
بریدههایی از کتاب نئوهاوکینگ ها
۴٫۰
(۲۷)
«کمک کن تا دردهایت به رنج تبدیل نشوند…»
Mohadese
ته خط این است که تو انسانی رنجکشیده، بدشانس و بدبختی… پس دستکم طوری زندگی کن که انسانی رنجکشیده، بدشانس و بدبخت زیبا، معطر و خوشسلیقه و خوشمشرب باشی. و هیچکدام از اینها به معنای قوی بودن، نترسیدن، گریه نکردن و ناامید نشدن نیست. بیماری هیچوقت چهرهٔ زیبایی ندارد. و اصلاً هم قرار نیست مهربان باشد. بیماری مهمانی پُررو و پُرآشوب است که با چتری بزرگ در بدن میزبان فرود میآید و هر روز و هر ساعت و هر دقیقه به جایی وسیعتر و بهتر نیاز دارد و مفهوم واقعی «مالکیت» را در خود پنهان کرده است
Behnaz
کردهام: «اگر در شرایط سخت جانت را از دست ندادهای، منتظر بمان و ببین دنیا قرار است چه چیزی را به تو نشان بدهد.»
Mohadese
هیچوقت در کلینیک پای درددل هیچ نئوهاوکینگی ننشستم و دربارهٔ دردهای خودم با کسی حرف نزدم. بهانهام کرونا بود، ولی نمیخواستم در مسابقهٔ کی از همه بدبختتر است شرکت کنم.
فائزه قائمی
روح که از کالبد جدا میشود، جسم دیگر آن کسی نیست که ما میشناختیم. همانقدر که سنگین است، همان اندازه هم دور میشود. چشمان بستهٔ مُردگان به ما میگویند از جهان ما عبور کردهاند و دیگر به هیچکس کاری ندارند. آنچه ما را حتی پس از مرگ وصل میکند به جهان مُردگان رقص ارواح است. ارواحی که سبک و نرم اطرافمان حضور دارند، به خوابمان میآیند، کمکمان میکنند.
خودِ خودِ سِوِروس اِسنیپ
فکر میکنم واقعاً روزی از راه میرسد که حالم خوب باشد؟ مثل بقیه بخندم، راه بروم و درد نداشته باشم؟
.ً..
شعری دارد غلامرضا بروسان که بخشی از آن به یادم مانده: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است / در قطار هزار نفر…» با خودم فکر میکنم تنهایی در بیمارستان چند نفر است؟
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
انگار فردا خلق شده که بار کارهای نکردهٔ امروز را بر دوش بکشد.
maryam mirzaei
شعری دارد غلامرضا بروسان که بخشی از آن به یادم مانده: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است / در قطار هزار نفر…» با خودم فکر میکنم تنهایی در بیمارستان چند نفر است؟
.ً..
من با تنهاییام دوست شدم.
.ً..
شبها که میخوابم فکر میکنم واقعاً روزی از راه میرسد که حالم خوب باشد؟ مثل بقیه بخندم، راه بروم و درد نداشته باشم؟
pouria
چراغهای روشن خیابان برایم نور امید بودهاند. نور همواره نشان روشنی است برای رهایی از هر آنچه آدم را گرفتار میکند
z
ترافیک بود ولی باران میبارید و من همیشه با هوای بارانی بهشدت خوشبخت میشوم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
به لباس استیون هاوکینگ فکر کردم. اگر او پنجاه سال با پیژامه و زیرپوش یا شلوارکی رنگورورفته و تیشرتی زشت هم روی ویلچر مینشست، هیچکس به او خرده نمیگرفت. ولی استیون حتی وقتی در قطار درمان حرکت میکند، حتی وقتی وسط بیمارستان ظاهر میشود، حتی وقتی با تو دربارهٔ بیگبنگ، سیاهچالهها و کهکشان حرف میزند، کتوشلوار تمیزی به تن دارد. صورتش اصلاحشده است. ناخنهایش کوتاه و تمیزند. استیون هاوکینگ جنتلمنی مرتب و متشخص است و من نئوهاوکینگی زیبا باید باشم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
برای دستهای پُرمهر آسمان
برای قلب تپندهٔ زمین
که عزیزانم
داود امیری
و
یاسین نعیمی
را تا ابد به آنها سپردهام.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دکتر ف در این قسمت هم تلاش کرد در پنج روز بعد از جراحی مرا به راه راست هدایت کند. از این میگفت که «خوب تحمل کردی. ولی لبخند هم بزن. خدا رو شکر کن که اتفاق بدی نیفتاد. مریضی داشتم که صبحها بلند میشد و با وجود بیماری بدخیمی که داشت آرایش میکرد. شاد بود.» و من به چشمهای دکتر ف زل میزدم و با خودم فکر میکردم: «چه مریض احمق و خودنمایی بوده هر کی بوده.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
هیچوقت نباید به بیمار ازمرگبرگشتهای که جراحی سختی را گذرانده و هنوز به خود واقعیاش بازنگشته و ته دلش احساس میکند بسیاری چیزها را از دست داده بگویند خدا را شکر کند. شکر… شکر… شکر… جای مناسک شکرگزاری روی تخت بیمارستان نیست. قرار نیست در بزنگاه سرطان پای کائنات را وسط کشید. هیچوقت نباید به بیمار ازگوربازگشته تلقین کرد که دنبال خدا بگردد. او چه میداند چه اتفاقی قرار بوده بیفتد و نیفتاده. او هنوز جزئیات چیزی را نمیداند. حس واقعی بیمار در آن روزها اغلب شبیه کسانی است که مورد ظلم قرار گرفتهاند. خشم و عدمپذیرش که فرمول رایج در مواجههٔ بیمار با سرطان است آنقدرها هم فرمول سادهای نیست. چیزی شبیه فرمول حکشده روی سنگقبر استیون هاوکینگ میتواند باشد. بهتر است وظیفهٔ شکرگزاری را بر عهدهٔ همراهان بیمار گذاشت.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اینطور وقتها رها کردن بیمار به حال خود شاید درستترین کار باشد. به جای شرح معجزهٔ اتفاقافتاده، خیلی بهتر است برایش گلسر خرید، عطر آورد بیمارستان، به جای ویتامین ای بهتر است برایش رژلب صورتی خرید. بهتر است… بهتر است هر کاری کرد غیر از شرح بیماری و وادار کردن بیمار به شکرگزاری برای اینکه جانش به او بخشیده شده
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دکتر سین سعی میکند به من روحیه بدهد، ولی نمیداند که روحیه دادن به من کار سادهای نیست. چون بهشدت بدقلقم و درست همان لحظهای که میشود با جملههای سادهای مثل «اصلاً نگران نباشید»، «درست میشود» و «امیدوار باشید» به خیلی از بیماران غمگین روحیه داد، من نیاز به جملههای پیچیدهتری دارم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
به این نتیجه میرسم که تنهایی در بستر بیماری فقط یک نفر است.
لامپی توی سرم روشن میشود. بله… همین وجه اشتراک من و استیون هاوکینگ است. او برای فهم این تنهایی به زندگی من وارد شده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
صبور بودن یکی از ویژگیهای هر نئوهاوکینگ باهوشی است که میداند وقتی راه طولانی است، دستوپا زدن و کولیبازی فایدهای ندارد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
داروهای شیمیدرمانی گاهی شبیه قهوهٔ قجری به نظر میرسند. از طریق رگهایت مینوشی و حس درونیات این است که هر قطرهای که فرومیرود نهتنها ممد حیات نیست، بلکه قاتل سلولهایی معصوم است که گناهی نکردهاند اما محکوماند به بمباران شیمیایی. سوگواری برای سلولهایی بیگناه
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
همیشه همین بودهام. لحظههای بحرانی استرسم فروکش میکند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
صدای پرستار را که میشنوم «عزیزم، چند ثانیه ممکنه احساس التهاب و درد داشته باشین»، قلبم فرومیریزد. مایع ملتهب مثل شایعه دارد در بدنم پخش میشود. شایعه همیشه هم جذاب و سرگرمکننده نیست. گلهای سقف به نظرم زشتاند و بیتناسب با فضایی که در آن اضطراب موج میزند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
هیچوقت نباید بیمار سرطانی را موجودی مفلوک و ازکارافتاده فرض کرد که فقط نیازمند کمک و ترحم است. سرطان حتی واقعیت هم نیست به گمانم. جهانی بین خواب و بیداری است… شبیه برزخ.
اما بیمار سرطانی روح نیست. یک کالبد واقعی است که میان بقیه زندگی میکند با زخمها، نگرانیها، اندوه و البته در بسیاری مواقع ناامیدی. او باید با تمام ناتوانیاش احساس کند که هنوز عضو مهم و مؤثری در خانواده است.
n.movahedi
روی سقف خودم را در لحظهای میدیدم که نشستهام کنار جسد مامان و نمیتوانم به هیچکس بفهمانم که صورتش را باز نکنند برایم. نمیخواستم آن پنبهها را اطراف صورت سفید و چشمان بستهاش ببینم. اولش ترسیدم از جسد. اجساد به نظرم ترسناکاند. روح که از کالبد جدا میشود، جسم دیگر آن کسی نیست که ما میشناختیم. همانقدر که سنگین است، همان اندازه هم دور میشود. چشمان بستهٔ مُردگان به ما میگویند از جهان ما عبور کردهاند و دیگر به هیچکس کاری ندارند. آنچه ما را حتی پس از مرگ وصل میکند به جهان مُردگان رقص ارواح است. ارواحی که سبک و نرم اطرافمان حضور دارند، به خوابمان میآیند، کمکمان میکنند.
ahya
نئوهاوکینگها اندوهی به قدرت فروپاشی ستارهای عظیم در قلبشان حس میکنند. با پرسشی فلسفی و بیپاسخ: چرا من؟!
sadafi
من سر برمیگرداندم و انگار دنبال نور خودم میگشتم. نوری که مال من بود در خیابان. خیلی مهم بود که نور خودم را پیدا کنم و عاقبت پیدایش کردم. شب قبل از عمل پیدایش کردم. همان موقع که کولونوسکوپی انجام شده بود و تودهای بدخیم را تشخیص داده بودند.
z
شعری دارد غلامرضا بروسان که بخشی از آن به یادم مانده: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است / در قطار هزار نفر…» با خودم فکر میکنم تنهایی در بیمارستان چند نفر است؟
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
است. فرداصبح میروم حمام. فرداصبح به وسعت اتفاق پیش رو فکر خواهم کرد. خیلی خوب است که فردا وجود دارد. انگار فردا خلق شده که بار کارهای نکردهٔ امروز را بر دوش بکشد
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
حجم
۱۶۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۷۷ صفحه
حجم
۱۶۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۷۷ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان