- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پاییز آمد
- بریدهها

بریدههایی از کتاب پاییز آمد
۴٫۶
(۱۱۰)
مسئول رده بالا اگر میدید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا میزد و ظرف میشست. نگاه از بالا اصلاً وجود نداشت.
eftekharian
وقتی عاشق هستی، میتوانی بدون آب و غذا روزها زندگی کنی. فقط به هوا احتیاج داری و من هوایی را تنفس میکردم که احمد در نزدیکترین فاصله به من، همان هوا را تنفس میکرد.
eftekharian
«جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
mh.mirvakili
مامان لعیا همانطور که خیره نگاه میکرد، گفت: «آهان خودت کم از دست یک روح بزرگ میکشی، میخواهی یک دختر دیگر را هم گرفتار کنی!»
moonlight
یک بیمار سرطانی که از اضطراب درد و مردن رها میشود و به مرحله تسلیم میرسد، لذت در وجودش جوانه میزند. لذت تماشای یک شاخه گل، نوشیدن یک لیوان آب خنک و یا استشمام یک عطر ملایم. او قدر هر نعمت کوچکی را در همان لحظه زنده بودنش میداند. به بعد فکر نمیکند، پس خوشحال است. در صلح و آرامش با خودش و جهان اطرافش است.
mh.mirvakili
شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه
حق است.
تهمینه
عاشقم و معشوق خودش تصمیم میگیرد چه زمان لبیک مرا پاسخ بدهد.»
mh.mirvakili
مطالعه را در هیچ حالی فراموش نکن.
azmf
حتماً اوقاتی که در خانه هستی مطالعه کن و اجازه نده روزت بیهوده بگذرد.
azmf
زیر لب گفتم: «قامت پسر خوبی است. پاک، نجیب، مهربان باید به فکر باشم و دختر خوبی را برایش پیدا کنم. دختری که روح بزرگ او را درک کند.»
moonlight
توی رختخواب نیمخیز شدم و لیوان را نصفه آب کردم و خوردم. به پهلو دراز کشیدم. خوابم نمیبرد. به یاد روزی افتادم که توی غسالخانه مادر فهیمه سیاری خودش جسد او را شست و غسل داد. تیر به چشم فهیمه خورده بود. او اولین شهیدی بود که دیدم. حس عجیبی داشتم؛ آرامش همراه با وهم. مادر فهیمه گریه نمیکرد و فقط دور جنازه او میچرخید و میگفت: «قوربان اولوم سنه قیزیم. شهادتن مبارک اولسون مامان جان!» آب موهای بلند و پریشانش را به راست و چپ میبرد. او باهوشترین دانشآموز کلاس بود. با معدل بالا دیپلم ریاضی گرفت و دانشگاه مهندسی قبول شد. اما تصمیم گرفت در حوزه علمیه قم ادامه تحصیل بدهد. مدتی بعد از طلبگی، برای تبلیغ به کردستان رفته بود که...
کاربر ۳۴۲۱۵۵۴
خدا خودش میداند شیفته شهادتم. از او خواستم نبینم روزی را که فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند و بگویند این احمد یوسفی است دوست و همدورهٔ پدر ما. او زنده است و پدر ما شهید شده است. عاشقم و معشوق خودش تصمیم میگیرد چه زمان لبیک مرا پاسخ بدهد.
الف. میم
اگر در بلندمدت عهدی بستی و در راه خدا استقامت کردی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای.
الف. میم
رحمان با آن سن کم در حال تزکیه نفس بود. به خودش سختی میداد. بدنش را به سختی عادت میداد. به چشمانش که نگاه میکردی فروغ یک مرد پرهیزکار چهلساله را داشت، نه یک پسر نوجوان شانزدهساله!
بعد از شهادت رحمان، او شد آینه محک من که به دنبال ساختن درونم باشم، نه در جستوجوی رفع مادیات زندگیام. احساس میکردم چقدر نداشتهها و از دست دادنها دلنگرانم میکند. درحالیکه دوست داشتم، انسانی تسلیم و آرام باشم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ما هم خانوادهٔ ثروتمندی نبودیم، ولی با سلیقه و مدیریتی که مامان لعیا در ادارهٔ خانه داشت، خوب و مرتب زندگی میکردیم. من از مامان لعیا یاد گرفتم چطور میشود با پول کم شاد زندگی کرد. او زن شیکپوشی بود. خیلی به خودش میرسید. رنگ موی مارک کلستون روی موهایش میگذاشت. هیچوقت ندیدم با لباسی که در روز تنش بود، شب به رختخواب برود. لباسخوابهای زیبایی داشت. لباسخوابهای خوشرنگ و گلدوزیشدهاش را دوست داشتم. به ما هم بهترین لباسها را میپوشاند.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
«اللهم ارزقنی توفیق الشهادت فی سبیلک.»
الف. میم
مامان لعیا با اکراه رفت و لباس پوشید؛ کت و دامن شیک، چادر مشکی براق، کیف و کفش چرم. نگاهی به من انداخت و دید من همان لباسی که با آن میرفتم بسیج تنم است. با تأسف سر تکان داد. اندوه را در صورتش میدیدم.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
مامان لعیا با اکراه رفت و لباس پوشید؛ کت و دامن شیک، چادر مشکی براق، کیف و کفش چرم. نگاهی به من انداخت و دید من همان لباسی که با آن میرفتم بسیج تنم است. با تأسف سر تکان داد. اندوه را در صورتش میدیدم.
کاربر ۳۲۳۵۵۷۵
«جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
کاربر ۳۵۷۱۷۸۴
خدا نکند، عشق عمیقم به تو مانع شهادتت بشود. آن وقت این عشق نیست. حجاب است. من تو را به اندازه جان ناقابلم و حتی بیشتر دوست دارم. ما پیرو امام حسین (ع) هستیم! باید توان فدا کردن عزیزترین چیزها را در راه خدا داشته باشیم.
الف. میم
گفتم: «وای از روزی که خبر شهادت تو را به من بدهند.»
الف. میم
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «این چه سؤالی است! خوب معلوم است که دوستت دارم.» گفتم: «چقدر؟»
کمی فکر کرد و گفت: «نمیدانم، اگر بگویم به اندازه کل دنیا دروغ گفتم.» گفتم: «ولی من تو را از دنیا هم بیشتر دوست دارم.»
خندید و گفت: «آها... عجله کردی سید خانم... من اصلاً دنیا را دوست ندارم. دنیا مادیات است. تو عشق معنوی من هستی. مادیات برایم ارزشی ندارد و خیلی زود عادی میشود. من تو را به اندازهٔ جان خودم که دوست دارم آن را در راه خدا فدا کنم دوست دارم. فقط همین را میتوانم بگویم.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حرفهای دایی احمد که رحمان از دوازده سیزده سالگی در مغازهاش کار میکرد، مدام در ذهنم مرور میشد. او میگفت: «در گرمای تابستان میوه که برایش میبردم، گیلاس یا آلبالو بود، نمیخورد میگفت برای من همان هندوانه که از وانتی جلو مغازه میخرم کافی است. دایی جان، فکر نکنم همه مردم توانایی خرید گیلاس و آلبالو را داشته باشند. هرچه اصرار میکردم شبها برای خوابیدن به خانه بیاید، قبول نمیکرد و میگفت زندایی به زحمت میافتد و معذب میشود. من اینجا راحت هستم. صبح که میآمدم، میدیدم کف مغازه یک چادرشب انداخته و روی زمین خوابیده است. میگفتم رحمان جان تشک به این نرمی و راحتی برایت آوردم چرا نمیاندازی دایی جان؟ روی زمین خشک نخواب.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
میدانم آنجا که هستی، آنقدر به هدفت به اصل رسالتی که در زندگی به آن معتقدی و حاضری برایش جان بدهی، نزدیکی که من و بچهها را فراموش میکنی. اما من اینجا ساعتی نیست که به یاد تو نباشم. میدانم، خوب یادم دادی به تو نچسبم. رعایت کنم. خودم را رها کنم. تسلیم باشم. اما احمد دل من در بند توست. خودت میگویی دل تو در بند خداست. پس مرا سرزنش نکنی که شیفته تو هستم. در واقع من هم دلم در بند عشق به خداست.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها.
دریا
احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد: «جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا اصحابالجنه و اصحابالنار را از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
کاربر ۳۵۷۱۷۸۴
احمد صورتم را بوسید و گفت: «خوب هستی! تو همسر زیبای من هستی! اینکه به زن اجازه ندهی در کنار همسرش، در چهاردیواری خانهاش، بپوشد و برقصد و شاد باشد واقعاً جز تعصب و تحجر نمیتواند باشد. من با زندگی تجملاتی و اسراف مخالفم. تو هم هستی. ما هر دو انقلابی هستیم. انقلاب یعنی تغییر دادن درون به سادهزیستی، دوری از عافیتطلبی، اما بهرهمند شدن از لذتهای حلال، نعمتی است که اگر از خودمان دریغ کنیم، ثوابی در آن نیست و اتفاقاً باعث تکبر و بهتر دیدن خودمان از دیگران هم میشود.
ستاره
علاء پیشانی علی را بوسید و گفت: «گفتم فکر نکنی انقلاب بچهبازی است و این کتکها که خوردی شوخی است؛ شور و شوقی کوتاهمدت است که مثل بنزین زود زبانه میکشد و زود هم خاموش میشود. اگر در بلندمدت عهدی بستی و در راه خدا استقامت کردی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای.
ستاره
پیامبر اسلام و ائمه (ع) همه فدای اسلام شدند و اصلاً دلیل خلقت همین است جهاد در راه عقیده البته نه هر عقیدهای بلکه عقیده توحیدی.
ستاره
ایدئولوژی من در سپاه کامل شد. آنجا هرچه را خوانده بودم عملاً دیدم. مردان جوانی که آنجا کار میکردند، برای کارشان حقوق نمیگرفتند. وقتی به اصرار سپاه، فیش حقوقی صادر شد، صندوقی درست کردند که افراد به مقدار نیازشان از حقوق پرداختی برمیداشتند و بقیه را به همان صندوق میدادند تا صرف کمک به محرومان شود.
کاربر ۱۳۶۳۵۴۴
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان