیامبر اسلام و ائمه (ع) همه فدای اسلام شدند و اصلاً دلیل خلقت همین است جهاد در راه عقیده البته نه هر عقیدهای بلکه عقیده توحیدی.
ستاره
ایدئولوژی من در سپاه کامل شد. آنجا هرچه را خوانده بودم عملاً دیدم. مردان جوانی که آنجا کار میکردند، برای کارشان حقوق نمیگرفتند. وقتی به اصرار سپاه، فیش حقوقی صادر شد، صندوقی درست کردند که افراد به مقدار نیازشان از حقوق پرداختی برمیداشتند و بقیه را به همان صندوق میدادند تا صرف کمک به محرومان شود.
کاربر ۱۳۶۳۵۴۴
نگاهی به محمد کردم که کیسه را به پشتش انداخته بود و از سنگینی آن به نفسنفس افتاده بود. به او گفتم: «زود باش؛ چرا اینقدر فسوفس میکنی! الآن اذان ظهر میشود، باید به مسجد برگردیم.»
محمد که تا آن لحظه یک کلمه حرف نزده بود، زبان باز کرد و به ترکی گفت: «یک وقت خسته نشوی، انقلابیگری فقط حرف زدن نیست.»
با این حرف محمد به فکر فرورفتم. تأثیر کلام این پسر ساکت و خجالتی آنقدر روی من زیاد بود که یکدفعه ساکت شدم و انگار بادم خوابید. تازه فهمیدم که این پسربچهٔ کمحرف هم اخلاصش از من بیشتر است و هم اگر تنها بودم شاید این همه پول جمع نمیشد و تازه چه کسی میخواست این کیسهٔ سنگین را حمل کند
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ایدئولوژی من در سپاه کامل شد. آنجا هرچه را خوانده بودم عملاً دیدم. مردان جوانی که آنجا کار میکردند، برای کارشان حقوق نمیگرفتند. وقتی به اصرار سپاه، فیش حقوقی صادر شد، صندوقی درست کردند که افراد به مقدار نیازشان از حقوق پرداختی برمیداشتند و بقیه را به همان صندوق میدادند تا صرف کمک به محرومان شود. مسئول رده بالا اگر میدید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا میزد و ظرف میشست. نگاه از بالا اصلاً وجود نداشت. فقط انجام کار مهم بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حرمت و احترام آدمها حفظ میشد. مردان جوانی که قدرت و جسارت در وجودشان موج میزد، چشم در چشم پرسنل خانم نمیشدند. همه کنار هم کار میکردند. محدودیتی برای کار زنان نبود، اما هیچ احساس ناامنی یا حسهای جنسیتی وجود نداشت. خواندن کتاب و مجله و روزنامه جزو برنامه هر روز بود. بهروز بودن مثل مشق هر روزشان تکرار میشد. پویایی همهجا موج میزد. آنجا که بودی، خیالت راحت بود زندگیات به پوچی و روزمرگی نمیگذرد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقای قامت بیات دنباله حرف احمد یوسفی را گرفت و گفت: «بارها سر کلاسهای آموزش گفتهام در تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است و دیگر جایی برای جبران نیست!»
حرفی نزدم، اما با تأیید حرف او سرم را تکان دادم. آقای یوسفی گفت: «خوب تو از کلاس تخریب فعلاً حذف میشوی. اما میتوانی در کلاسهای دیگر آموزش بدهی. اتفاقاً در آنها به مربی نیاز هست. مهم کار کردن است. این فرهنگی است که ما آموختهایم؛ کجا بودنش خیلی اهمیت ندارد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آن شب خوابم نمیبرد. ازدواج در سبک زندگیای که در پیش گرفته بودم، جایی نداشت. مسئولیت شوهر، زندگی، بچه. نمیتوانستم تبدیل به یک زن خانهدار و سنتی بشوم. دوست داشتم درس بخوانم، کتاب بخوانم، نظامی بشوم و به مناطق جنگی بروم. فکر کردم اولینبار احمد یوسفی را کجا دیدم، چه حسی داشتم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان